براي ديدن مقاله با شکل و فرمت کامل بـه لينک روبرو مراجعه کنيد : قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه دفتر خاطرات فورومـی ها!
aHad
09-05-2009, 11:48 AM
هر نوع خاطره ای،سیـاسی غیر سیـاسی طنز اجتماعی و غیره...
و اما خاطره من:
چند هفته پیش روز پر حادثه ای داشتم،منتظر تاکسی بودم و بالاخره یک نفر دلش بـه رحم آمد و ما را هم سوار کرد.در صندلی عقب من مجبور شدم با شخصی کـه ماشاءالله دو برابر من بود همسفر شوم کمـی کـه جلوتر رفتیم خانمـی دستش را بلند کرد و راننده آنچنان ترمزی کرد کـه من احساس کردم دل و روده حقیر بـه بیرون هدایت شده است.بعد از اینکه هوش و حواسم را باز یـافتم فهمـیدم کـه ای دل غافل من و خانم تازه سوار شده حتما به علت کمبود فضا دو نفری درون یک سوم باقی مانده از صندلی عقب کـه ذکر آن پیشتر از محضر مبارک گذشت که تا مقصد سر کنیم. قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه خانم کذایی پای خویشتن را با تمام وجود بـه پای این حقیر چسبانده بود،این حقیر هم هرچقدر خویش را بیشتر مـیفشردم باز سودی حاصل نمـی آمد،تا اینکه آرام درون گوش خانم نجوا کردم:"خانم،ببخشین اگه مـیشـه پاتونو یکم بکشین اون طرف".به محض شنیدن این حرف خانم رنگین شده ابتدا نگاهی عاقل اندر سفیـه بـه من انداخت سپس فرمود:"ایییییییییششششششش خیلیم دلت بخواد!!!!".بنده هم آنا عارض شدم:"دلم مـیخواد ولی اگر اسلام دست و بال مارو نبسته بود".آنگاه خنده ای بکرد و نعره ای بزد و روح خویش تسلیم ملک الموت بنمود...
چند روز پیش مطلبی دیدم کـه در آن درون مذمت اطلاعات کم مردم آمریکا سخن رانده شده بود! آنـهم درون مورد اطلاعاتی کـه کمتری درون ایران از آن خبر دارد مانند:چند درصد بزرگسالان ميتوانند چگونگي محاسبه نرخ بهره قرض خود را توضيح دهند؟
من خودم چندین خاطره از اطلاعات انبوه ایرانیـان درون کلیـه موارد علوم زمـینی و فرازمـینی داشتم و خواستم آنـها را بنویسم که تا یـادم نرود!
اما خاطره دوم و بهانـه ایجاد این تایپک:
لوکیشن باز هم تاکسیـه!
سوار تاکسی اینبار درون کنار راننده مشغول خوندن یـه کتاب تو موبایلم بودم کـه از نزدیکیـهای برج مـیلاد گذشتیم.با خودم فکر مـیکردم کـه اگه "Robert Langdon" این برج رو مـیدید چه نسبتی مـیخواست بهش بده!در مقایسه با برج ایفل کـه این یک کاردستی محسوب مـیشـه.یک لحظه راننده نـه گذاشت نـه برداشت گفت:"مـیدونستی برج مـیلاد بلندترین برج توی دنیـاست؟".با گفتن این حرف آنچنان شوکی بـه سرنشینان تاکسی وارد شد کـه و پسر پشت سری کـه به نظر نامزد مـیومدن و یک ریز مشغول صحبت درون مورد آینده آنـهم با صدای بلند بودند،هم،ساکت شدند.منم اصلا حوصله بحث نداشتم.ساعت شد 8 و راننده مشغول شنیدن اخبار شد که تا رسید بـه اونجا کـه گوینده اعلام کرد چند روز دیگه یـه مانور سراسری برگزار مـیشـه کـه توی اون جدیدترین موشکهای ساخت کشور قراره امتحان بشن.من خندم گرفت نمـیدونم بـه چی شاید بـه اسم موشک شاید بـه جدیدترین دستاورد،خلاصه،راننده با غیض نگاهی بمن انداخت و گفت:"ایران خیلی تو موشک سازی پیشرفت داشته، قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه انقدر کـه من از یکی از دوستام کـه تو سپاه مشغوله شنیدم کـه ایران موشکی ساخته کـه مـیتونـه حتی آمریکا رو هم هدف قرار بده".دیگه رسیده بودم حتما پیـاده مـیشدم ولی آخرش گفتم:"عزیزم هدف قرار یک مساله ست و کوبیدن موشک بـه آمریکا یک مساله دیگه!"
نمـیدونم چرا اینو گفتم چون راننده هم مثل خود من اصلا نفهمـید منطور من چی بوده...
خاطرات خود را بـه این آدرس بفرستید که تا در دفتر خاطرات فورومـی ها ثبت شود!
خوابزده
09-05-2009, 03:51 PM
اون وقتا کـه جوون بودیم شبها با بچه ها بیرون مـی ماندیم و از همـه چی حرف مـی زدیم و قایمکی سیگار مـی کشیدیم . قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه جای همـه شون خالیست الان. پاتوقمون هم دم خانـه یکی دوستان بود کـه اون موقع نقل مکان کرده بودند ولی ترک عادت رو کـه دیگه خودتون نتیجه اش رو مـی دونید. خلاصه اون وقتها مد شده بود هر کی فول مـی کرد (یعنی توی گفتار خطای لپی انجام مـی داد) سریعاً گفته مـی شد : ((آقا اینو یـادداشتش کنید)) و تا مدتها اون فول ورد زبونمون بود . یک شب وقتی اونجا نشسته بودیم و طبق معمول مشغول صحبت ، یکی از بچه ها یک فول اساسی انجام داد و ما همگی با هم دم گرفتیم کـه یـادداشتش کن. یک دفعه درب حیـاط باز شد و زن صاحبخانـه با عصبانیت اومد بیرون و گفت : ((یـادداشتش کنید توی گور پدرتون ، یـادداشتش کنید توی گور مادرتون ، حالا اومدیم بچه یـه بادی ازش درون رفت شما اینقدر زود حتما یـادداشتش کنید. البت مستراح رو گذاشتن به منظور توالت )). و ما کـه ماتمون بود تازه متوجه شدیم کـه محل استقرار ما پشت توالت آن بنده خدا بوده هست . از اون بـه بعد دیگه سعی کردیم هر چیزی رو هر جایی یـادداشت نکنیم.
aHad
09-08-2009, 02:48 PM
از دوستان کـه خبری نشد:33: یـه خاطره دیگه از خودم:
چند روز پیش بعد از بحثهای فراوان! تصمـیم گرفتیم شب بریم استخر.قرار بود چهار نفری بریم کـه لحظات آخر دو نفر از یـاران گرمابه بـه علت حضور درون جلسه عقد قرارداد! کـه سهمـی هم بـه ما مـیرسید غیبتشون رو اعلام و من موندم و یک دوست دیگه.زنگ زدم گفتم فلانی مـیگه ما نمـیتونیم بیـایم،دوستمم با کلی این پا اون پا گفت خیله خب خودمون مـیریم،ولی راستشو بخواین نـه به منظور من دل و دماغی مونده بود نـه به منظور اون،فقط به منظور گرفتن حال دو نفر غایب مـیخواستیم بریم!
ساعت نـه کـه اولین سانس داشت شروع مـیشد رسیدیم دم درون استخر دیدیم ماشالله چند برابر ظرفیت استخر فقط منتظرن کـه برن تو،حالا چند نفر تو بودن الله اعلم!مجبور شدیم برگردیم.کمـی کـه از استخر دور شده بودیم دیدیم ماشین خاموش شد،بله بنزین تموم کرده بودیم و داشتیم ماشینو هل مـیدادیم و مردم هم فکر مـی ماشین خراب شده و خلاصه آبروی شرکتی کـه با هزار آرزو ماشینو تولید کرده بود رو بردیم.رفتیم و ساعت 11 برگشتیم بـه امـید اینکه دیگه مردم رفتن خونـه هاشون و فقط مائیم کـه مـیتونیم که تا یک نصفه شب بیرون بمونیم ولی بـه معجزه بیکاری ایمان آوردیم و دو برابر جمعیت قبلی رو دم استخر دیدیم.
بازهم دست از پا درازتر داشتیم برمـیگشتیم کـه یکی از دوستای قدیمـی رو دیدیم.گفت خونـه خالیـه!ما هم کـه تا یک نصفه شب برگه مرخصی داشتیم رفتیم خونـه اونا و گل گفتیم و یکم خلاف کوچولو کردیم.خوشحال از اینکهی نفهمـیده ما کجا بودیم و کلی هم حال کردیم برگشتیم خونـه و تو راه انقدر بـه خودمون تلقین کردیم کـه تو استخر بودیم کـه خودمون هم باورمون شد ولی چشمتون روز بد نبینـه همـین کـه من خواستم وارد خونـه بشم مادر گرامـی رو دیدم کـه داشت منو بو مـیکرد،گفت سیگار کشیدی؟من گفتم:"yokh baba da,maya man sigar chakanam?"(نـه بابا،مگه من سیگار کشم؟)گفت برو بخواب فردا حرف مـیزنیم.
با ناراحتی ساختگی رفتم بخوابم چون مـیدونستم صبح با یکم زبون بازی مـیشـه قضیـه رو حل کرد ولی بـه نظرتون صبحش چی شد؟
صبح پدر و مادر عزیز کـه قبل از من از خواب بلند شده بودن ساک منو باز کرده بودن و مایوی خشک من بـه تمام سوالات جواب داده بود!
mory291
09-09-2009, 11:26 AM
ممنون از آقا احد بـه خاطر اين پست خوب. بـه خدا خبر نداشتيم احد جان! وگر نـه پايه بوديم.
و اما يكي بود يكي نبود....
داستان بر مي گرده بـه حدود دو دهه قبل، هنگامي كه دانش آموز دوره دبيرستان بودم. اولين روز سال تحصيلي بود و كوچكم قرار بود بـه كودكستان بره. من ماموريت پيدا كردم كه قبل از رفتن بـه دبيرستان، خانوم بزرگ(!!!) را تحويل مربي كودكستان بدم و ساعت 12 هم بعد از مدرسه دنبالش برم و ببرمش خونـه. ياد اوري كنم كه ما توي خونـه بـه اين كوچولو مي گفتيم "خانوم بزرگ" آنـهم بـه خاطر حرف هاي گنده تر از سن و سالش كه معمولا ازش مي شنيديم.
بر خلاف خيلي از بچه ها كه روز اول مدرسه يا كودكستان كمي بد اخلاقي و غريبي مي كنند، اما كوچولوي من خيلي هم خوشحال و سر زنده بود و خيلي راحت دست مربي شو گرفت و به خانوم مربي فرمان داد : "بريم تو ديگه!"
خانوم مربي خوش رو هم با لبخند ، رو بـه من كرد و پرسيد اسمش چي بود؟ که تا خواستم دهن باز كنم ، م با صداي نسبتا بلند گفت:" خودم مي گم! خودم ميگم!" من هم ديگه چيزي نگفتم و خداحافظي كردم و رفتم. م اونوقت كه حدود 5 سال داشت حرف "ر" را "ل" تلفظ مي كرد و اتفاقا درون اسم كوچك او و نام فاميلي خانواده ما حرف "ر" هست و او گاها از تلفظ نام خود بـه همين دليل طفره ميرفت. برام جالب بود كه اين بار خودش داوطلب شد خودش رو معرفي بكنـه. موضوع رو بـه حساب هيجان كودكستان گذاشتم.
ظهر شد. رفتم دنبالش. دم درون كودكستان يكي ديگر از خانوم هاي مربي ايستاده بود و يكي يكي از پدر و مادر ها يا وابستگان اسم بچه ها رو مي پرسيد و بر اساس ليستي كه داشت از داخل كلاسشون صداشون مي زد و تحويل بستگان مي داد. نوبت من كه شد اسم م رو گفتم. نگاهي بـه ليست انداخت و چند بار ورق زد. با تعجب اسم رو دوباره از من پرسيد و باز ورق زد. نگران شدم. پرسيدم چيزي شده؟ با تعجب و كمي من و من گفت: والا همچين اسمي نداريم!
قلبم داشت مي ايستاد! تقريبا با صداي بلند گفتم: اما خانوم من خودم اينجا بچه رو تحويل مربيش دادم! مگه ميشـه!
خانوم مربي من رو بـه آرامش دعوت كرد و گفت با هم توي كلاس ها نگاهي بكنيم. حتي گفت شايد كس ديگه اي از خانواده اومده دنبالش! اما موضوع اينجا بود كه اصلا چنين اسمي درون ليست نبود!
وارد كودكستان شديم. درون اولين كلاس يك چهره آشنا ديدم. همون خانوم مربي كه صبح م رو تحويلش داده بودم. سريع بـه مسئول كودكستان نشونش دادم و گفتم ايشون صبح كوچك من رو تحويل گرفته. مسئول هم موضوع را از مربي جويا شد و پرسيد آيا بچه رو صبح تحويل گرفته؟ مربي جواب داد :"بله! ايشون برادر سوسن جان هستند. فقط موضوع اينـه كه بعد از اينكه ايشون تشريف بردند ما فهميديم اسم سوسن جان تو ليست ثبت نامي ها نيست و البته ما فعلا اسمش رو اضافه كرديم که تا تكليف روشن بشـه!"
گفتم:" چي ؟ سوسن كيه خانوم! اسم من سوسن نيست! "
مربي:" مگه ميشـه؟ خودش گفت اسمش سوسنـه! خودشم تو كلاسه بفرمائين!"
حيرت زده وارد كلاس شديم! بله خودش بود! اما روي برگه اي كه بـه لباسش الصاق شده بود نوشته بودند:"سوسن سياسي!!!!" كه هيچ ربطي نـه بـه نام او داشت، نـه بـه نام خانوادگي ما!
خوشحال از اينكه او را سالم مي بينم، اما هاج و واج از چيزهائي كه مي شنوم پرسيدم:"خانوم كي گفته اسم اين بچه سوسن سياسيه؟"
خانوم مربي گفت:"به خدا خودش گفته. اتفاقا اسمش تو ليست ثبت نامي ها هم نبود و ما هم تعجب كرديم"
اسم واقعي كوچكم را گفتم و اتفاقا اين نامي بود كه درون ليست ثبت اصلي نامي ها بود. اما درون ليست حاضرين امروز نبود. پرسيدم: "عزيزم اين چه اسميه بـه خانوم گفتي؟"
در گوشم گفت:" اااا! حالا هيچي نگو ديگه! اسم خودمو بگم اينا مي فهمن من نمي تونم بگم "ر"! وايستا اينا منو سوسن صدا كنن!" (البته خودش باز هم "ر" را "ل" تلفظ كرد!)
اونوقت بود كه فهميدم چرا صبح نگذاشت اسمش رو من بـه مربي اش بگم! كاملا با هوش سرشار خودش برنامـه رو از قبل طرح كرده بود که تا ضعف خودش را رو نكنـه! خيلي هم سياستمدارانـه اين كار رو كرد و البته نام فاميلي "سياسي" هم اين ابتكار رو تكميل ميكرد. خودش نشون مي ده كه درون جامعه ما حتي كودكان بعد از انقلاب هم سياسي كارند!
خانوم مربي مـهربون چند دقيقه صرف كرد که تا براي كوچولوي من توضيح بده كه اسم خودش خيلي از اسمي كه انتخاب كرده قشنگ تره و اينكه زبونش يه كم ميگيره اصلا مـهم نيست و خيلي زود مثل خيلي از بچه هاي ديگه رفع ميشـه.
اما اسم "سوسن سياسي" درون خانواده ما ماندگار شد و هنوز هم گاهي اوقات درون جمع خانواده كاربرد پيدا ميكنـه و كلي مي خنديم. البته "سوسن سياسي" كوچولوي ديروز، "خانوم دكتر سوسن سياسي" امروز هستند كه آسيستان دوره تخصصي پزشكي درون يكي از دانشگاه هاي مطرح كشور بوده و ي دارند بـه سن و سال "سوسن سياسي" داستان ما.
با تشكر
مرتضی
09-09-2009, 12:16 PM
هفته اول آموزشی بود و تازه داشتیم یـاد مـی گرفتیم کـه سربازی چه جوریـه. مسئول آموزش داشت مـی گفت کـه وقتی یـه جایی هستین، و یـهو مـی بینین یـه مافوق داره مـیاد، اولین نفری از شما کـه یـارو رو دید، فوری داد مـی زنـه: ایست! بقیـه هم همونجا کـه هستن خبردار مـی ایستن. یـارو کـه اومد رد بشـه، زیرچشمـی نگاهش مـی کنین، که تا وقتی داره ازاونجا دور مـیشـه. بـه اینجا کـه رسید مسئول آموزش رو صدا و دیگه آخر جریـان رو نگفت کـه بعدش چی مـیشـه. فردای همون روز کـه وسط پادگان ولمون کرده بودن، از دور دیدیم یکی مـیاد تو مایـه های سرگرد. یکی یـه ایست کشید فوری بـه صف شدیم و یـارو رسید بهمون. ما یـه سردسته داشتیم مـیانـه ای بود، از بس چاق بود نمـی تونست رژه بره، شده بود ارشد (و روم بـه دیوار عرق سوز هم شده بود با چه وضعی!). خیلی پسر باحال و بانمکی بود. ارشد ما طبق مشق دیروز و واسه این کـه خودی نشون بده، وقتی جناب سرگرد رسید بلند رو بـه ما گفت:
به چپ، چپ! (یعنی برگشتیم رو بهش)، خبردار! و اون هم سری تکون داد و همـینجوری کـه رد مـی شد گفت: از نو. ما که تا اینجای قصه رو از مسئول آموزش شنیده بودیم، اما از اینجا بـه بعد رو نـه. سردسته ما یـه کم مکث کرد، فکر کرد چون تازه کاریم لابد یـه جایی از کار گند زدیم کـه مـی گه از اول. دوباره داد زد: خبر دار! سرگرد یـه نیش ترمز کوچولو گرفت یـه کم با حرص گفت: از نو.
دوباره این سردسته کپل مپل کـه عرق از سر و کلش مـیریخت دوباره گفت: خبردار! و یـارو یـه ترمز حسابی گرفت و با عصبانیت بـه سردسته گفت: از نو مـی دونی یعنی چی؟! یعنی خفه شو! بعد هم تخته گاز رفت و ما هاج و واج موندیم کـه چه خبطی ازمون سر زده و هر کدوم از دکتر مـهندسای کچل آفتاب سوخته برا خودشون یـه سری تحلیل مـی کـه حتما فلانجا خرابکاری کردیم.
Saman
09-10-2009, 01:37 AM
این خاطره رو از قول یکی از آشناها براتون تعریف مـی کنم:
خانم دکتر آشنای ما کـه تازه فارغ التحصیل شده بود به منظور گذراندن دوره طرح پزشکی بـه یکی از روستاهای دور افتاده رفته بود که تا در خانـه بهداشت آنجا خدمت کند. بـه دلیل جمعیت کم منطقه، خانـه بهداشت مشتری خاصی نداشت. فقط دو پیرزن بودند بـه نام خدیجه خانم و مرضیـه خانم کـه هر چند وقت یکبار بدون هیچ دلیلی راه مـی افتادند و مـی آمدند خانـه بهداشت. کمـی با خانم دکترحال و احوال مـی د و از هر دری صحبت مـی د. آخر سر هم مـی خواستند فشارشان را بگیرد. خانم دکتر اوایل از دست آنـها ناراحت مـی شد کـه چرا بی خود وقتش رو مـی گیرند. اما بـه مرور بـه آمدنشون عادت کرد. که تا اینکه بعد از مدتی یک روز خدیجه خانم بـه تنـهایی بـه خانـه بهداشت آمد. خانم دکتر بعد از اینکه فشارش رو گرفت، علت غیبت مرضیـه خانم رو پرسید. خدیجه خانم جواب داد: «خانم دکتر، راستش رو بخواید مرضیـه امروز مریض بود، نتونست بیـاد!»
مـیکده
09-12-2009, 04:08 AM
همانطور کـه مـیدانید سردار قاسمـی فارغ التحصیل معماری هست و این طور کـه شنیدم باب دوستیش با شـهید آوینی هم بـه همـین خاطر باز شده.
ترم تحصیلی 86-87 درسی داشتیم بـه نام طرح معماری 2 موضوع درس هم طراحی یک دانشکده معماری درون لواسان بود. سردار قاسمـی هم از اساتید همـیشـه مدعو دانشگاه شـهید رجایی است. نشانی دانشگاه هم لویزان است.( گفتم کـه گفته باشم همـینطوری) البته مدیر گروه معماری تمام تلاش را انجام مـیدهد که تا سردار بین بچه های معماری درسی را بر ندارد به منظور همـین اغلب درس طراحی معماری رشته عمران بـه سردار مـیرسد. اما ترم پنجم تحصیلی من خوشبختانـه یـا متاسفانـه درس طرح2 ما را با سردار تعریف د . لازم کـه بگم علت جلوگیری از تدرس سرداردر گروه معماری این کـه ایشان درون حوزه معماری بر خلاف سیـاست کم سواد تلقی مـیشوند و به نظر من ( با توجه بـه چندجلسه کلاس با ایشان) اطلاعات تخصصی سردار درون حد یک دانشجوی معماری ترم 4-5 هست البته جمله آخر نظر شخصی من است. مثلا وقتی کـه برای بازدید از سایت رفته بویدم لواسان( یعنی رفته بودیم سر زمـین) تعتدادی از دانشجو ها دروش جمع شدیم کـه برامون راجع بـه پروژه صحبت کند. ولی سردار حدود 15 دقیقه راجع بـه تینکه اگر بر فرض با هلیکوپتر اومدیم تو زمـین چه طور بدون هیچ ابزار جهت یـابی و نقشـه ای جهات چهار گانـه را پیدا کنیم که تا گم نشیم همـین طور پبش مـیرفت کـه دید دانشجو ها دارند از اطرافش پراکنده مـیشوند به منظور همـین صلاح دید صحبت هایش را تمام کند و به اتفاق دور زمـین قدمـی بزنیم. درون حین قدم زدن هم با یکی از بچه ها کـه از اعضای جامعه اسلامـی دانشگاه بود ( فکر کنم هنوز هم هست) و چند وقتی خبر بـه من رسیده کـه بین لباس شخصی های باتوم( من هنوز هم املا این کلمـه را یـاد نگرفتم) بـه دست اون هم از نوع برقیش بوده راجع بـه اینکه خیلی از زمـینـهای این اطراف از اموال مـیردامادی(عضو حزب مشارکت) هست و اینکه بین راستی ها و چپی ها این طور افراد وجود دارند صحبت مـید.
اما بعد از 4-5 جلسه کـه سردار امد سر کلاس یک دفعه غیب شد چند جلسه ای نیـامد پیگیر شدیم گفتند رفته عربستان ما هم فکر کردیم بـه سفر حج مشرف شده و گفتیم خب چرا اطلاع نداد حج کـه ماموریت سری نیست و ما دیگر پیگیر نشدیم. ولی بعد از مدتی کـه سردار نیـامد فهمـیدیم کـه سفر حج درون کار نبوده. گفتیم بالاخره سردار دیگه سفرهایش هم... ولی پیگیر نشدیم اصل ماجرا چی بود. سردار آن ترم را کلا دانشگاه نیـامد و کارهاش هم اوار شد سر استاد دیپر اون کلاس بـه این خاطر کـه کلاسهای طرح پروه ما 30 نفره و با 2 استاد بـه صورت همزمان برگزار مـیشود و برای همـین استاد دیگه اون کلاس کجبور بود کار 2 نفر را انجام بده طبیعتا ما هم کلی وقتمون تلف مـیشد.
ولی 2 ترم بعد کـه یک روز سردار از روا نقره ایش ( این را گفتم کـه بگم سردار آدم ساده زیستی هست ) پیـاده شد و امد تو دانشکده 6-7 نفری دورش جمع شدیم و بعد از سلام و احوال پرسی ازس پرسیدیم اون ترم کجا رفتی کار ما را ول کردی رفتی؟ سردار یک نگاهی انداخت و گفت خدا «همـه ما رو ببخشد» و رفت پی کارش و ما هم کـه مثل همـیشـه تکلیفمون معلوم بود.
واقعا خدا همـه ما رو ببخشد. یـادم باشـه اگر دوباره سردار را دیدم کـه خیلی بعید مـیدونم ازش حلالیت بطلبم .
توضیح تصاویر : این عکسها را همـینطوری گذاشتم ولی اصلا تزئینی نیست:
http://img2.tinypic.info/files/a9q0e8lgzzy7z16w21jp.jpg
ع1:ی کـه سردار قاسمـی داره با او صحبت مـیکند یک وبلاگ داره بـه اسم خودش (http://naserizaker.blogfa.com/) شعرهای خئش را کـه بدک هم نیست اونجا مـینویسه یک مطلب هم قبل از انتخابات نوشته با عنوان «افشاي يك تخلف انتخاباتي (http://naserizaker.blogfa.com/post-37.aspx)»که ارزش خواندن دارد چون از نزدیک مـیشناسمش مطمئن هستم حقیقت را نوشته( درون مورد تصویرش هم چون عکش و اسمش تو وبلاگش هست معرفی کردمش)
http://img2.tinypic.info/files/r8f6wyqvc6v3f3muu48v.jpg
ع2: فردی کـه در پشت عکی مـیبینید و در عقبل هم بود همون استادی هست که گفتم تمام کارهای سردار آوار شده بود سرش.
http://img2.tinypic.info/files/mntcqfmbuwzhskgolg76.jpg
ع3:ی کـه کنار سردار ایستاده و سردار دست درون گردنش انداخته درون درگیریـها بازداشت شده بود و چند هفته ای هم اوین بود الان هم با هم هر دوی ما با اون استاد دومـی طرح نـهایی داریم . (امـیدوارم بتوتنم بعدا چند که تا از خاطراتش را بینویسم)
http://img2.tinypic.info/files/0sncsrgb2zb0cfkbx8rf.jpg
ع4: سردار سر کلاس؛ گویـا آن روز گروهی کـه من و اون دوست شاعر (که تو تصویر 1 راجع بـه ایشان توضیح دادم ) عضوش بودیم درون مورد دانشکده معماری علم و صنعت صحبت مـیکردیم و سردار هم مستمع کلام ما.
یـه خواهش هم از مدیر فروم دارم کـه چون تو این عکسها از یکی نفر اجازه نگرفتم (مـیدونم اگر بگم مخالفت نمـیکند ) درون صورت تقاضا مجدد من اون تصاویر را حذف کند (واقعا اینکه نمـیشـه پست را ویرایش کرد هم خیلی پردردسراست)
عادل
09-12-2009, 08:40 AM
بعضی وقتها یک اتفاقهایی تو زندگی آدما مـیافتده کـه هیچوقت فراموش نمـیکنـه. مثلا بنده چند سال پیش به منظور کاری از همسایـه طبقه پایین خونمون دریل امانت گرفتم. همسایـه گرامـی دریلش را تو یک کیسه مشکی نگهداری مـیکرد و در همان کیسه بـه بنده امانت داد. من هم بعد از انجام کارم اونو تو همون کیسه پلاستیکی مشکی و در کنار درون خانـه گذاشتم که تا جلوی چشم باشد کـه آنرا زود برگردانم. اما چند روزی گذشت و بنده از تنبلی دریل امانتی را بـه همسایـه بعد ندادم. که تا اینکه یک روز عصر از سر کار خسته و کوفته بـه خانـه رسیدم. زنگ خانـه را زدم و عیـال بنده درون را باز کرد. همسایـه گرامـی را دم درون منزلش دیدم کـه عازم رفتن بیرون بود. از ایشان بابت تاخیر درون برگشت دریل عذرخواهی کردم و ایشان گفت مشکلی نیست و نیـازی بـه اون ندارد. اما بنده تاکید کردم کـه کارم تمام شده و آنرا درون اسرع وقت بعد خواهم آورد. از آنجاییکه ایشان عازم بیرون بود با هم خداحافظی کرده و ایشان از درون بیرون رفت و بنده نیز بـه منزل خود درون طبقه دوم رفتم. بمحض وارد شدن عیـال محترمـه را با یک کیسه درون دست دیدم. کیسه را بهم داد و گفت ببرش پایین! بنده کیسه را از ایشان گرفته بـه طبقه پایین رفتم درون ساختمان را باز کردم و رفتم بیرون. همسایـه طبقه پایین هنوز دم درون بود. مجددا سلام کردم و گفتم آمدم کیسه آشغال را بزارم بیرون. بعد کیسه را درون قسمت زباله ها گذاشتم، با همسایـه خداحافظی کرده و آمدم داخل منزل خود. شب موقع شام کـه با عیـال مشغول صحبت بودیم یکدفعه گفتم ای وای دوباره یـادم رفت دریل همسایـه را ببرم پایین. همسر بنده گفت یـادت رفت ببری پایین؟!! بعد اون چی بود کـه بهت دادم ببری! ناگهان برق 400kV از بنده پرید و تازه فهمـیدم کـه با دستان خود دریل همسایـه را داخل زباله ها گذاشتم. سریعا بـه پایین رفتم ولی ماشین زباله جمع کنی حدود یکساعت قبل همـه زباله ها را همراه با دریل همسایـه بنده بود. جالب هست که من دریل همسایـه را جلوی چشم خودش تو زباله ها انداختم و هر دومون بیخبر از این سوتی بزرگ بنده! خلاصه این سوتی بـه قیمت خرید یک دریل تمام شد، البته نـه به منظور خودم بلکه به منظور همسایـه محترم!
aHad
09-14-2009, 08:11 PM
خاطره ای کـه مـیخوام تعریف کنم مربوط مـیشـه بـه چند ماه پیش،روزی کـه دوستم اومد پیشم و گفت دستم بـه دامنت منم برگشتم گفتم دستت بـه دامن فلانی! گفت شوخی نکن یـه غلطی کردمموندم حتما کمکم کنی.گفتم دردت چیـه؟ توضیح داد کـه برای رو کم کنی یـه نفر مـیخواد یـه متن سیـاسی بنویسه ببره پیش چند نفر بخونـه حالشونو جا بیـاره!بعدش گفت ولی خودت کـه مـیدونی من نمـیتونم،ازت مـیخوام یـه چیزی بنویسی کـه آبروم نره.بعدش از من انکار از دوستم اصرار کـه باید بنویسی.خوبیش این بود کـه یـه هفته فرصت داشتیم.
بعد از یـه هفته یـه متنی نوشته بودم کـه واقعا جالب بود.بخاطر دوستم متنو پر کرده بودم از اصطلاحات سیـاسی کـه خودمم ازشون سر درون نمـیاوردم!
طرف کـه اومد متنو بگیره یک دور پیش من خوند و تلفظ صحیح کلمـه هارو بهش یـاد دادم،برداشت رفت.
متن کذایی سه بخش بود،بخش اول بخشی بود کـه اصطلاح چندانینداشت و در مورد وضعیت کشور بود ولی با شروع بخش دوم اصطلاحا کم کم شروع مـیشدن که تا اواخر اون بخش اصطلاحا خیلی زیـاد مـیشدن و توضیح مـیداد کـه اگر این حکومت نبود وضع بدتر بود(آخه مخاطبای دوستم بسیجی بودن و از طرفدارای دو آتیشـه حکومت)دست آخر هم یـه توضیح مختصری بود درون مورد سکولاریسم کـه بخاطر بعضی مسائل(تلنگر) این بخش خیلی کوتاه ولی رسا بود.(مـیبینید کـه برادر کوچیک شما بجز خاطره نوشتن کار دیگه ای هم بلده!:22:)
جون دلم براتون بگه کـه این دوست ما هنگام تایپ متن مجبور مـیشـه یـه سر بـه کوچه شون بزنـه و همـین موقع کاری کـه نباید مـیشد شده و نتیجش:
دوست ما موقع ایراد سخنرانی خیلی خوب تونسته بوده جلسه رو اداره کنـه و تمام اصطلاحات کذایی رو بسیـار عالی بلغور کرده بود که تا رسیده بود پاراگراف آخر و بحث سکولاریسم...
موقعی کـه دوست ما تشریف بوده پایین کوچولوش تشریف آورده بوده پای کامپیوتر و متن رو یکم دست کاری کرده بود،البته همـه حروفی کـه اضافه کرده بود رو پاک مـیکنـه فقط یـه حرف یـادش مـیره: الف ...
الف مذکور کجا بمونـه خوبه؟پیش پای سکولاریسم!
خوبه کـه بغلش نوشته بودم(secularism)دوستم وسط روخوانی یـه لحظه دست نگه مـیداره بعد سینشو صاف مـیکنـه و ادامـه مـیده:
"همانطور کـه مستحضرید اُسکولاریسم(Oskolarism)در پی ترقی فیزیکی،اخلاقی و فکری طبیعت بشر که تا بالاترین حد ممکن هست ولی...."
گفتن اُسکولاریسم همانا و منفجر شدن حضار گرانقدر همانا و رشته شدن پنبه ها همانا!
نتیجه گیری اخلاقی:هرگز درون مورد اُسکولاریسم مطلبی بـه مـیان نیـاورید!:54:
خوابزده
09-19-2009, 01:30 PM
به مناسبت درون پیش بودن عید فطر یک خاطره جالب براتون از ایـام روزه داری تعریف مـی کنم.
پدر یکی از دوستان از اون آدمـهایی بود کـه کلاً مخالفه ، منظورم از اونـهایی کـه در هر چیزی توهم توطئه نظام رو مـی بینند. یکی از شبهای ماه مبارک کـه اونجا دعوت بودیم ، طبق معمول به منظور سحری بلند شدیم (قابل توجه سیب موز جان کـه ما رو جزء روزه اولیـها حساب نکند) و شروع کردیم بـه سحری خوردن ، از اونجایی کـه کمـی دیر هم بیدار شده بودیم، داشتیم با عجله مـی خوردیم کـه دیگه اعلام نزدیک بودن اذان از تلویزیون پخش شد و ما هم کشیدیم کنار کـه پدر دوستمون با اصرار و جدیت فراوان گفت :
بخورید ، بخورید . این پدر سوخته ها اذان رو زود مـی گن کـه مردم چیزی نخورند.
Saman
09-19-2009, 02:18 PM
با این خاطره خوابزده عزیز من هم یـاد خاطره ای از پیرمردهای فامـیل افتادم. چند سال پیش یکی از کانالهای تلویزیون بـه مناسبت ایـام عید نوروز سریـالی سوری بـه نام مدیر کل پخش مـی کرد. تکرار آن هم حدود نیمـه شب پخش مـی شد. این فامـیل سالخورده ما کـه با همسرش زندگی مـی کند، یک شب بی خوابی بـه سرش مـی زنـه و با دیدن این سریـال کـه در اون قیـافه هنرپیشـه ها شبیـه هموطنانمان بوده فکر مـی کنـه سریـال ایرانی است. اما قسمت خنده دار ماجرا از وقتی شروع مـی شـه کـه تعدادی زن عرب رو بدون روسری مـی بینـه. اینجاست کـه هیجان زده همسرش رو بیدار مـی کنـه و مـی گه: «خانم چه خوابیدی کـه پهلوی برگشته!»
kaman
09-19-2009, 03:00 PM
پدر یکی از دوستان از اون آدمـهایی بود کـه کلاً مخالفه ، منظورم از اونـهایی کـه در هر چیزی توهم توطئه نظام رو مـی بینند. یکی از شبهای ماه مبارک کـه اونجا دعوت بودیم ، طبق معمول به منظور سحری بلند شدیم (قابل توجه سیب موز جان کـه ما رو جزء روزه اولیـها حساب نکند) و شروع کردیم بـه سحری خوردن ، از اونجایی کـه کمـی دیر هم بیدار شده بودیم، داشتیم با عجله مـی خوردیم کـه دیگه اعلام نزدیک بودن اذان از تلویزیون پخش شد و ما هم کشیدیم کنار کـه پدر دوستمون با اصرار و جدیت فراوان گفت :
بخورید ، بخورید . این پدر سوخته ها اذان رو زود مـی گن کـه مردم چیزی نخورند.
خوابزده عزیز
در قالب مطلب فکاهی ولی درآور این هست که این مسئله خود شک و تردید ما را بهمدیگر و اطمـینان نداشتن بهمدیگر را بـه نحو احسن نشان مـیدهد! جالب بود!
namira
09-20-2009, 02:43 AM
با سلام و تشکر از آقا احد بابت این تاپیک
خاطره من مربوط بـه زمان تحصیل هست یـه استادی داشتیم کـه رئیس دانشگاه ما هم بودند
ترم آخر بود و روزهای پایـانی ترم کـه یـه روز آقای دکتر شروع کرد بـه نصیحت که:
بچه ها شما دیگه حالا مـهندس شدید فردا هر کدوم مـیرید یـه جایی مشغول بـه کار مـیشید و همونطور کـه هم من و هم خودتون مـیدونید هیچی هم بارتون نیست!
توی شرکتی هم کـه مـیرید و مشغل بـه کا مـیشید از مدیر عامل بگیر که تا کارگر همـه مـیدونند کـه یـه مـهندس تازه کار چیزه زیـادی از شرایط واقع کار نمـیدونـه به منظور همـین حتما خیلی مراقب باشید چون معمولا کارگر خیلی خوشش مـیاد از مـهندسای کارخونـه مچ گیری کنـه و اگه یک سوتی بدید دیگه حرفتون توی اون شرکت خریدار نداره!
اگه یـه وقتی توی کارخونـه یکی از گارگرا صداتون کرد و بهتون گفت که:" آقای مـهندس! این دستگاه درست کار نمـیکنـه" و شما هم نمـیدونی مشکل دستگاه چیـه سادگی نکنید و بگید: " نمـیدونم!!" گفتن این جمله همانا و رفتن آبرو شما درون اون شرکت همانا!
بعد ادامـه داد : بدون اینکه ه روی خودتون بیـارید بـه اعتماد بـه نفس بگید " انسر شیت کیت این دستگاه دیسکانکت شده!" "به بچه ها مـیگم بیـان درستش کنن" و بعد سریع اونجا رو ترک کنید!!
با عجله برید با یکی از همکاراتون م کنید و سر از عیب دستگاه درون بیـارید. مدتی بعد عمدا یـه طوری از کنار اون کارگر رد بشید و چون حالا دیگه مـیدونید عیب چی بوده ازش بپرسید کـه مشکلش ]مثلا[ "خرابی واحد مراقبت دستگاه بوده " ؟ اگر گفت آره! با یک قیـافه حق بـه جانب بگید " بعد همون! انسر شیت کیت این دستگاه دیسکانکت شده بود!!!"
شک نکنید کـه از فردا شما تبدیل مـیشید بـه یکی از حاذق ترین مـهندسانی کـه این شخص درون تمام عمرش دیده و خیلی زود درون کل کارخانـه زبانزد مـیشوید!!
حرف اون روز استاد درون حد یک لطیفه گذشت اما خیلی زود وقتی وارد محیط کار شدم دیدم یکی از کاربردی ترین و کلیدی ترین نکاتی بود کـه من درون تمام دوران تحصیلم آموخته بودم!!
شاید باورتون نشـه اما با وجود اینکه چندین سال از اون داستان مـیگذره اون جمله (انسر شیته کیتش دیسکانکت شده!) هنوز هم بطور گسترده درون محیط کار استفاده مـیشـه و جالبتر اینکه خیلی ها از این منطق و روش استفاده مـیکنند اما فقط جمله ایی کـه استفاده مـیکنند با جمله استاد ما کمـی متفاوت هست!
یکی از همکارام کـه واقعا یکی کاربلدترین مـهندسای سایپا هست اسم این روش رو گذاشته : "منطق انسر شیتی!!" و اون رو با منطق فازی همطراز مـیدونـه!!!
پایدار باشید
الله حافظ!
aHad
10-13-2009, 11:07 AM
قبلا از اینکه شروع م حتما خدمت دوستان ترسان از خاطره گویی عرض کنم کـه پدر و مادر من دانشمند هسته ای نیستن ولی اینقدر ما بـه اخبار گوش دادیم(من و پدر عزیز بـه اختیـار ولی مادر بزرگوار بـه زور!)که اگه الان نیروگاه بوشـهر رو بدن مـیتونیم راش بندازیم!
خلاصه،روزی روزگاری نشسته بودیم کـه مادر وارد شده و فرمود;
اینطوری نمـیشـه حتما از زبون خودم بگم!
ما یـه همسایـه داشتیم از اون مذهبیـها،البته بهی برنخوره عیسی بـه دین خود موسی بـه دین خود بهی هم ربط نداره کـه بقیـه بـه چه چیزی اعتقاد دارن و به چه چیزی اعتقاد ندارن!....
نخیر امروز اینجا شد کلاس آموزش اخلاق...
بله جونم براتون بگه کـه خانمـهای همسایـه بحثشون از چگونـه درون عرض 3سوت نـهار درست کنیم رسیده بود بـه انرژی هسته ای!مادر بنده هم کـه انسان محافظه کاریـه و پیرو مکتب آپولیتیسم!فقط گوش داده بود و نتایج جالبی بدست آورده بود;
همون خانوم کذایی گفته بود:خانومـها نمـیدونین این انرژی هسته ای چقدر مفیده،اگه بدونین هر روز دعا مـیکنین کـه کاش هرچه زودتر بـه این انرژی هسته ای دست پیدا کنیم!مثلا ما وقتی بـه این انرژی دست پیدا کردیم مـیتونیم بـه اندازه یک حبه قند(!!!!!!!!!!!!!!!!!!!)*** از اون رو یـه گوشـه از خونـه قرار بدیم و کل خونـه رو تو زمستونا گرم کنیم...
توجه:در هنگام استفاده از این حبه قند مراقب باشید کـه در کیسه فریزر قرار داشته باشد که تا مواد رادیو اکتیو یـا تلویزیون اکتیو توانایی صدمـه زدن بـه شما را نداشته باشند.
البته اون خانوم عزیز انقدر باسواد نبود کـه با خوندن مجله Nature بـه این کشف مـهم نائل بشـه و مـیشـه گفت درون بعضی جلسات شنیده بود.
**از مدیران عزیز خواهشمندیم این علامات کثیره تعجب را دیلیت نفرمایند.آخه تورو خدا مطلب بـه این مـهمـی باشـه و نشـه از علامت تعجب بـه مقدار کافی استفاده کرد؟انصاف نیست...
مرتضی
10-16-2009, 02:13 AM
اواسط خدمت سربازی فرمانده پادگان خلاف عرف معمول مستقیما با من تماس گرفت و به دفترش احضار کرد. وقتی رسیدم فرمانده گفت کـه فردا راس ساعت فلان درون فلان قسمت باش و به احدی هم این مسئله را نگو حتی دوستانت. من هم با ترس و لرز مثل این کـه فردا بخواهند تیربارانم کنند شب خوابم نبرد و فردایش از همـه حلالیت خواستم و راهی شدم. وقتی رسیدم متوجه شدم کلیـه فرضیـات مالیخولیـایی کـه دیشب درون ذهنم بود (از جمله این کـه ممکن هست بپرسند بـه کی رای دادی! و برای همـین تیربارانم کنند) اراجیف بوده!
جلسه ای درون حضور فرماندهان بود کـه من سرباز یک لاقبا هم درون آن شرف حضور داشتم. موضوع جلسه درخصوص روشـهای نوین جاسوسی و اقدامات مقتضی به منظور جلوگیری از آن بود. بعد از قرائت دستور جلسه و سخنرانی فرمانده درون باب اهمـیت قضیـه، اعلام شد کـه اخیرا دشمن از حیوانات ولگرد به منظور جاسوسی استفاده مـی کند و چون پادگان درون بیرون شـهر واقع شده فکری حتما کرد. راه حل قضیـه از بین بردن سگ و گربه های ولگرد اطراف پادگان عنوان شد. فرمانده گفت مـی توانیم افراد و اسلحه مورد نیـاز به منظور کشتن آنـها را تعیین کنیم و دست بـه کار شویم. اینجا بود کـه فرمانده بهداری با غرور خاصی مرا بـه عنوان یکی از نخبگان این مسئله معرفی کرد و کلی پز داد کـه باکی نیست و ما درون بهداری متخصصین لازم را داریم که تا مشت محکم معروف را درون دهان دشمن بزنیم. و از من پرسیدند آقای دکتر بفرمایید چه کنیم؟ مـی دانستم کـه جوابم ناامـیدشان مـی کند بـه همـین خاطر گفتم احتمالا راه معقول مورد قبول شما نخواهد بود بعد بهتر هست با اجازه مطرحش نکنم. اما حاضران درون جلسه همچنان منتظر راه حل من بودند و فرمانده تاکید کرد ما راه علمـی اش را ترجیح مـی دهیم و اصولا ما کشته مرده علم و دانش هستیم. با معذرت خواهی مجدد چیزی را کـه در دروس دانشگاهی خوانده بودم گفتم. راه حل درون این گونـه موارد معمولا اینطور هست که درون محدوده مورد نظر بـه جای کشتن این حیوانات زبان بسته، جنس نر این حیوانات را اخته مـی کنند. از آنجا کـه هر یک از سگ های نر به منظور خود محدوده ای انحصاری بـه عنوان قلمرو اختیـار مـی کنند این کار باعث مـی شود این حیوانات درون محدوده سلطنتشان ابقا شوند بی آن کـه تولید نسل کنند؛ درون حالی کـه کشتنشان باعث مـی شود چند روز دیگر این محدوده بی صاحب توسط سگی دیگر تصرف شود و مجددا مجبور خواهیم بود سگ ها (یـا همان جاسوسان) تازه وارد را بکشیم و تا نسل سگ روی زمـین هست بـه کشتن ادامـه بدهیم. این روش اثرگذاری بیشتر دارد، بـه محیط زیست صدمـه وارد نمـی کند و نـهایتا این کـه کمتر دستمان بـه خون مخلوقات خدا آلوده مـی شود.
احتمالا مـی توانید حدس بزنید کـه بعد از توضیحات فوق درون مـیان خنده حضار جلسه را ترک کردم. بـه هر حال چیزی کـه آموخته بودم گفتم و تکلیف از ما ساقط شد. هرچند سگرمـه های فرمانده بهداری که تا چند روز توی هم رفته بود و مرتب غرولند مـی کرد کـه دفعه اول و آخرم باشد از سرباز جماعت نظر کارشناسی بخواهم!
چند روزی گذشت و دیدم کـه همان پیشنـهاد فرمانده پادگان درون حال اجراست. چند نفر تفنگ بـه دست پشت وانت دنبال سگهای بینوا افتاده بودند و محوطه پادگان مثل فیلمـهای شکار شیر درون آفریقا شده بود. القصه صدها سگ کشته شد و اثری نداشت. چند هفته ای کـه گذشت تصادفا بـه مسئول حفاظت اطلاعات برخوردم. که تا مرا دید انگار یـاد جوکی افتاده باشد نیشش باز شد و گفت چطوری «دکتر»؟ احترام و سلام و احوال پرسی کردم و از نتیجه جلسه ای کـه چند وقت پیش داشتیم پرسیدم. گفت بچه ها مشغولند و ان شاءالله نسل این حیوانات را از پادگان برمـی داریم. جوابی ندادم چون مـی دانستم توضیحم بی اثر است. پرسیدم جناب سرهنگ از بین لاشـه های سگها که تا حالا دستگاه شنود یـا جاسوسی هم پیدا شده؟ بـه نظر مـی رسید اصل موضوع کـه همان جاسوسی باشد یـادش رفته بود. گفت البته بررسی چندانی نشده اما خوشبختانـه نـه.
لعنت بر دهانی کـه بی موقع باز شود! نمـی دانم چطور شد از دهانم پرید و گفتم بـه نظرم این کار اساسا بی مورد است. پرسید چطور؟ یعنی این همـه سلسله مراتب فرماندهی اندازه تو نمـی دانستند کـه این قدر روی این مطلب تاکید د؟! گفتم درون عصر تکنولوژی لازم نیستی سگ تربیت کند و بیـاورد اینجا کـه شنود کند. همـین الان برنامـه های مجانی درون کامپیوتر و اینترنت هست کـه تصویر کل پادگان را با جزئیـات نشان مـی دهد و اگر پول بدهید جزئیـات بیشتر هم مـی دهند، چه رسد بـه جاسوسی. من خودم این نرم افزار را روی کامپیوترم دارم! همـین شد کـه یک ساعت دیگر بـه دفتر حفاظت احضار شدم. خلاصه این کـه چند جلسه سین جیم شدم و نوشتم و امضا کردم کـه تو از کجا اینـها را مـی دانی، کی اینـها را گفته، آدرس دفتر این Google Earth کـه گفتی کجاست؟! و آیـه و قسم های من کـه به خدا این نرم افزار دست هر بچه مدرسه ای هم هست (گویـا از بچه های خودشان سوال کرده بودند و ضمن تعجب از عمق نفوذ دشمن، احتمالا آنـها را هم سین جیم کرده بودند!) دست از سر ما کشیدند. نتیجه اخلاقی داستان بـه عهده خودتان.
آزاد
10-17-2009, 11:53 AM
با درود بـه همـه کاربران.
این خاطره ای کـه براتون مـیگم مربوط مـیشـه بـه سال 85. دایی حقیر مـهندس زمـین شناسی هست و درون پروژه های سدسازی کار مـیکند درون آن سال درون سد شـهریـار مـیانـه کار مـیکرد .من هم به منظور کار آموزی هر از چند گاهی پیش او کار مـیکردم که تا اینکه یک روز اعلام د کـه فرماندار قرار هست از سد بازدید کند ما هم خوشحال شدیم کـه امروز کار بی کار.
خلاصه ساعت 10 صبح بود کـه فرماندار و چندین نفر همراه رسیدند.بعد پذیرایی و تشریفات خاص ایرانی رفتیم سراغ اصل مطلب(بازدید). داییم نیز همراه فرماندار مسایل فنی و مـیزان پیشرفت کار را برایش توضیح مـیداد کـه رسیدیم سراغ دوربین ترازیـاب قبل از اینکه داییم بخواد توضیح بده آقای فرماندار کمـی خم شد و از دوربین نگاه کرد داییم با خجالت تمام و شرمندگی گفت خیلی خیلی ببخشید جناب دوربین را بر عگرفته اید.آقای فرماندار کلی خندید و به ما گفت: شتر دیدید ندیدید.
خوابزده
10-17-2009, 04:28 PM
احد جان ببین آدم را مجبور بـه خاطره سازی هم مـی کنی . این چند روز و احتمالاً دو سه روز آینده را دارم روی یک خاطره توپ کـه البته شاید بعداً برایم اتفاق بیفتد کار مـی کنم. البته خودت کـه مـی دونی چیزی کـه زیـاده خاطره است. ولی بالاخره شان آقا احد رو کـه نمـی شـه با خاطرات دست چندم خراب کرد. خاطره حتما آه توپ توپ باشـه کـه احد آقای گل بگه بـه این علفای زیر پا مـی ارزید. بعد همچنان منتظر باشید......
aHad
10-17-2009, 07:42 PM
خوابزده عزیز بابا خاطره ساز بابا خاطره گو بابا استاد من کـه منتظر شنیدن خاطره شما هستم و کلی از طنز شما لذت مـیبرم.
در ضمن که تا یـادم نرفته بگم یک مطلبی مـیخوام بنویسم درون تایپک چرت و پرت;شاید باور نکنی ولی قسمتی را هم مـیخواستم بـه شما اختصاص دهم کـه دیدم نمـیشـه زشته بالاخره کوچیکی گفتن بزرگی گفتن.مطلب هم درون مورد تحریمـهای آمریکا علیـه ایرانـه!
در آخر حتما بگم این خاطره حبه قند من واقعی بودا باور کنید!
fatima.m
11-09-2009, 09:06 PM
چرا من اینجا رو ندیده بودم!؟
خیلی وقت بود دنبال دفتر خاطرات مـی گشتم کـه دست احد آقا درد نکنـه جورش کرد
سال سوم دبیرستان بودم ، یـه معلم هندسه داشتیم کـه کمـی که تا قسمتی گیج بود
یـه جوری درس مـیداد کـه خودش هم نمـی فهمـید، چه برسه بـه ما کـه جز شیطنت چیز دیگه ای تو مغزمون جا نداشت
من یکی از نفراتی بودم کـه سر امتحانات از نوع ریـاضی منبع تقلب بودم
نـه اینکه با خودم تقلب داشته باشم هااااااااااااا
نـه، خوب مـی رسوندم
وسطای امتحان بود کـه دیدم یکی از بچه ها داره صداهای نامفهوم! تولید مـی کنـه
یـه نگاه انداختم دیدم التماس دعا داره
من این سر کلاس بودم و دوستم اون سر کلاس
برگه های چرک نویس هم چون بود ازمون مـی گرفتن و نمـیشد ازش استفاده کرد
با توجه بـه شناختی کـه از معلممون داشتم فرمول مذکور رو رو پاک کن نوشتم و دادم بـه معلمم و گفتم فلانی پاک کن مـیخواد
دبیر مذکور هم بـه ذهنش نرسید کـه بگه این همـه آدم! از تو نزدیکتری نبود کـه ازش پاک کن بخواد!؟
پاک کن رو گرفت و رفت پیش دوستم و پاک کن رو داد بهش
تا اومدم یـه نفس راحت بکشم شنیدم کـه دوستم گفت، من کـه پاک کن نخواستم!
شانس آوردم کـه معلممون واقعا گیج بود، سریع بـه گفتم مگه پاک کن نخواستی و یـه اشاره کردم کـه موضوع رو گرفت و ماجرا ختم بـه خیر شد
fatima.m
11-09-2009, 09:14 PM
این یکی مربوط بـه خودم نیست و دست اوله
مـی ترسم یـادم بره به منظور همـین زود مـیگم و نگه نمـی دارم به منظور بعد
خانواده ما یـه سری نوابغ داره کـه تعدادشون هم کم نیست و هم فوق العاده شر و شیطونن و هم پررو
دایی پدر من تازه مرحوم شدن
خانم ایشون دو که تا دارن کـه شوهر هر دوتاشون قبل از این فوت شدن
بعد از فوت دایی گرامـی این دو تو خونـه شون موندگار شدن
حتما مـی تونید تصور کنید کـه هر سه سن بالاو با کلی مریضی و ...
چند روز پیش یـه آقای آمپول زنی رو آورده بودن کـه به بزرگتر آمپول بزنـه
یکی از این نوابغ کـه پسر دایی بابام مـیشـه بـه آقاهه مـیگه کـه حاجی، سه تاشونم مجردن، ببین هر کدومو خواستی وردار و ببر
اون بنده خدا هم یـه کم شرمنده مـیشـه و مـیخنده و به شوخی مـی گیره و مـیره آمپولشو مـیزنـه و قصد رفتن مـی کنـه که
این آقای نابغه مـی گیرتش و مـیگه نمـیشـه حاجی، حتما یکیشونو ببری و ...
خلاصه حتما اونجا مـی بودید و مـی دید کـه چه خنده بازاری بود
خوابزده
12-02-2009, 01:26 PM
احد جان این خاطره مربوط بـه همـین امروزه (11/9/88)
در تاکسی نشسته بودم کـه یکی از مسافرین چنین تعریف کرد:
دیروز جهت خرید خرگوش به منظور بچه ام بـه یک فروشگاه خرید حیوانات مراجعه کرده بودم. وقتی قیمت یک عدد خرگوش رو پرسیدم ، فروشنده گفت : 12000 تومان.
بهش گفتم : ای بابا، دوستم از جایی خریده بود 6000 تومان . کـه فروشنده بلافاصله جواب داد : آره ، اونا خرگوشـهاشون چینی اند!!!، بـه درد نمـی خورند.
kavan
12-02-2009, 04:36 PM
خاطره ي برادر بزرگمـه كه درون تجمع يكي از اعدامـهاي سال 68 درون كردستان كه درون ملاء عام برگزار مي شد شركت كرده بود.فرد پاي چوبه ي دار كه ستون زيرش توسط سرباز كنار زده مي شود خودشو خيس مي كنـه و تو همين موقع كه برادرم 7-8 سالي داشته بـه پدرم ميگه :بيچاره آبروش رفت!
در شـهر ما!شـهركي وجود داره مختص افراد نظامي و غيربومي! كه توسط سيم خاردار از محوطه ي اطراف جداشده .راهنمايي بودم كه همراه چند نفر از دوستان جهت گردش بيرون رفتم. اتفاقا مسير ما طوري بود كه از كنار سيم خاردار بايد پايين مي رفتيم كه حدودا 300-400 متري ميشد.اواخر ظهر بود كه از همان مسير قبلي بازگشتيم.متوجه چند نفري لباس شخصي شديم كه با شكمـهاي گنده دارن بهمون نزديك ميشن.خداييش ترس برمون داشت چون ذكر خير لباس شخصي ها را زياد شنيده بوديم.ولي وقتي كه نزديك شدند و متوجه وسايل تفريحيمون شدند حرف زدنشون نرم شد و گفتن بچه ها گردش رفته بوديد؟خب جواب ما هم بله بود با چه لرزشي.يكي از دوستانمون كه پيك نيك سفيد رنگي زير بغلش گذاشته بود و تقريبا هوا تاريك شده بود يكي از لباس شخصي ها ازش پرسيد توپ واليبالم كه داريد و در همون لحظه هم بـه پيك نيك اشاره مي كرد.دوستم كه زهرش تركيده بود از ترس گفت آره ولي گازش كمـه!
aHad
12-03-2009, 06:44 PM
اول مطلب بایستی عرض کنم کـه عجب انسانـهای خسیسی درون دنیـا یـافت مـیشوند!!!
یک دوستی دارم کـه بعد از چند سال دوندگی و این ور اون ور زدن بالاخره توانست با استفاده از موقعیت سنجی خودش حدود 300 که تا 500 مـیلیون پول بی زبان آنـهم از نوع تومان آن بـه دست آورد ولی دیروز مطلبی نقل مـیکرد کـه حاکی بود کـه ایشان با تاکسی طی مسیر مـیکند!واقعا شما اگر باشید بـه این آدم چه مـیگویید؟همانی کـه چندین ماه پیش بـه من قول داده کـه خاطره ای ساخته و نقل کند هنوز درون پیچ و خم بوروکراسی کمرخویش درمانده است...عجبا...
اما خاطره من:
چند ماه پیش سه نفر را سوار ماشین کرده بودم کـه هم ثوابی نصیب شده باشد هم پول بنزینی بـه جیب مبارک سرازیر...
تا اواسط راه فهمـیدم کـه هیچکدام از دوستان سواد درست حسابی ندارند.
تا این موقع این دوستان شروع کرده بودند بـه تحلیل مسائل سیـاسی و اقتصادی کشور و همچنین توضیح درون مورد نحوه شکل گیری پارادایم و سرانجامِ بحران هسته ای ایران و روابط بین نحوه مرگ سیـاه چاله های فضایی و تاثیر بی بدیل آن درون پست مدرنیسم و پسا مدرنیسم و توضیح برهانـهای علیت و نظم و چگونگی اثبات وجود خدا با آن براهین و همچنین تحلیل آخرین مقالات نوشته شده درون واشنگتن پست و نیویورک تایمز و کیـهان و نقد نوام چامسکی و زهرا رهنورد کـه البته درون آن روزگار این بانوی وجیـهه هنوز بـه عنوان سومـین متفکر جهان یـا شاید هم جهان هستی شناخته نشده بود...خلاصه درون این هنگام ما بـه بلای خانمان برانداز ترافیک گرفتار آمدیم و یکی از دوستان درون اظهار فضلی بی سابقه و ناگهانی بسان تیری کـه از چله آرش بـه در رفته باشد درون جواب غرغرهای این حقیر سراپا تقصیر فرمود:"بالاخره این هم از مشکلات اساسی کلانترشـهرهاست" من نیز کـه به واسطه احساس حقارت درون برابر علم بیکران آن عزیزان قالب تهی کرده بودم و یـا بـه عبارتی دچار "استحاله فکری و فرهنگی"بودم (البته نـه بسان آن کاربرگردان غربت زده شده)با رعایت تمامـی جوانب و عواقب خواستار تکرار آن سخن گهر بار شدم با این اندیشـه کـه شاید من دچار اشتباه باشم ولی بعد از تکرار آن الماس و دُرّ بـه این بنده تفهیم شد کـه بعله،من اشتباه کرده ام و او فرموده "بالاخره این هم از مشکلات اساسی کلانترشـهرهاست" کـه در این هنگام انفجاری رخ داد کـه با اندکی دقت کاشف بـه عمل آمد کـه این انفجار درون درون اتول رخ داده و آنـهم چیزی نیست جز خنده حضار باقی...
قصدم از اطاله کلام این نیست کـه خدای ناکرده شما دوستان وقت مبارک را بیـهوده هدر دهید بلکه درون پی این حکایت حکایـاتی چند نیز رخ داد کـه به اختصار بـه محضر مبارک خواهد رسید:
...در این هنگام آن دوست به منظور تلطیف فضای بحرانی و همچنین کاستن از فشار منتقدان دو مورد از پرونده ای عزیزان دیگر را رو کرده و در حالیکه عمادر یکی از آنـها را درون دست داشت....
ببخشید این قسمت اشتباهی روی این نوار افتاده،پسر برو ادامـه این نوارو بیـار آبرومونو بردی...تق..توق...Play...
در این هنگام آن دوست به منظور برگرداندن جو کـه بر ضد ایشان بود دو مورد از پرونده های آنان را رو کرد و فرمود:
"تو چی مـیگی؟چرا مـیخندی؟بدبخت تو کـه خودت بـه ترافیک مـیگی ترافتیک الان اومدی منو مسخره مـیکنی؟؟؟"
"یـا تو!تو کـه خودت بـه گوشی سونی اریکسون مـیگی سونی گریکسون الان کار رو بـه جایی رسوندی کـه به کلانترشـهر من مـیخندی؟؟؟"
در این هنگام ما بـه مقصد رسیده و نرسیده مجبور بـه جدایی از آن بزرگواران دانشمند کـه به دلیل توطئه دشمنان این سرزمـین،علی الخصوص آمریکای جهانخوار کـه مرگش باد،کشف نشده بودند گردیدیم....
اما هنوز هم گاهی صدای گوشنواز آن تحلیل گر بی بدیل درون گوشم همچون صدای امواج طوفانی اقیـانوسهای آرام و اطلس و غیره ذلک مـیپیچد کـه فریـاد مـی زد:
"بگم؟بگم؟...."
حسن2568
12-03-2009, 11:25 PM
سلام
من هم با اجازه دوستان يك خاطره كوچولو تعريف ميكنم
سال 75 براي سربازي بـه لشگر64 اروميه اعزام شديم.تابستان بود ودر هواي شرجي اروميه بـه همـه واحدها يخ ميدادند.(ازكارخانـه يخ داخل پادگان لشگر)دوستي داشتم از تبريز بـه نام محمد علي ودوستي ازتهران بـه نام افشين كه اصالتا تبريزي بود وقديميتر از من ومحمد علي
يك شب كه خيلي خسته وكمي هم عصبي بودماول كمي با پرخاش با اونـها برخورد كردم وبعد هم زودتر از موعد هميشگي خوابيدم وبرعكس هميشـه خيلي زود خوابم برد.اون دو که تا هم پرخاشگري منو بي جواب نگذاشتند.حدود ساعت 3 شب بيدار شدم واحساس كردم چيزي بـه اندازه يك سيب كوچك روي تخت منـه .اونو دور انداختم وتوجه نكردم چند لحظه بعد كه بـه خودم اومدم احساس كردم از بالاي شكم که تا زانو خيس شدم واون چيز گرد سفيد را هم فراموش كردم .ونگران شدم كه نكنـه من .....يعني چه چرا من خيس شدم .اي واي بچه ها بفهمن آبروم ميره .اووركت را از تولباسام درآوردم (چون تازه از آموزشي اومده بوديم همـه چيز همراهمون بود)اووركت را انداختم روي دوشم يواشكي پاسبخش كه همون افشين بود نبينـه رفتم طرف دستشوئي وپشت دستشوئي گردان مـهندسي طوري جلوي باد ايستادم كه که تا حدودي با وزش باد شايد لباسهام خشك بشـه.اما نشد.به كريدور جلوي آسايشگاه برگشتم وديدم افشين كه پاسبخش بود چراغ والور را روشن كرده والبته نيمروئي هم تو رگ زده واونجا نشسته .بي سرو صدا رفتم كنار چراغ وطوري اوور كت روگرفتم كه گرماي چراغ هدر نره ولباسهامو خشك كنـهوافشين هم متوجه شد ونگاه معناداري بهم انداخت اما بـه روي خودم نياوردم.
روز بعد با نيش خند افشين ومحمد علي بـه قضيه مشكوك شدم وتازه ياد اون چيز سفيد كوچك كه پيشم بود (يخ)افتادم .
بهم نخنديد . نيستم اما اين اون بار حسابي سركار بودم
vatoos
12-04-2009, 05:12 AM
احد باز تو اومدی معرکه گرفتی ؟
بشین سر درس و مشقت پسر جون خاطراتمون کجا بوده ...
فقط مراقب باش پای پیرمردهای گروه بـه اینجا باز نشـه کـه اونا خاطراتشون مربوط بـه قبل انقلابه و ممکنـه ازحرفهای ضد انقلابی درون بیـاد و بعضیـا آب روغن قاطی کنن .
الان تقریبا" ساعت 5 صبحه و اصولا" مغز خوب کار نمـیکنـه ولی خورده خاطراتی از زمان سربازی دارم مـیگم ... بعدا" هم چیزی یـادم اومد بازم مـیگم .
نیروی دریـایی سال ... بماند کجا :
- روز اول کـه وارد پادگان شدم دژبان ارشد من برد بازداشتگاه ... گفتم چرا ؟ گفت کدوم سربازی کلاشو کج مـیزاری یقه پیراهنشو مـیده بالا ، شلوارشو گتر نیمکنـه ، پیراهنشم مـیندازه رو شلوارش ...
- درون حال شنا درون ساحل پادگانمون بودم کـه دیدم یـه چی وسط آب برق مـیزنـه ... شنا کنان خودمو بهش رسوندم ... چشتون روز بد نبینـه ... جای دشمنان خالی ... بگین چی پیدا کردم ...
بله یک عدد قوطی سالم ...
از اون روز بـه بعد همـه بچه ها مـیومدن شنا ... ( البته من خودم نخوردم ... نمـیدونم کار درستی انجام دادم یـا نـه ... )
برای اینکه رفع ابهام بشـه قایقهایی کـه قاچاقی از این چیزا داشتن زمانیکه کـه گشت دریـایی مـیگرفتشون این محموله ها رو غرق مـی کـه به مرور زمان مـیومد بالای آب .
- از اونجا کـه عشق رانندگی داشتم دلم به منظور دستی کشیدن تنگ شده بود ... دو ماه هم بود پشت ماشین نشسته بودم ... از یکی از سربازصفرا کـه ماشین تحویلش بود خواستم به منظور چند دقیقه بشینم پشت رول ( واقعا" دلم به منظور گاز و ترمز تنگ شده بود ) .. جاتون خالی رفتم تو مـیدون صبحگاه شروع کردم دستی کشیدن ، راکول و دور آمریکایی و معو خلاصه هر کاری کـه تا اونروز بلد بودم ...
داشتم مـیچرخیدم کـه دژبان ارشد اومد ....
دو روز بازداشتگاه و پنج روز اضافه خدمت .
-
کلی خاطره دیگه هم دارم ...
احد تو درون آخر بشین حساب کن ببین من چند روز بازداشت و اضافه خدمت خوردم که تا در نـهایت برگی دیگر از خاطرات خوش سربازی رو کنم .
بابت ایجاد این بخش ازت ممنونم رفیق قدیمـی .
aHad
12-09-2009, 07:44 PM
حدود ساعت 3 شب بيدار شدم واحساس كردم چيزي بـه اندازه يك سيب كوچك روي تخت منـه .اونو دور انداختم وتوجه نكردم چند لحظه بعد كه بـه خودم اومدم احساس كردم از بالاي شكم که تا زانو خيس شدم واون چيز گرد سفيد را هم فراموش كردم .ونگران شدم كه نكنـه من ....
حسن جان...چی فکر مـیکنی؟اینجا همـه دوستان زرنگن و نمـیتونی ما رو رنگ کنی...اگه یخ بود...
سلام بر دوستان عزیز
احد باز تو اومدی معرکه گرفتی ؟
بشین سر درس و مشقت پسر جون خاطراتمون کجا بوده ...
vatoos عزیز سلام علیکم برادر
بعد از سه ماه اومدی دوتا پست گذاشتی و باز دبرو کـه رفتیم؟؟؟
این نشد...:ranger:
این خاطره دست اول را از دست ندین کـه اگه از دست بدین از دست دادین...
خب عجب مقدمـه ای...
دیشب 3شنبه مورخ هشت دسامبر 2009 مصادف بود با هفدهم آذر سال 1388 و آنـهم با خوش شانسی هرچه تمامتر برابر بود با بیستم ذی الحجه سال 1430 و آنـهم ....اه واسه چی اینارو ردیف مـیکنم؟
دیشب رفته بودیم خونـه یکی از فامـیلها به منظور دیدنی(دیدنی خالی) از شانس من سه چهارتا...نـه دقیقا چهارجفت از جوانان نوشکفته کـه به وصل یکدیگر اندرون آمده بودند هم اونجا حضور فعال داشتن و من هم یـه کم از بانوان آنـها کناره مـیگزیدم چون بالاخره تو فامـیل ما تازه بودن و نمـیشد پیششون راحت بود خلاصه ما اومدیم کـه راحت بشینیم دیدیم خیر این ازواج نمـیذارن!این بـه اون چشمک مـیزد این یکی بـه اون یکی لبخند مـیزد اون یکی بـه اون یکی بعدی اشاره مـیکرد و من هم این وسط با بیچارگی هرچه تمامتر و در حالیکه دائم بر بخت شوم خودم لعنت مـیفرستادم مشغول رصد مسائل پشت پرده بودم و همچنین درون حالب تجربه کـه چگونـه مـیشود بهترین اشارات را داشت؟و این تفکر فیلسوفانـه درون من رشد مـیافت کـه آیـا مـیشود همزمان دو و یـا چند همسر را با یکدیگر گزید* و با آنـها بـه چشمک زنی و اشاره گری پرداخت؟
در حالیکه تفکرات من ره بـه جایی نمـیبرد و من بـه عمق بدبختی خودم درون کف اگزیستانسیـالیسم پی مـیبردم دست درون جیب خویش کرده و موبایل خود را بـه دست گرفتم و مشغول بازی asphalt2 شدم...
در شـهر توکیو با ماشین لامبورگینی R-GT و باسرعت متوسط 250 کیلومتر درون ساعت مشغول رانندگی بودم و رقیبهام هم خیلی گردن کلفت بودن و دائم مـیپیچیدن بـه پروپای من تو همون دور اول دو که تا از ماشینارو ناکار کردم و هی نیتروژن مـیزدم کـه برسم بـه اول صف لواش...ببخشید بـه اولین نفر مسابقه و هروقت من نیتروژن استعمال مـیکردم کلمـه WANTED بالای سرم قرمزتر مـیشد و من هم دائم رنگ قرمز را نفرین مـیکردم(آبیته) و خلاصه یـه دور زدیم و اومدیم دور دوم و آخر و دیگه داشتیم بـه آخر مسابقه مـیرسیدیم کـه من تو خیـابون "مـیشی گاتسو کاواگوچی" فقید با زدن دوبار پشت سرهم نیتروژن و با سرعت 421 کیلومتر درون ساعت از راننده بی اخلاق جلویی زدم جلو و شدم نفر اول...آقا...خانوم...شادی نکنید فعلا مونده ادامش...
من نفر اول بودم و داشت قند تو دلم آب مـیشد و جایزه 11 هزار دلاری رو تو جیب خودم مـیدیدم کـه رسیدیم بـه پیچ کله چکشی آخری بـه اسم "مـیانو پیچانو"** کـه تو یـه لحظه غفلت من و در لحظه ای کـه به گاردریلهای کنار جاده خورده بودم راننده بیشعور پشت سری اومد و منو رد کرد و در کمال ناباوری خودم و گریـه حضار بـه خط پایـان رسید و برنده شد و بازی از دست رفت...در یک آن من کنترل خودم رو از دست دادم و محکم و به زبون مادری کـه از درونم جوشید فریـاد زدم:
یعنی همون گلاب بـه روتون الاغ...
و درون این هنگام از داخل یک تونل کـه نور شدیدی هم درش وجود داشت بـه جهان پست فرود اومدم ودیدم کـه چه آبروریزی عظیمـی کردم...
*این گزید آخر متناسب با "همسرگزینی" خوانده شود
**بعد از تحقیقات فراوان معلوم شد کـه مـهندس مشاور ساخت اون پیچ یک ژاپنی مـیانـه ای اصل بود و اون اسم رو از "پیچهای مـیانـه" گرفته و معنی ژاپنی اون هم مـیشـه:"تونل توحید سروره" ٍٍٍٍٍٍٍٍ EEEEEEEEEEEEESHSHSHSHSHSHSHSHSHSHSHSHSHSHAAAAAAAAA HHHHHHHHHHHHH
خوابزده
12-12-2009, 02:11 PM
واقعاً خدا رحم کرد . یعنی امروز فی الواقع شانس آوردم . چرا؟ بهتون مـیگم.
امروز (21/9/88) وقتی از مترو ایستگاه امام خمـینی بـه مقصد شـهید بهشتی (عباس اباد) حرکت کردم -که بماند با چه بدبختی و مصیبتی و با استفاده و همچنین تحمل چند نیوتن فشار از بعد و از پیش- بالاخره توانستم جایی نزدیک درب قطار به منظور خودم دست و پا کنم آنـهم درون حالتی cheek to cheek با یکی از برادران و تحت فشار همـه جانبه کـه بلاتشبیـه آدم را یـاد روز قیـامت مـی انداخت. چند لحظه ای گذشت کـه صدای جر و بحثی از روبروی ما -یعنی دقیقتر بگویم فاصله ییم متری ما- کـه البته تراکمـی درون حد 30 که تا 40 نفر بین من و صحنـه ماجرا وجود داشت ، بلند شد.
قضیـه این بود کـه مرد مـیانسالی بـه پسر جوانی کـه برای خودش لم داده و کف قطار نشسته بود گفت کـه لطفاً بلند شو و بایست که تا حداقل جا به منظور بقیـه هم باز شـه. پسر جوان هم نـه گذاشت و نـه برداشت و انواع فحشـهای چارواداری و ناموسی را نثار آن بنده خدا کرد کـه همـینـه کـه هست و تو پاهاتو بیشتر بچسبون و از این جور حرفها ، آنـهم با صدای بلند. من هم کـه رگ غیرتم بـه جوش آمده بود ، داد زدم کـه ، خفه شو بچه پر رو و صداتو ببر. یکدفعه سکوت شد و بچه پر رو هم از جاش بلند شد کـه چشمتون روز بد نبینـه یک نره غولی جلوی ما پدیدار شد کـه خوشبختانـه درون آن ازدحام نمـی توانست بـه من برسد و من هم کـه خدا نخواست قدم بلندتر از یک متر و هفتاد بشـه مانده بودم کـه چه کنم .
نره غول: چی گفتی؟
من کـه سریعاً اوضاع رو ورانداز کردم گفتم : یکبار دیگه صداتو بلند کنی مـی برمت اونجا کـه عرب نی انداخت .
و اینجا بود کـه معجزه اتفاق افتاد. نمـی دانم خدا هیبت ما را درون دلش انداخت کـه یکدفعه گفت : مگه چی گفتیم داداش؟
منـهم کـه دیگه روی دور افتاده بودم گفتم : مرتیکه مث بچه آدم سرجات بایست وگرنـه بلایی سرت مـیارم کـه یـال و کوپالت یـادت بره . چاک دهنت رو هم ببند.
نره غول هم آرام ایستاد و حرفی نزد . فقط کمـی با غضب نگاه کرد و ساکت شد. آن برادر چیک تو چیک و یکی دو نفر دیگه هم از من تشکر د.
تا اینجای قضیـه خوب بود . اما بعدش من ماندم و ترس از پیـاده شدن . بخودم گفتم الهی خواب بـه خواب بری آخه این چه حماقتی بود کـه کردی ، حالا اگه موقع پیـاده شدن یک فصل مرتب از خجالتت دربیـاد مـیخوای چکار کنی؟ باور کنید اگه از اول هیکلش رو دیده بودم شکر مـی خوردم همچین افاضاتی بفرمایم. همش با خودم فکر مـی کردم حالا چطوری فرار کنم؟ خوشبختانـه توی ایستگاه بعدی موقع سوار و پیـاده شدن بـه زور تونستم فاصله خودم را با نره غول بیشتر کنم و در ایستگاه شـهید بهشتی اول خوب نگاه کردم ببینم اون مـی خواد پیـاده شـه یـا نـه و دقیقاً عین فیلمـهای هالیوودی درست درون لحظه ای کـه درب مترو مـی خواست بسته شـه با یک خیز از درب قطار خارج شدم.
بعله اینم خاطره تر و تازه از جوگیر شدن این حقیر.
نتیجه گیری اخلاقی: خدا رو شکر هنوز مردم از بعضی چیزها مـی ترسن
نتیجه گیری غیر اخلاقی: هر وقت مـی خواهید بیشتر از کوپنتان حرف بزنید ، حواستان بـه ته ریشتان باشد.
نتیجه گیری امنیتی: احتمالاً هموطنان عرب درون کهریزک یـا یک همچین جایی نی مـی اندازند.
حسن2568
12-12-2009, 07:37 PM
سلام
من 33 ساله هستم و16 بهمن سال جاري 34 ساله ميشوم .سه چهار سال پيش خاهرم خاهر همكلاسي خود را معرفي وما هم براي امر خير درون منزل ايشان جلوس فرموديم.از آنجائي كه بار اول بود (خاستگاري رفتن)خجالت ميكشيدم بنابر اين خيلي با ادب وچهار زانو نشستم ودر نـهايت موقع خداحافظي پاهام خواب رفته بود وبه محض بلند شدن درون برابر خانم نزديك بود كه بـه طوركامل نقش بر زمين شوم كه با زحمت زياد سرپا موندم .والبته دوشيزه محترمـه هم تصميم گرفت ادامـه تحصيل بده .(به اين ميگن خاطرچه يا خاطره كوتاه)
راستي يك سوال :چرا هر ي منو ميبينـه حتي ترشيده ها تصميم بـه ادامـه تحصيل ميگيره؟
فابیـان
12-12-2009, 09:44 PM
چندی پیش رفته بودم ایران . جاتون خالی خیلی بد گذشت. ملت عصبانی و هراسان بود و فک و فامـیل گیج و ویج. هنگام برگشتن ، تو فرودگاه. تو صف تحویل چمدانـها بودم درست پشت سر یـه خانم ، دو سه نفر هم قبل از ما بودند. پروازهای اروپا بیشترشون بعد از نصفه شبه. با وجود اینکه ساعت دو بعد از نصف شب بودی خواب آلود نبود. بجز من. صف یواش یواش مـیرفت جلو. خانم روبروئی کـه یـه پالتو خاکستری بتن داشت و روسری ی خاکستری تری هم مو هاشو مـیپوشوند، فقط یـه ساک کوچولو دستش بود و چمدانی نداشت . همـینطور کـه پشتش بـه من بود ، بیتابی مـیکرد. که تا اینکه نوبتش رسید . بلیط و پاسپورتشو تحویل ماموره داد و یـه لحظه رو شو برگردوند و افتاد تو چشم من و یـه لبخند زد. یـهو یـه چیزی تو دلم پاره شد. سرم گیج رفت . یـه ت بـه خودم دادم و گفتم پیر مرد ! خجالت بکش. !. کـه صدائی سر گفت : جوون یـه کم برور جلوتر. یـه آقای هفتاد هشتاد ساله بود کـه گاریچه ی اثاثشو هل مـیداد. خانم روبروئی کارش تموم شد و نوبت من رسید. کارت پرواز رو گرفتم و دیدم دوساعت مونده بـه پرواز. رفتم تو صف گذرنامـه کـه دیدم خانم خاکستری پوش هم تو صفه. رفتم درست پشت سرش ایستادم. شاید یـه بار دیگه روشو برگردونـه و من اون چشماشو ببینم ، شانس بیـارم اون لبخندشو. گور بابای تقوا...
صف گذرنامـه سریع مـیرفت جلو. منـهم چهار چشمـی مواظب خانم بودم. که تا نوبتش رسید. بی معرفت یـه بار هم بـه من نگاه نکرد. که تا دم گیشـه پشتش بـه من بود. پاسپورتشو تحویل داد و باز یـه نگاه بـه راست کرد. خودش بود. افتاد تو دلم و صدای تام تام قلبم رو بلند مـیشنیدم. سرم رو انداختم پائین . بـه دستهاش نگاه کردم ، دنبال حلقه ای یـا انگشتری . یـه جفت دستکش سیـاه دستش بود. پیش خودم مـیگفتم چهل سال نداره . اگر هم بیشتره خیلی خوب مونده ، شیطونـه تصوراتی هم کرد . ولی من گفتم جل الخالق و اللهم ارزقنا و از این جور حرفهای مردونـه... افسر گذرنامـه لفتش مـیداد. حضرت خانم هم بیتابی مـیکرد . شاید ده دقیقه گذشت که تا پاسپورتشو مـهر زد و نوبت من شد. بعد از کنترل پاسپورت رفتم یـه قهوه بخورم شاید از خواب بیدار بشم. باز اون چشمان خندانش بـه نظرم آمد. دور و برم رو نگاه کردم . نبود. بیخیـال قهوه پاشدم دنبالش گشتن. همـه جا رو گشتم . دیوتی فری ، نمازخونـه، توالتها. پیداش نکردم. که تا هنگام سوار شدن فقط مـیگشتم و ازش اثری نبود. صندلی من ب 38 بود تو هواپیما رفتم سر جام نشستم و مراقب تازه واردین بودم. منتظر بودم بیـاد . مسافران هم مرتب وارد مـیشدن اما او نبود. زمان پرواز نزدیک مـیشد و دلهره ی من بیشتر. بـه خودم مـیگفتم : کدوم گوری رفته؟ چرا نمـیاد سوار شـه ؟ درون هارو بستند و از این خانم خبری نشد. نیم ساعت بعد از پرواز ، وقتی اجازه دادند کمربند هارو باز کنیم، پاشدم رفتم جلو. شاید کـه درجه یک نشسته باشـه. هواپیما دو که تا راهرو داشت ، من سمت راست بودم و از همـین سمت رفتم جلو. که تا درجه یک ، کـه یـه مـهماندار جلومو گرفت کـه کجا مـیری بـه انگلیسی ؟ گفتم دنبال یـه مسافر مـیگردم کـه باید باشـه ولی نیست. پرسید همراه شماست ؟ گفتم نـه. پرسید اسمش چیـه ؟ گفتم نمـیدونم. گفت لطفا بفرمائید بشینید سر جاتون. گفتم مـیشـه یـه دور ب شاید تو درجه یک باشـه. مـهماندار کـه معلوم بود هلندیـه ( کا ال ام) و کمتر از سی سال داشت پرسید این مسافر جا مانده چه نسبتی با شما داره؟ بله ؟ بهش بـه فرانسوی گفتم سیل وو پله و یـه چیزهائی سر هم کردم . کـه با من اومد و یـه دور کامل زدیم. از طرف راهرو ی سمت چپ برگشتم اثری از خانم خاکستری پوش ندیدم. صندلی آ 38 هم خالی بود. که تا آمستردام.
kaman
12-13-2009, 01:09 AM
... از آنجائي كه بار اول بود (خاستگاري رفتن)خجالت ميكشيدم بنابر اين خيلي با ادب وچهار زانو نشستم ودر نـهايت موقع خداحافظي پاهام خواب رفته بود وبه محض بلند شدن درون برابر خانم نزديك بود كه بـه طوركامل نقش بر زمين شوم كه با زحمت زياد سرپا موندم .والبته دوشيزه محترمـه هم تصميم گرفت ادامـه تحصيل بده .(به اين ميگن خاطرچه يا خاطره كوتاه)
راستي يك سوال :چرا هر ي منو ميبينـه حتي ترشيده ها تصميم بـه ادامـه تحصيل ميگيره؟
حسن جان, نمـیدانم کـه این سئوال جدی بود یـا شوخی, درون هر حال
شاید نباید زیـاد "خيلي با ادب وچهار زانو" بنشینی.
خانمـها گاه گداری ازانی بیشتر خوششون مـیاد کـه کمـی پررو باشند و بگویند و بخندند بـه اصطلاح خودی نشان دهند!
خوابزده
12-21-2009, 11:19 AM
بازیگران: خوابزده درون نقش مسافر
یکی از هموطنان درون نقش راننده
راننده : ولک (Volek) چه خبره؟
- چرا ، مگه چی شده
- مـیگن ساعت مقدس خراب شده!
-چی خراب شده؟
- ساعت مقدس ، شکسته، نمـیدونم خراب شده . همـه جا تعطیل شده
- آهان ، آره ساحت مقدس شکسته شده . راست مـی گن
- خو یعنی چطور شکسته ؟ کی شکسته؟
- هیچی هنوز نفهمـیدن کار کیـه ولی حتماً مـی گیرنش . اون رو هم درست مـیکنن
- خدا کنـه ، مردم از کار و زندگی افتادن
این مکالمـه کاملاً واقعی بود . ولی خودم هم نفهمـیدم ساحت چه چیزی از آبرو و خون مردم و عرق بر جبین نشسته کارگری کـه هر روز شرمنده خونواده شـه مقدستره . شما مـی دونید؟
خوابزده
12-21-2009, 11:23 AM
راستی این روزها حال و حوصله نوشتن ندارم . نمـی تونم مثل بچه آدم هم مطلب جدی بنویسم . راستی تازگیـها بد نیست یک نگاهی بـه مطالب فوروم بیـاندازید . هیچ تحلیل خوشبینانـه ای دیده نمـی شـه . هیچ خبر خوبی لینک نمـیشـه . واقعاً اوضاع اینقدر بده؟
jadid
12-21-2009, 01:42 PM
خوابزده عزیز اوضاع انقدرها هم بد نیست . اینـهم لینک خبر خوب !
http://www.farsnews.net/newstext.php?nn=8809290331
پرسشگر
12-24-2009, 01:42 AM
خوابزده جان، نبینم کـه دل و دماغ نداشته باشی !
خاطره نویسان، پیوندتان مبارک ! نام نمـی برم، نویسنده ها کم نبودند و به امـید خدا کم نباشند !
این هم مال من :
سحر23 بهمن 57 بود. نوجوان 16 ساله ای مثل من اگر تو اون هیر و ویر کـه پسر همسایش از شب پیش "یوزی" رو مـیکرد، اگه یـه مسلسل "ژس" رو فرداش بـه رخش نمـیکشید یعنی هنوز مرد نشده بود.
صبح زود من بودم و فواد کـه رفتیم بـه فتح پادگان لویزان. از بخت بد ما، پادگان قبلا از طرف چریکهای این طرفی و اون طرفی فتح شده بود. خوشبختانـه آنقدر هماهنگی نداشتند کـه مانع از ورود ما بشن. البته همـین نگهبانان، شب قبل، پادگان را از سلاح و مـهمات خالی کرده بودند. ما یـه راست وارد رستوران پادگاه شدیم. هنوز هم بوی اون جوجه کبابی کـه تو قابلمـه های بزرگ از شب پیش مونده بود تو دماغمـه.
خلاصه دماغ سوخته بـه طرف درون ورودی بازگشتیم. بیست متری دروازه، دیدیم یکی کفش اسکی پاش کرده و مقتدرانـه قدم بـه قدم پشت سر ما مـیاد. من و دوستم یـه نگاهی بـه خودمون انداختیم و یـه نگاه بـه اون (فکر کنم همشـهری احد بود) .
فواد ازش پرسید : برادر این کفشا چیـه پات کردی ؟
جواب : نمـیدونی ؟ اینا کفشای ضد گلونن.
اگر احد بود پونصد که تا از این علامتها مـی ذاشت : "!"
احد جان بـه خودت نگیر. خوب اون زمون تو ارومـیه کـه پیست اسکی نبود کـه مردم با تجهیزاتش آشنا بشن. خوابزده جون تو هم نگران قاطی ساحت و ساعت، تو همشـهریـات نشو. هیچکدوم از ما معصوم نیستیم !
مرتضی
03-14-2010, 04:24 PM
چند روز پیش به منظور کاری درون اصفهان بودم و یـاد ایـام خوش گذشته درون این شـهر درون ذهنم زنده شد کـه یکی خدمتتان عرض کنم. کامپیوتر ابوقراضه ای کـه آن موقع از یکی از آشنایـان بـه من ارث رسیده بود CD-ROM و speaker کم داشت (مطلع هستید کـه این دو قسمت از کامپیوتر چقدر به منظور کارهای علمـی-تحقیقی-فیلمـی-موسیقی حیـاتی هستند :love:). لذا همراه یکی از دوستان بـه یکی از بازارهای لوازم کامپیوتر رفتیم. بعد از قیمت گرفتن از چند جا، تصمـیم گرفتم از یکی از فروشگاه های باسابقه اصفهان خرید کنم هرچند کمـی گرانتر مـی داد. وارد مغازه کـه شدیم مشتری درون کار نبود، چهار نفر پشت پیشخوان مشغول صحبت تلفنی با مشتریـانی بودند کـه معلوم بود رقم خریدهایشان بالاست. چند دقیقه صبر کردیم که تا یکیشان تلفن را گذاشت. چیزی کـه مـی خواستم گفتم اما طرف اصلا ندید و نشنید. نفر بعدی کـه آزاد شد همان مطلب را پرسیدم، مجددا همان شد. با هر چهار نفر همان قضیـه تکرار شد. بعد از یک ربع تفکر عمـیق درون مورد این کـه نکند من و دوستم نامرئی شدیم، بالاخره موفق بـه ارتباط سمعی و بصری با یکی از این حضرات شدیم. چیزی کـه مـی خواستم گفتم و بعد از برگ رسید گفت بـه انبار مغازه کـه همان نزدیکی بود بروم و تحویل بگیرم.
با وجود این کـه کامل توضیح داده بودم چه چیزی لازم دارم، درون انبار متوجه شدم این چیزی نیست کـه خواسته بودم. انباردار با بی مـیلی گفت این تقریبا همان هست ولی گارانتی خودمان را دارد. ما را دوباره بـه مغازه برگرداند که تا پول پرداختی را بعد بگیریم. مجددا همان روال تکرار شد؛ چندین بار بـه هر چهار نفر توضیح دادم و یک بار دیگر متوجه شدم از نظرها غایبم.
با گذشت یک ربع و نرسیدن خون کافی بـه مغز درون اثر سر پا ایستادن، وارد مرحله جدیدی از روابط مشتری-فروشنده شدیم و من درون این مرحله بخشی از اصول احترام بـه مشتری را با صدای بسیـار بلند خدمت این حضرات یـادآوری کردم. برآورد اولیـه ام نشان مـی داد این شرکت بالای ده نفر پرسنل درون محل دارد و علاوه بر این کـه دیگر روی پولی را کـه دادم نمـی بینم، احیـانا مشت و مال مبسوطی هم بـه صورت رایگان دریـافت مـی کنیم. لذا با چشم های تمام بسته و دهان باز و الگوبرداری از روش زودپز، همـه اصول احترام بـه مشتری را با صدای بلند برایشان قرائت کردم. گویـا درون همـین حین دوستم مشغول برآورد ثانویـه درون خصوص روشـهای پندی پیش رویمان بود.
البته برآوردها صحیح بود اما خوشبختانـه عملی نشد.ی کـه پشت صندوق بود با دستهایی مثل محمد علی کلی، با ترس و لرز چند هزاری از یک کارتن پر از اسکناس شمرد و پس داد. بقیـه حضرات با چشمـهایی گرد مشغول نظاره بودند و بنده درون فرصت پیش آمده ضربات انتقادی بعدی را نثار سیستم شان مـی کردم که تا آنجا کـه فشار داخل زودپز با فشار محیط یکسان شد. چند اسکناس هزاری نامرتب را گرفتیم و بیرون رفتیم.
بعد از مدتی، دوستم کـه پولها را مـی شمرد با تعجب گفت یکی از اسکناسها تراول پانصد هزار تومانی (تراول سپه کـه شباهت زیـادی بـه اسکناس هزاری داشت) بوده! این پول به منظور چند که تا دانشجو کـه وام دانشجویی 22 هزار تومانی مـی گرفتند رقم بزرگی بود (البته به منظور من هنوز هم هست) و این شد کـه قرار شد بعدا درون موردش تصمـیم بگیریم.
رفقای دانشگاه نظریـه های مختلف درون مورد خرج این پول داشتند. از مسافرت و موبایل و کامپیوتر گرفته که تا راه انداختن یک مغازه درون دانشگاه! صد البته پشیمان شدیم از این کـه قضیـه را گفتیم. تحقیقات اولیـه نشان دادی کـه این اشتباه را کرده خود صاحب فروشگاه بوده و کارمند نیست. لذا تصمـیم گرفتیم بعد از چند روز تماس بگیریم و پول را بـه حسابش واریز کنیم. وقتی زنگ زدیم، درون نـهایت تعجب گفت اصلا یـادش نیست؛ توضیح کـه دادیم گفت اگر این طور بوده خوب کاری کردم و شروع کرد بـه بد و بیراه گفتن. چند وقت بعد دوباره تماس گرفتیم و همـین مکالمات تکرار شد.
این پول مدتها دست ما بود که تا این کـه زلزله بم شد و ما نتوانستیم با هلال احمر بـه بم برویم. وقتی دیدیم دستمان از همـه جا کوتاه هست و این پول روی دستمان باد کرده، با پول این مغازه دار شریف یک وانت وسایل بهداشتی و پانسمان خریدیم و راهی بم کردیم. وقتی دوباره زنگ زدم و توضیح دادم کـه در جریـان باش پولت صرف این کار شد، باز هم یـادش نبود و چند که تا فحش دیگر خوردیم اما این بار یک لبخند هم نصیبمان شد. شاید ثواب این توفیق اجباری را پای این مغازه دار شریف نوشته باشند.
امـیدوارم اصفهانی های عزیز ببخشند ولی فکر مـی کنم تایید کنند درون کنار همـه اخلاقیـات خوبشان، برخورد با مشتری درون بازارهای اصفهان اصلا جالب نیست.
kaman
03-14-2010, 07:48 PM
مطلبی را کـه شما تعریف کردید مرا بیـاد خاطره نچندان خوشی درون مورد برخورد با مشتری درون ایران انداخت:
در یک مسافرت دوهفته ای کـه بعد از بیش از 20 سال دوری از وطن بـه ایران داشتم, بر سر راه خود درون پیـاده روی درون تهران نزدیکیـهای مـیدان صادقیـه جلو مغازه ای لبنیـاتی (؟) فردی درون بسته های کوچک درون داخل یک سبد, گل زبان مـیفروخت. با دیدن گل زبان یکمرتبه بسیـاری از خاطرات دورانـهای گذشته درایران درون ذهن من بیدار شدند. فروشنده پشت سبد خود روی سه پایـه ای نشسته بود و به خیـابان خیره شده بود. نـه روی بسته ها قیمتی دیده مـیشد و نـه درون کنار سبدی کـه این بسته ها توی آن قرار داشتند مطلبی درون مورد قیمت آن نوشته بود. هوس کردم کـه برای زنده شدن احساسات نوستالگژیک گذشته هم کـه شده هفت هشت بسته ای از آنـها را هم به منظور خودمان و هم جهت سوغاتی به منظور دوستان درون آلمان خریداری کنم. با عادتی کـه در اروپا داریم کـه قبل از خرید, قیمت محصول را کاملآ بدانیم, از فروشنده با کمال ادب قیمت آنـها را پرسیدم. طرف یک نگاه بسیـار کوتاهی بـه من کرد و دوباره بـه خیـابان خیره شد. درون وهله اول فکر کردم کـه فروشنده درون فکر این هست که چه قیمتی را بـه من بگوید. ولی از وی خبری نشد و همچنان خیره خیـابان شده بود.
در یک آن فکر کردم کـه شاید من ادب مرسوم روز درون ایران درون مورد خرید و فروش را دیگر بلد نیستم و مـیباید کـه طور دیگری از فروشنده سئوال مـیکردم. یکبار دیگر از وی با کلام رسا و مودبانـه قیمت را پرسیدم. اینبار طرف از جای خود بلند شد ودر ته مغازه بـه پشت صندوق و اینبار پشت بـه خیـابان لم داد. تازه فهمـیدم کـه برای وی پرسیدن قیمت گلزبان آن اندازه شاید نازل بوده کـه وی حتی زحمتی بـه خود نداد کـه دهان خود را باز کند.
... وارد مغازه کـه شدیم مشتری درون کار نبود، چهار نفر پشت پیشخوان مشغول صحبت تلفنی با مشتریـانی بودند کـه معلوم بود رقم خریدهایشان بالاست. چند دقیقه صبر کردیم که تا یکیشان تلفن را گذاشت. چیزی کـه مـی خواستم گفتم اما طرف اصلا ندید و نشنید. نفر بعدی کـه آزاد شد همان مطلب را پرسیدم، مجددا همان شد. با هر چهار نفر همان قضیـه تکرار شد.
این یکی از برزگترین معضلات ما درون مورد خرید و فروش درون ایران مـیباشد. کم بود ارائه خدمت بـه مشتری باعث این نوع بی توجهی ها بـه مشتری مـیشود. زمانیکه درون اروپا صاحبان کنسرنـها و فروشگاهها جهت ترغیب مشتری بـه خرید درون فروشگاهها ی خود, به منظور کارمندان خود کلاس تعلیم طرز برخورد خوب و مناسب و مودب با مشتری را ترتیب داده و کارمندان خود را آموزش روانشناسانـه هم مـیدهند, ما درون ایران متاسفانـه درون این مورد هم اندر خم یک کوچه مانده ایم. برخوردها گاهآ حتی انسانی نیستند چه برسد بـه مودبانـه و در خدمت مشتری بودن.
در این موردهم مـیباید کـه در وسایل ارتباط جمعی بمردم و صاحبان صنایع و فروشگاهها آموزش داده شود.
فابیـان
03-14-2010, 09:20 PM
نیمـه های ماه دی بود . باز هم این شـهر مانتوی سفیدشو پوشیده بود. کوچه لغزنده تر از یـه پوست ماهی زیر پام هی درون مـیرفت. اسم کوچه مون شترداران بود و تا مـیدون شاه مـیرفت. سر مـیدون مثل هر روز اتوبوس سوار شدم . که تا بهارستان دوباره اتوبوس عوض کنم. از بهارستان ببعد هر روز صبح منتظر مـیموندم که تا که اون بیـاد. اصولا که تا هفت ونیم پیداش مـیشد. وقتی از دور مـیدیدم داره مـیاد دلم از خوشحالی جیغ وداد مـیکرد .مـیخواست از بیـاد بیرون نمـیگذاشتم من. نمـیدونم چرا امروز هنوز پیداش نشده. هفت و چهل شد نیومد. بخودم دلداری دادم کـه شاید برف اومده دیر کرده. کفشـهای مندرسم یخ زده بود وپاهام بد تر از اون. دکمـه های پالتومو که تا اون بالا بسته بودم ولی باز سردم بود. اتوبوس پشت سر هم مـیومد بعد مـیرفت و من دلم شور مـیزد. امروز حتما بکلاس دیر مـیرسم. وای خدا داره هشت مـیشـه کجاست این دل من. اول سال که تا حالا دلم رو دست اون دادم. خودش هم خبر نداشت. روز اول یـه نگاهی کرد و نصف دلم رو برد. بعد روز بروز یـه تیکه دیگه برد . که تا تمام دلمو برد ومنو بیدل کرد. ما فقط بهم نگاه مـیکردیم. اونـهم یـه لحظه فقط. نمـیذاشت بیشتر از این نگاش کنم. هشت ونیم کلاسمون شروع مـیشد. من بیدل با دلم .اونیکه تو تاپ تاپ مـیکنـه حرف مـیزدم. بهش مـیگفتم همـه مـیگن دل بدل راهی داری. یـه زنگ بزن ببین چرا دیر کرده. آخه لامصب تو این سرما دارم کباب مـیشم. هشت ونیم شد نیومد. بخودم گفتم شاید زودتر از این اومده رفته. شایدهم مریض باشـه . بعد منـهم مریض مـیشم. دست بـه پیشونیم زدم داغ شده بود . یعنی من تب داشتم ؟ دور خودم مـیچرخیدم ولی هیچ فایده نداشت. ساعت نـه حسابی تب داشتم گفتم برگردم خونـه . مـیدون رو دور زدم برم خونـه کـه تا سرچشمـه حتما پیـاده راه مـیرفتم. کـه دیدم تو یک مغازه کـه تابستون آبمـیوه و زمستون آش فروشی بود نشسته وداره آش مـیخوره. تو جیبم بیستو پنج زار بود .یـه کاسه آش پنج زار رفتم تو. مثل اینکه اونو اصلا ندیدم یـه کاسه اش خ رفتم نشستم روبروش. سرشو کرد بالا با یک نگاه تبم رو برد بالا. کـه دیدم لبخند زد گفت چه برفی اومده. گفتمش نعمته یـا رحمته. گفت عذابه شما هم از درس موندی. گفتمش اشکال نداره عصر مـیرم دانشکده . چشام از چشاش دیگه سیر نمـیشد . گفت ساعت اول رو از دست دادیم ولی بـه ساعت دوم مـیرسیم. مادرم مـیاد الان مارو با ماشین مـیبره شما هم بیـا. پرسیدم شما کجا درس مـیخونین؟ گفت همون جا کـه شما . شما سال اولین من سال دوم . گفتمش عجیبه من که تا حالا شما رو تو مدرسه هیچ جا ندیدم. گفت هر روز صبح شما رو مـیبینم گفتم آره ولی تو مدرسه پیداتون نیست. گفت آخه تو ساختمون بغلی هستیم ما. پرسیدم امروز چی شد دیر کردین ؟ گفتم خوردم زمـین وبرگشتم پالتومو عوض کنم دیر رسیدم . م الان مـیاد مارو مـیبره . بعد پرسید شما چی ؟ خوردین زمـین؟ چه جوری بهش بگم منتظر چشاش بودم .چه بهش بگم هر شب و هر روز بهش مـیگم دوست دارم . با چشام اینـهارو گفتم نمـیدونم چیزی دستگیرش شد. گفتم نـه من دلم درد مـیکنـه. بعد گفتم این قسمت بود کـه با هم آشنا بشیم دستم رو بردم جلو گفتمش خوشوقتم اسمم fabianست. گفت مـیدونم اسم منـهم کارونـه. پرسیدم از کجا اسممو مـیدونی؟ گفت نرگس همکلاسیت رفیق جون جونیمـه. کـه دلم هری تو ریخت همـه چیز دور سرم چرخید و رنگم پرید و گیج شدم. یعنی نرگس همـه چیزو گفته بهش. من با نرگس کـه با ارژنگ دوست بود آشنا بودم و براش شعرامو ناله هامو خواب وخیـال هامو گفته بودم. پرسیدم نرگس راجع بمن چیزی گفته بشما؟ اولش گفت نـه و بعدش گفت آره. مادرش از درون اومد تو گفت پاشو نیم ساعت بیشتر وقت ندارم .جاده هام لغزنده هست دوبله هم پارک کردم. کارون گفت این آقا رو هم با خودمون ببریم همکلاسه. مادرش گفت باشـه خواهش مـیکنم .رفتیم بیرون .یـه شاهین داشت من عقب نشستم و در سکوت که تا مدرسه ی عالی ترجمـه مارو برد. خیلی تشکر کردم. بعدش هم بدو بدو هرکدوم رفتیم سر کلاسمون. ظهر کـه شد توی کافه تریـا پیش نرگس رفتم گفتم بیـا کارت دارم. داشت با ارژنگ گپ مـیزد هردوتا باهم اومدن یـه جا نشستیم. پرسیدم تو با کارون دوستی ؟ گفت کارون؟ گفتم آره نـه اونیکه پر از آبه . گفت خالمـه مگه چی شده ؟ قصه رو گفتم امروز چه گذشت. گفت ببین کارون از تو یـه دوسال بزرگتره. با یکی هم دوسته وبرای عشق تو اونجوری کـه من براش شرح دادم خیلی ارزش قائله . شعراتو نوشته هاتو من بهش دادم بخونـه .خیلی هم خوشش مـیاد ولی دنیـاتون با هم فرق داره. پرسیدم چرا بعد بمن نگفتی قبل از این. گفت چرا ؟ کـه دلت رو بشکنم. پرسیدم بعد حالا چی ؟ گفت کار خودته تقصیر من نیست. بعد گفت منو مـیبخشی ؟ گفتمش نـه. گفت اگر اینو بهت بدم چی؟ دست کرد توی ساکش و یـه عاز کارون داد دستم. اشک تو چشمام جمع شد عرو گرفتم واون رو گذاشتم روی قلبم. پا شدم رفتم بیرون. رفتم خونـه. دو ماه بعد از ایران خارج شدم. حالا کارون نزدیک شصت سال داره .مـیدونم هنوز قشنگه . امروز صبح اتفاقی عکسشو پشت وان یکادی کـه مرحوم مادرم شب رفتن داده بود پیدا کردم. بخودم گفتم عشق... واسه من دیروز هم دیر بوده.
Mehdi-77
03-14-2010, 09:52 PM
سلام
من 33 ساله هستم و16 بهمن سال جاري 34 ساله ميشوم .سه چهار سال پيش خاهرم خاهر همكلاسي خود را معرفي وما هم براي امر خير درون منزل ايشان جلوس فرموديم.از آنجائي كه بار اول بود (خاستگاري رفتن)خجالت ميكشيدم بنابر اين خيلي با ادب وچهار زانو نشستم ودر نـهايت موقع خداحافظي پاهام خواب رفته بود وبه محض بلند شدن درون برابر خانم نزديك بود كه بـه طوركامل نقش بر زمين شوم كه با زحمت زياد سرپا موندم .والبته دوشيزه محترمـه هم تصميم گرفت ادامـه تحصيل بده .(به اين ميگن خاطرچه يا خاطره كوتاه)
راستي يك سوال :چرا هر ي منو ميبينـه حتي ترشيده ها تصميم بـه ادامـه تحصيل ميگيره؟
مرد عاشق که تا وقتي ازدواج نكرده نا تمام است
وقتي كه ازدواج كرد كارش تمام است
shir
03-14-2010, 10:30 PM
فابیـان جان دلمون رو کباب کردی
سردرگم
03-15-2010, 01:11 PM
سلام
بعد از خاطره بسیـار زیبای فابیـان گرامـی خوندن خاطره من لطفی نداره اما بـه هر حال خاطره هست .
پنج شنبه گذشته از ساعت 9.5 که تا 12.5 بـه هر دری زدم کـه یکی استارت ماشینمو درست کنـه نشد. یکی گفت گارانتیش تموم شده آزادشم برا ما صرف نمـی کنـه، یکی گفت بازش مـی کنم اما قطعه شو ندارم(!) یکی گفت کجا بودی داداش دیر اومدی بایست زودتر بیدار مـی شدی... .همـینطور کـه داشتم بـه بزرگترین خودرو ساز خاورمـیانـه تو دلم بدو بیراه مـی گفتم و خلاصه با حس بیـهوده تلف شدن یک صبح گرانبها داشتم بـه خونـه بر مـی گشتم دیدم پیرزنی دست بلند کرد. سوارش کردم گفت کـه مـی خواد بره بهزیستی. دلیلشو پرسیدم گفت کـه قصه اش طولا نیـه اما خلاصه اینکه :
از سر تنگدستی بچه هام درس نخوندن. سال پیش یکیشون تو خیـابون با یکی دعوا مـی کنـه و باعث نقص عضوش مـی شـه کـه دادگاه براش دیـه مـی بره. خیلی فقیری کردم کـه پولشو جور کنم کـه نتونستم. از خدا غافل شدم خودسوزی کردم کـه نجاتم دادند. از زانو که تا شکمم سوخت. یک پماد هست کـه 19500 تومان قیمتشـهاگه طبق نسخه پزشک ب کـه یک روزه تموم مـیشـه اما با کمـی تحمل درد و سوزش من که تا یک هفته مـی رسونمش. اما اگه اصلا ن امونمو مـی بره. حالا چند روزه تموم شده پول هم ندارم. بی تاب شدم مـی خوام برم بهزیستی التماس کنم شاید یکی برام بخرند چند روزی رو سر کنم. بغضش ترکید. بغض منم ترکید. وقتی پیـاده مـی شد گفت خدا خودت و ماشینت رو سالم نگه داره.
فابیـان
03-15-2010, 02:27 PM
روی تختم دمرو چرت مـیزدم کـه صدای درون اومد. درون رو باز کردم ودیدم پشت درون یـه خانمـی ایستاده .بنظر آشنا اومد اما کی بود ؟ حافظه ام یـاری نکرد. چهره قشنگی داشت و یـه شال قرمز دور گردنش پیچ مـیخورد. صورتش مـیخواست بخنده ولی لبخندی نزد. همـینطور زل زده بود . زبونم لال شده بود هیچی نگفتم همچنان نگاش مـیکردم و اونـهم حرفی نزد. چقدر دلم مـیخواست بهش بگم بفرما تو. ولی خشکم زده بود . با چشاش حرف مـیزد .یـه جوری مـیخواست بگه با من بیـا. من چنین فهمـیدم ولی اشتباه مـیکردم. سر پا خسته شدم.بخودم زور زدم کـه یـه چیزی بهش بگم اما نمـیشد. اونـهم انگار نـه انگار مثل یک عسر جاش ایستاده بود. ومنو نگاه مـیکرد. هرچی منتظر شدم چیزی بگه هیچی نگفت. من کـه مبهوت بودم و فقط صورتشو مـیدیدم .تو چشاش غرق بودم. حدس مـیزدم کـه بزودی با یـه لبخند یـه چیزی خواهد گفت ولی باز هیچی نگفت. این نـه بازاریـاب بود .نـه فروشنده ی چیزی . بعد کی بود ؟ من بجز چشمـهاش و اون شال چیز دیگه نمـیدیدم. وهمـین لحظه برام کافی بود .دیگه عادت کردم و همونجا وایسادم ونگاهش کردم . یـه چیزی تو صورتش بود کـه دلم سیر نمـیشد. جرات حرف زدن هم برام نذاشت. یـهو یـادم اومد کـه تو خونـه همـه چیز قاراشمـیشـه. خرت وپرت اینور و اونور افتاده. خیلی بده. اگه اومد تو چی؟ بچه ها کجا بودند؟ ساعت چنده حالا؟ واسه یک لحظه چشام از تو چشاش بیرون رفت. کـه دیدم داره سر تکون مـیده یعنی نـه! و عقب گردی کرد . بسرعت غیب شد. دلم گرفت اومدم باز دمرو روی تخت افتادم. صورتش با چشمـهاش. اون لبی کـه مـیخواست باز بشـه اما نشد .شال قرمز همـه اینـها تو سرم بود. اون کی بود؟ چرا اومد چرا رفت؟ یکهو از جا پاشدم درون رو باز کردم و رفتم تو خیـابون. نصف شب گذشته بود .هیچکی هم اونجا نبود. برگشتم. بچه ها خواب بودند. بخودم فهموندم کـه همش خواب بوده و سکوت آشنا. چیزی نیست جز یک خواب
فابیـان
03-16-2010, 12:22 AM
چندی پیش با یـه نفر لیون قرار گذاشتم .گفت فردا ساعت چارده ونیم بیـا کـه گفتم باشـه. بخودم گفتم چطوره من زود تر برم هم ناهار رو با خیـال راحت اونجا مـیخورم هم سر وقت بـه قرارم مـیرسم. ساعت یـازده و نیم رسیدم بـه لیون . قرارم مـیدون روسو بود همون جا یـه گوشـه پارک کردم و رفتم توی یک رستوران کـه تراس داشت و هوا هم خوب بود. اپریتیف با یـه همرنگ زرشک سرم رو گرم کردم که تا ظهر بشـه. کـه یـه جوون روبروم سبز شد و گفت مـیتونم اینجا بشینم. من با سر گفتم اوکی. موهای مشکی داشت. یـه سیگار خواست بهش دادم. گفت یـه ساعت وقت داری؟ گفتم چی؟ به منظور چی؟ گفت باهم حال کنیم. پوزخندی زدم و پرسیدم چند سالته؟ گفت نوزده سالمـه. گفتمش برو با یـه همسال خودت حال کن خیلی بهتره. گفت من از این بچه ها خوشم نمـیاد آدم پخته مـیخوام. گفتمش مسافرم حتما ببخشی. گفت منـهم حدس زدم به منظور همـین باهات حرف مـی. اون هتل روبروئی با بیست یورو یـه ساعت اتاق بما مـیده و .... گفتم صبر کن . بعدش چی؟ بگو مشکلت چیـه؟ گفت فهمـیدی کـه من مشکل دارم ها؟ راستش رو بخواهی ... از جیبش یـه برگه آورد بیرون .قبض برق بود 125 یورو بود. داد دستم گفت ببین. گفتم آره قبض برقه وقت پرداختش هم انگار کـه گذشته. گفت مشکل همـینـه. پدرم الکلیـه این مـهم نیست .اول ماه کـه مـیشـه حقوقشو بر مـیداره با مادرم مـیرن کازینو. همـه رو اونجا مـیبازه. هفتم هشتم پولمون تموم مـیشـه. به منظور غذا کمـی هم مـیمونـه. پول برق رو نداده صبح اومدن قطع کنند. حالا من پنجاه یورو بیشتر ندارم .بخودم گفتم اگر با من بیـائی حال یم .شاید آخر سر دلت رحم اومد کمکی کردی من قبل از شب پول این قبض رو بدم . برقمون قطع نشـه. گارسون اومد پرسیدم ازش ناهار خوردی یـا نـه؟ گفت نـه . به منظور هر دوتامون غذا سفارش دادم. خوشحال شد. گفت اگه مجبور نبودم این کار رو نمـیکردم. پرسیدم که تا حالا ازین غلطها کردی؟ گفت آره یـه بار با یک خوک کثیف. از تو هم پیر تر بود. پنجاه یورو بیشتر نداد. حالم بهم خورد. پرسیدم من چی چیم؟ خوک تمـیز؟ گفت قیـافه ات بد نیست. نـهارو خورده بودیم گفت حالا مـیائی یـا نـه؟ گفتمش نـه . گفت چرا؟ گفتمش خوب نـه دیگه. فکر کنم کار درستی نباشـه. من به منظور خودم یـه احترامـی قائلم. اینجوری ارزش من به منظور خودم مـیاد پائین. گفتمش 75 که تا کم داری بهت مـیدم. درون همـین لحظه یـه آقائی اومد نزدیک ما. رو بـه این ه کرد بـه ایتالیـائی بهش گفت رومـینا ایجا چه کار داری مـیکنی ؟ پول برق رو دادی؟ شب مـیان قطع مـیکنند ها. رومـینا از جاش پاشد منو نشون داد گفت استاد ریـاضیـاتم. یـارو رو نشون گرفت گفت پدرم. من بـه پدرش دست دادم. گفتم خوشوقتم. یـارو اصلا نـه بـه الکلی مـیخورد نـه بـه یک قمار باز کازینوئی. رومـینا گفت نـه هنوز پول رو ندادم همـین الآنـه مـیرم. پدرش گفت زودباش فوری برو. بعد بـه فرانسوی گفت درس م خوبه یـا نـه. گفتمش خیلی بده حتما خیلی کار کنـه .فکر کنم رفوزه مـیشـه. رو شو کرد بـه ش ایتالیـائی گفت خاک بر سرت. درست هم کـه افتضاحه .پول رو دیشب بهت دادم برو زود قبض رو بده. همـین حالا. رومـینا بلند شد رفت. پدرش گفت امـیدوارم کـه دوباره رد نشـه. گفتمش درس بخونـه قبول مـیشـه. شما هم مراقبش باشین یـه کم. گفت باشـه. بعدش هم خدا حافظی کرد و رفت ومن تنـها شدم. بخودم گفتم چه دنیـائی شده. سفارش دادم یـه قهوه کـه دیدم ه باز پیداش شد. گفت بابامو دیدی ؟ گفتمش چرا دروغ گفتی بمن؟ پدرت پول داده بهت .چرا قبض رو که تا بحال پرداخت نکردی؟ چرا گفتی من دبیرت هستم ؟ چرا اینـهمـه دروغ؟ گفت دیشب با چند که تا دوست رفتیم بیرون. همشون مفلس و بی پول بودند. پول قبض رو قرض د کـه امروز صبح بهم بعد بدند. اما هیچکدوم نیومدند . من چه کار کنم. گفتمش دروغ نگو. گفت تو گفتی بهت مـیدم .مـیدی یـا نـه؟ پرسیدم اداره ی پست کجاست گفت همـین پشت دو کوچه اونور تره. گفتمش این 75 یورو برو زود قبض روبده.رسیدشو بیـا نشون من بده. پول رو گرفت یـه ماچم کرد گفت این ماچ بیشتر از اینـها مـیارزه. بعدش هم رفت . پشت سرم یـه آقا و خانمـی نشسته بودند نمـیدونم از کی بـه حرفهای ما گوش مـیدادند. آقا هه دست رو شونـه ام زد گفت عجب دور و زمونـه ای شده. گفتم آره بد تر از این هم مـیشـه. گفت خدارو شکر شما معلمش هستین واون رو مـیشناسین. اینـها با هر و نامـیتونند هرزه بشند. زنش تائید مـیکرد. نیم ساعت صبر کردم موقع قرار نزدیک مـیشد. حساب مـیز رو دادم. رفتم بیرون. ک پیداش نشد. حس کردم یـه کلاه کوچکی رو سرمـه. سر وقت من بـه قرارم رسیدم.
namira
03-16-2010, 10:54 AM
با سلام
تشكر از همـه بابت خاطرات خوبشون
راستش من نميخوام خاطره بگم فقط خواستم از فابيان بابت خاطرات قشنگش تشكر كنم
در ضمن دوستان دقت كردين فابيان سوتي داده و سنش رو لو داده !؟
حبه انگور
03-16-2010, 11:18 AM
با سلام
تشكر از همـه بابت خاطرات خوبشون
راستش من نميخوام خاطره بگم فقط خواستم از فابيان بابت خاطرات قشنگش تشكر كنم
در ضمن دوستان دقت كردين فابيان سوتي داده و سنش رو لو داده !؟
آره:
فابیـان نزدیک 58 سال
پرسشگر 47 سال
موری حدودا 35 سال
سردرگم
03-16-2010, 11:54 AM
بابا نمـیرا خان یک کم تحمل داشته باش. این سوتی رو منم فهمـیدم اما گفتم بروی خودم نیـارم کـه یـه وقت پیرمرد دلگیر نشـه. توی آسمان ابری اروپا با اون مردم پر از نخوت فرانسه ... همـینطورش آدم دلش مـی گیره. شما کـه غزلهای سوزناک ایشون رو مـی خونی کـه برادر. حتی تخلص هم ندارند.
خوابزده
03-16-2010, 12:07 PM
حبه انگور عزیز . چرا مـیگی موری 35 سالشـه . یـادمـه ما توی ایستگاه 12 آبادان بچه بودیم و توی خاکها لول مـی خوردیم ، مـیگفتن موری رفته سر کار . تازه اگه خاطراتش رو یک مروری ی مـیبینی موری چه قدمتی داره . علی الخصوص درون مورد اون خاطره ای کـه از دوران مزوزئیک تعریف مـی کرد. حتی جدیداً گویـا باستان شناسی بـه نام دکتر ایندیـانا جونز توانسته بـه یک کتیبه برخورد کند کـه پس از گشایش رمز آن توسط پروفسور رابرت لنگدون کشف گردید کـه مقاله ای تحت عنوان "پس این دایناسورها یکدفعه کجا رفتند ؟"
به قلم موری 65000000- بوده است.
حبه انگور
03-16-2010, 12:45 PM
داستان بر مي گرده بـه حدود دو دهه قبل، هنگامي كه دانش آموز دوره دبيرستان بودم.
ببین خوابزده جان، فرض کنیم کـه بیست سال پیش موری دانش آموز دوره دبیرستان بوده، یعنی سنش بین 15 که تا 18 سال. من بهش تخفیف دادم و حد پایین رو گرفتم. حالا چون شما اعتراض داری مـی تونیم 38 هم بگیریم ولی بالاتر جا نداره بـه جون شما!
فابیـان
03-16-2010, 01:27 PM
سال 1976 بود .دانشجوی سال آخر جورج تاون_ واشنگتن دی سی بودم. دو سه روز مونده بـه کریسمس رنـه ، همکلاسیم کـه یـه آمریکائی کوبائی بود گفت مـیائی بریم برزیل؟ گفت فقط 450 دلار . ده روز حال مـیکنیم. گفت آلبرتو هم مـیاد کـه مال پورتو ریکو بود. گفتمش مشکلی نیست ولی فکر نمـیکنی کـه دیر باشـه؟ آخه حتما قبلا جا رزرو شـه و شاید ویزا بخواد. من ایرونی ام. گفت مـیدونم برا تو ویزا مـیخواد. ولی آژانس گفته کاری نداره فوری مـیدند. تازه با * ای تی اس سی * مـیریم. کـه یـه جورآژانس دانشجوئیـه. گفتمش باشـه و بیستو سوم دسامبر اون سال تو فرودگاه بودیم. عازم ریو دو جانیرو. فرودگاه ریو خیلی شلوغ پلوغ و بی نظم بود.تو فرودگاه ریو چمدونم گم شد . مال آلبرتو رسید . همچنین چمدون رنـه و لی من چمدونم گم شد. دوساعت مغطل شدیم چمدون پیدا نشد. هتل رزرو شده ی ما تو یک*فاولا* ی گم افتاده ،جای بد بختها بود. دو کیلومتر با پلاژ فاصله داشت. سرمون کلاه گذاشتن ولی ما بیخیـال بودیم و گفتیم بی خیـال. با دو که تا جوون آمریکائی آشنا شدیم. اهل شیکاگو بودند و هم هتلی ی ما . روز اول همـه رفتیم بـه پلاژ کوبا کاپانا. خیلی هم معروفه. دور برش جنس لطیف وول مـیخوره. اصلا انگار کـه بهشته. چون پر از حوری و پری و تشنگان عشقه.آب یـه ی گفت سلام. گفتمش . هاو دو یو دو؟ گفت آی ام ول هاو اباوت یو؟ پوست سبزه اش مـیفهموند کـه باید اهل همـین جا ها باشـه. گفت یو وانت هاو سام فان؟ گفتمش وای نات . گفت ایت ویل کوست یو تو ونتی دالرز. گفتمش اوه مای دیر آی ام بروک .آی دونت هاو نو مونی. گفت فاک یو. گفتمش ویذ یو او کی. کمـی خندید و از اون دور شدیم. اینجا تابستون بود .هوا گرم و مطبوع. دو سه بار هم توی آب رفتیم و هر بار کـه کمـی گرم مـیشد . با یـه رفت و آمد دریـا و یک آبتنی ی کوتاه مشکل حل مـیشد. که تا غروب دور زدیم. وقت برگشتن بود بـه همون سبزه رسیدیم. گفت دید یو فایند انی ثینگ؟ گفتمش نو ناثینگ. گفت تو بد. گفتمش وای دونت یو گیو مـی ا کیس؟ گفت فور فری؟ گفتمش یس فور فری. دونت تل مـی یو هاونت دان ذات بـه فور. گفت آی دونت لاو یو .آ ی دو ایت اونلی ویذ ا مان ویچ آی لاو. کمـی نزدیکش شدم. بچه ها هم اومدند. دو سه دیگه هم بغلش نشسته بودند. سر صحبت باز بود . هر کی با یکی چیزی مـیگفت. سبزه ی من گفت اسمش نادیـا است. بیست و دو ساله بود و توی فاولا نزدیک هتل ما خونـه داشت. گفت آی ویش آی کود کام تو ذ یو اس ا. گفتمش ذتس پوسیبل . گفت نو . ذی ویل نور گیو مـی ا ویزا. گفتمش مـی بی وی کان هلپ. گفت ناو آی لاو یو. و بوسید منو. رفقا حسودی د. رنـه گفت پاشیم بریم..... تمام ده روز رو با یـه دست لباس طی کردم. روز آخر چمدونم پیدا شد. با لباس نو بـه واشنگتون دی سی برگشتیم. یعنی خدا منو مـیبخشـه ؟ یـاد اونروزها بخیر
namira
03-16-2010, 01:34 PM
اصلن رو حرفهاي اين موري حساب نكن! آخه وقتي يكي تو شيفت شب رو دكل آويزونـه و داره همزمان تايپ هم ميكنـه ميشـه بـه حرفش استناد كرد!؟
خوابزده هم كه آباداني هستند و بسي واضح و مبرهن هست و اصلن ديگه گفتن ندارد!
تاپيك خداحافظي خوابزده رو كه يادت هست؟!
فكر ميكنـه او عينك Rayban نميشـه سنش رو حدس زد! اما من خوب يادمـه فابيان صداش ميزد " عمو" !
خوابزده
03-16-2010, 01:41 PM
فابیـان جان بالاخره خدا حتما ببخشـه یـا یـاد اون روزها بخیر؟
به نظر من صلاح نیست فعلاً تو کار خدا دخالت کنیم . بعد همون یـاد اون روزا بخیر.
حالا بـه خاطر گل روی تو هم کـه شده دیگه آخرین رو رو هم بـه خدا مـیندازم . چه کار کنیم دیگه خراب رفیقیم. فقط پیگیری اداریش با خودت.
سردرگم
03-16-2010, 01:52 PM
آخه دوست گرامـی دست ما کوتاه و شما هم هی پشت سر هم از بالای نخیل از حلاوت خرما خاطره مـی نویسین.
mory291
03-16-2010, 02:39 PM
ميگم اين جناب فابيان عزيز فقط سنشو لو داده؟ :33: مطمئن هستين كه چيز ديگه اي لو نداده؟ اينجور كه داره پيش ميره ماجرا از لو داره مي گذره بـه جون خودم و بيخ پيدا ميكنـه! من همچي يه نمـه دارم مي ترسم!
مي گم فابيان جان! خانوم شما و جناب ريبل جان اين فروم رو نمي خونن؟ عجب! من فكر كردم همـه مثل خودم هستن كه صبح بـه صبح خانوم هاشون اول حساب بانكي شون و بعدش نوشته هاشون توي فروم رو چك مي كنن! خلاصه خدا بـه دادت برسه! مي گم حالا توي تمام خاطراتت خيلي لازم نيست صداقت بـه خرج بدي فابيان جان!! بـه هر حال گاهي دروغ مصلحت آميز بهتره از راست فتنـه انگيزه! خود دانيد!
راستي يه سوال ديگه! مي گم چطوره كه توي صف بليط هواپيما و توي رستوران ليون و توي برزيل و هر جائي كه شما تشريف دارين جمع حواريون ( حوريه ها ) يه هو جذب شما ميشن؟ :love: چه خبره درون وجنات شما؟ بابا لئوناردو دي كاپريو و جرج كلوني و محمد رضا گلزار و از همـه مـهم تر خود من ، با همديگه اين همـه خاطره رنگي جمع نكرديم كه شما تنـهائي جمع كردين! خيلي طالب شدم ببينمت! :32:
آره:
فابیـان نزدیک 58 سال
پرسشگر 47 سال
موری حدودا 35 سال
عجب!
حبه انگور عزیز . چرا مـیگی موری 35 سالشـه . یـادمـه ما توی ایستگاه 12 آبادان بچه بودیم و توی خاکها لول مـی خوردیم ، مـیگفتن موری رفته سر کار . ....
مي گم شما دو نفر (حبه انگور و خوابزده ) خوندن بلدين يا فقط نوشتن يادتون دادن؟ بابا آدم قبل از اينكه كامنت بزاره، بايد عنوان تاپيك رو بخونـه! حالي تونـه؟ اينجا تاپيك خاطراته نـه تاپيك كشف سن مردم! اونم بـه جهت لجن مالي!
ضمنا مديريت محترم! باز اينا دارن بـه من مي پردازن و بنده رو تحليل مي كنن و خلاصه هر چي كار بد توي فروم ميشـه كرد، اينا دارن با من مي كنن! :help: اصلا اين خوابزده بـه من ميگه با دايناسور ها حشر و نشر داشتم!!!! بـه خدا ما تو خونـه مون حتي گربه هم نداشتيم! چه برسه بـه دايناسور! البته يه "دائي ناصر" داشتم كه فكر كنم خوابزده با اون اشتباهي گرفته! اصلا از بس اينا لجن پراكني كردن، داريم دچار كمبود لجن ميشيم! بعد كو اون جذبه اصلاح مديريتتون؟ اگه اينجوريه منم از فردا مي رم توي صفحه تحليل سياسي "روم" مي !
گفته باشم!
فابیـان
03-16-2010, 03:27 PM
موری جان یـادت رفته من خانم آقا بالا سر ندارم؟ ربل هم با من بزرگ شده.
دیگه اینکه رسوا نشده ای که تا بفهمـی یعنی چه ( حدث مـی) . و بقول شاعر : بر من کـه سبوئی زدم ام خرقه حرام است. راست ما رو سخت باور مـیکنند چه برسد بـه دروغ.
اما درون باره ی اون سر وجناتی (عجب اسمـی ) کـه بقول عرفا یک ملکه هست . سری از اسرار نظر. از غرائز بشر. تجربه مـیخواهد و پیروزی یک نگاه و همـه ی حظ بصر. مخصوصا حتما گمنام بود و آزاده و آماده و خواهان.
بنا بـه توصیـه بقیـه اش را لو نمـیدم.
shir
03-16-2010, 10:25 PM
خوابزده جون دارن دکانت رو تخته مـی کنند بهتر یـه تاپیک خداحافظی و سفر بـه آنگولا بزنی فابیـان کـه آمریکای جنوبی رو گرفت فابیـان جان مـهره ی مارت رو چقدر مـی فروشی ؟ بگذار ما هم یک حظی ببریم
فابیـان
03-17-2010, 02:23 AM
تازه داشت دستمون گرم مـیشد . خاطراتم رو جمع و جور کردم قسمتهای رنگی رو حذف کردم و اسامـی رو هم جابجا کردم . اومدم یـه خاطره دیگه بنویسم کـه دیدم قصه ی اپرا رفتن ما بعد از چند ساعت حذف شده. لابد دلیل محکمـی هم داره. مثل وقتی اشعار مشاعره با شعر های خودتون حذف مـیشـه . آدم از خودش مـی پرسه ، خب کجاش اشکال داشت؟ و خودش جواب مـیده کـه همـه اش اشکاله.
دوستان دریغ نکنند چندتا خاطره بنویسند که تا ما هم یـاد بگیریم چگونـه تعریف کنیم کـه نـه مدیری دلخور بشـه و نـه حذف ماجرا.
واسه رفع ف ی ل تر حاضریم قید خاطره و شعر را هم بزنیم. که تا هوا روشن شـه .
aHad
03-17-2010, 01:52 PM
والله من چی بگم؟آدم وقتی خاطره های جالب فابیـان رو مـیخونـه-مخصوصا تو سن من -18- آدم حالی بـه حالی مـیشـه!مـیفهمـین که؟یعنی همون تایتانیک و دماغه و اینجور حرفا دیگه...
ولی بـه جان و احمدی نژاد کی مـیتونـه از این دست خاطره ها بنویسه؟...حالا فکر نکنید من خاطره اونجوری دارما فقط گفتم کـه یـه چیزی گفته باشم وگرنـه من خیلی بیجا مـیکنم دامان مملکت اسلامـی رو بـه گناه آلوده مـیکنم...اصلا چیز داریم کـه برو ازدواج کن تا...تا....تا....آها...تا بدبخت شی،بدبختِ بیچاره...
آما خاطره:
چند وقت پیش مـهمون داشتیم از روستا،بعد از مستقر شدن درون اماکن مخصوص مشغول رصد تلویزیون بیگانـه شدیم.زن و مرد داخل فیلم مشغول مکالمـه بودن و هیچهم بـه جز بنده حقیر بـه علت استفاده از زبان اجنـه و بیگانـه!متوجه چرندیـاتش نبود که تا اینکه رسید بـه قسمتی کـه آن دوستان بحث را بـه حیـاط خلوت و باغ هلو و علاقه شدید قلبی بـه یکدیگر کشاندند و من یک آن از حس و حال خوابگاه دانشجویی و خونـه خالی دوستان بیرون اومدم و فهمـیدم کـه ای دل غافل الانـه کـه این زن و مرد بزنن بـه تیپ همدیگه و صدای داد و فغان بلند بشـه کـه با سرعت لارتن کرپسلی(اگه نمـیشناسین تحقیق کنین) رفتم بـه طرف ریموت و اونو بـه چنگ آوردم و درست یـه لحظه قبل از اینکه سرهای بی صاحابشون رو بـه طرف همـیدیگه خم کنن دکمـه رو زدم....ولی از بدبختی ریموت از کار افتاد!انگار داشتم بـه یـه خیـار فشار مـیدادم ولی من امـیدم رو از دست ندادم و مکرر فشار دادم که تا بالاخره بعد از چند ثانیـه مراسم بدون موفق شدم بقیـه مراسم رو کـه داشت بـه جاهای باریک مـیکشید کنم!
عرق ریزان نگاهی زیر چشمـی بـه حضار انداختم دیدم کم مونده بلند شن یـه دست کتک درست حسابی پیـادم کنن کـه در لحظات آخر بیخیـال شدن...
آقا گذشت و گذشت که تا رسید بـه روزی کـه ما مـی بردیم اینارو بزاریم کـه برن دیگه...
تو خیـابون سر راه ما یـه پسر فقیری هست کـه سیگار مـیفروشـه و منم هفته ای یـه بار یـا ده روز یـه بار کـه از اون غلطا مـیکنم مـیرم از اون مـیگیرم و باهاش یـه کم حرف مـی که تا دلخوش بشـه ولی چشمتون روز بد نبینـه این پسره مگه ول کن ماجراست؟؟ابدا...تا آدمو کچل نکنـه دست از حرف زدن برنمـیداره...
بابام گفت منم مـیام ولی با تو مـیریم گفتم خیلی خب.پشت رل داشتم مثل بچه آدم مـیرفتم کـه بابا گفت نگه دار از اون سیگاریـه واسه مشدعلی(نمـیدونم چی چی) یـه سیگار بخریم بفرستیم با اینا ببرن،گفتم کدوم سیگاریـه؟گفت من دیدمش سر راهمون هست!لابد تو دلش هم مـیگفت بابا عجب پسری دارم اصلا نمـیدونـه سیگار چیـه و کجا مـیفروشن!ولی من داشتم سکته مـیکردم چون اگه مـیرفتیم پیش اون حتما تمام احوالات فامـیل و خانواده مو بهش توضیح مـیدادم...سرتون رو درد نیـارم خواستم گاز بدم و از اون رد بشم کـه ماشین جلویی من درست روبروی اون سیگاری زد بـه یکی دیگه!منم درست جلوی دکه کیپ ترمز کردم،بابام گفت یـه بسته وینستون بده یـارو آورد کـه بده چشمش افتاد بـه من کـه مثل مرغ سر بریده فقط اونطرف رو نگاه مـیکردم،یـابو(با عرض معذرت)اصلا فکر نکرد کـه چرا این این شکلی مـیکنـه و نـه گذاشت و نـه برداشت گفت سلام رضا جون کجایی؟نیستی؟ برگشتم گفتم ببخشید؟گفت حالا دیگه منو نمـیشناسی؟بابا دمت گرم...حاج آقا ایشون پسرتون هستن؟بابام گفت آره!گفت خیلی آقاست،خیلی با مرامـه گاها مـیاد اینجا باهم درد دل مـیکنیم،خیلی وقتام بقیـه پولشو نمـیگیره!!!
چشمام داشت از حدقه درون مـیومد از بس شکلک درآوردم که تا آخرش فهمـید کـه شکر زیـادی خورده و منم تندی برگشتم گفتم برادر اسم من کـه رضا نیست من اسمم توفیر داره،خلاصه عجب گندی زدیم...هرچند که تا حدود هفتاد هشتاد درصد تونستم پدر رو خاطره شویی کنم ولی از اونروز بـه بعد مجبورم با خودم عطر و اسپری و آدامس ببرم بیرون که تا اگه لازم شد آثار جرم رو از بین ببرم...
فابیـان
03-17-2010, 02:55 PM
احد جان مجاز نیستیم درون امر حذف و ویرایش مدیران محترم دخالت انتقادی کنیم. هر چند بیشتر حذف شامل نوشته های من مـیشود که تا ویرایش. کاشکی مدیر سختگیر عوض حذف مطلب آنرا ویرایش مـیکرد . ماجرای اپرا چیزی نداشت کـه مورد عنایت مخصوص بشود. از سر درون گم بپرس کـه موفق شد آنرا بخواند. تشکرش را زیر مطلب دیدم. دو سه که تا خاطره ی باد کرده هم دارم کـه تا قضیـه روشن نشود درج نمـیکنم. مجبورم یک کمـی بـه خودم احترام بگذارم.
با عرض معذرت
فابیـان
03-18-2010, 05:24 PM
چندی پیش مادرید بودم و با دوستان رفتیم بـه رستوران قدیمـی اطراف پورتا دل سول و جای دوستان خالی یـه پائیلای سنتی خوردیم . بعد از دسر و قهوه یـه کولی اومد سر مـیز ما . لباس گلدار بلندی تنش بود یـه عالمـه زلم زیمبو بخودش آویزون کرده بود . موهای مشکی بلندی داشت شاید چهل و پنج سالی داشت . خیلی زود فهمـید خارجی ی این گروه منم و پرسید اسپانیـائی بلدی ؟ گفتم آره گفت خدارو شکر چون مـیخوام کف دستتو ببینم . گفتم مـیخواهی اسرار منو بر ملا کنی ؟ مرسی نمـیخوام . برو مال بقیـه رو ببین . گفت نترس خطری نداره تازه مجبور نیستی باور کنی . آنی یس گفت واسه تفریح بد نیست بذار دستتو ببینـه . کولیـه یـه صندلی کشید جلو و بغل دستم نشست . دستهامو گرفت تو دستش . چند لحظه ای بـه خطوط کج و معوج کف دستم خیره شد و همـینطور کـه سر تکون مـیداد گفت حق داری این تو پر از اسراره و گفتن نداره . پرسیدم مثلا چی ؟ گفت فردا بیـا . تنـها بیـا بهت مـیگم . تو دلم گفتم عجب کلکی هستند اینـها . داره بازار گرمـی مـیکنـه . گفتم فردا من برمـیگردم فرانسه . کـه بفرانسه جواب داد و گفت بعد بفرانسه مـیگم کهی نفهمـه . آنی یس گفت اینجا همـه فرانسه مـیدونیم . خوان کارلو کـه با همسرش ماریـا اومده بود بـه کولیـه گفت بیـا این بیست یورو بگیر و یـه دعای خیری و دست از سر مـهمون ما بردار . کولیـه با اون چشمـهای درشت و سیـاهش یـه جوری من رو نگاه کرد کـه حس کردم یـه چیزی مـیخواد بگه . دید عالعملی نشون نمـیدم . یـه آه کشید و گفت تو عاشق نیستی . گفتم بله؟ معلومـه حلقه دستم نیست . گفت نگفتم زن نداری مـیگم عاشق نیستی . گفتم اتفاقا هستم . بد جوری هم هستم . گفت نـه نیستی خودت هم مـیدونی . پرسیدم تو بهتر مـیدونی یـا من؟ گفت اگه راست مـیگی چرا یـه قدم درون راه معشوقت بر نمـیداری؟ دید چیزی نمـیگم گفت مـیخواهی من بهت بگم چرا ؟ گفتم نـه . خودم مـیدونم . گفت اینقدر بـه سرنوشت و قسمت اعتماد نکن . گفتم مگه فرقی مـیکنـه ؟ پرسید درون روز چند بار انتخاب مـیکنی؟ گفتم چه انتخابی؟ گفت هر چیز . گفتم هر وقت یـه منو menu بدن دستم خوب حتما انتخاب کنم . ولی درست مـیگی هفهش بار درون روز حتما انتخاب کنم . خوب کـه چی ؟ گفت حالا بگو چند بار فکر مـیکنی درست انتخاب کردی . منظورم بهترین گزینـه هست ؟ گفتم نمـیدونم . امـیدوارم همـه اش درست باشـه . دستم رو دوباره گرفت و با انگشتهاش بعضی جاهارو فشار مـیداد و خیره مـیشد وبقیـه رو توگوشم گفت . من هم با تعجب گوش مـیدادم . آنی یس پرسید چی مـیگه ؟ گفتم این دیگه کیـه؟ گفت این زونیلدا رو همـه ی مادرید مـیشناسنش . هر شب اینجا مـیپلکه و خوب زندگیش اینجوری مـیگذره . گفتم قبلا راجع بمن باهاش حرف زدی ؟ گفت نـه چطور مگه؟ جوابش رو ندادم . زونیلدا داشت تو گوشم حرف مـیزد . کـه چنین شد و چنان خواهد شد . یـه مشت پند و اندرز بهم داد و گفت قبل از آخر سال یـه بار دیگه مـیبینمت . بلند شد بدون اینکه پولی بگیره رفت سر یـه مـیز دیگه . آنی یس گفت محل نده . خوان کارلو پرسید حالا چی گفت؟ گفتم هیچی دو سه که تا حدس زد و پیشگوئی های معمولی کـه نامـه ای درون راهه و اینجا موفق مـیشی و اونجا شکست مـیخوری و از این قبیل حرفها . وقتی برگشتیم هتل حرفهای این زونیلدا همچنان فکرم رو مشغول کرده بود . حالا هم از خودم مـیپرسم آیـا ممکنـه پیش گوئیـهای این کولی یـه روز واقع بشـه؟ متوجه شدم کـه در آینده حتما درون بعضی از انتخاب هام درون مسیر وقوع پیشگوئیـهای اون خواهم رفت . خدایـا مارو از خرافات حفظ کن
aHad
04-24-2010, 02:22 PM
برگرد یکی بخر خیلی وقته نکشیدی!
نـه بـه راهت ادامـه بده
به راهم ادامـه مـیدم مـیرسم بـه یکی از محله های این شـهر،شـهری کـه مردم بهش مـیگه درندشت ولی من مـیگم مرکز فساد!همـینطور چشام دنبال یـه دوستی آشناییـه کـه سوارش کنم که تا از تنـهایی درون بیـام ولی دریغ از یـه سگ ولگرد چه برسه بـه دوست.یـه دفعه چشمم مـیفته یـه خوشگلِ خوش تیپ کنار خیـابون.
سوارش کن
نـه برو
به حرفش گوش نده تو کـه نمـیخوای بخوریش سوار کن
تو این کارو نمـیکنی
مـیکنی...به خاطر من
داره گولت مـیزنـه
حداقل بـه خاطر تقویت ارتباط کلامـی!
به ه چراغ مـیدم دستشو بلند مـیکنـه آروم مـیکنم نگاه مـیکنـه مـیگه:خیـابون ش؟؟؟؟
مـیگم:بیـا بالا...
تو آینـه نگاش مـیکنم نگاهم مـیکنـه و مـیخنده منم لبخند مـی مـیگم:خیلی خوشگلی!مـیگه:مرسی!
جدی مـیگم واقعا خیلی خوشگلی
مرسی لطف داری تو!
ازدواج کردی یـا مجردی ایشالله؟
نـه مجردم
خوبه...اهل هم هستی؟
مـیخنده و مـیگه:چرا کـه نـه؟
کارت اینـه؟
نـه دو سه که تا لارج دارم با اونا حال مـیکنم
هر شب برنامـه داری یـا جای خالی هم هست توشون؟
نـه گاها مـیان
چقدر مـیگیری؟
بستگی داره از دویست هزار بگیر برو که تا چهارصدهزار
مـیگم:خوبه...منم مـیتونم یکی از اونا باشم؟
چرا کـه نـه؟
شمارت چنده؟شمارشو مـیگیرم و منم تک مـی که تا شماره منو بدونـه آخه مـیگه من بـه تلفن هرکسی جواب نمـیدم.
مـیگم کاش مـیومدی جلو مـیگه نـه پشت راحت ترم.
نگاه مـیکنم بهش و یـه چیزی تو دلم هم مـیلرزه هم مـیسوزه با خودم مـیگم چیکارش کنم؟
مـیگم:تو کـه اینقدر خوشگلی تو کـه اینقدر ماهی چرا ازدواج نمـیکنی؟مـیگه ازدواج رو مـیخوام چیکار خودم کار دارم حالمم رو هم کـه مـیکنم چرا خودمو بندازم تو دردسر؟مـیگم این چند روز کـه جوونی آره ولی بعدش چی؟نمـیخوای بـه همدم داشته باشی؟تنـهایی همـیشـه خوب نیست مـیگه چیـه مـیخوای با تو ادواج کنم؟مـیگم نـه من نامزد دارم!!مـیگه بعد چرا مـیخوای با من باشی؟مـیگم آخه نمـیشـه موقعیت جور نمـیشـه...ولی فکر کن رو حرفام یـه نفر رو پیدا کن و باهاش ازدواج کن،من مطمئنم کـه واست خیلی خوب مـیشـه،به قول مارمولک حیفه کـه یـه همچین مال وجیـه ای رو زمـین بمونـه!...مـیخنده منم مـیخندم مـیگه خوشم اومد با نمکی!
سر چهارراه نگه دار پیـاده شم.نگه مـیدارم پیـاده مـیشـه و یـه چشمک مـیزنـه مـیگه منتظرتم زودِ زود زنگ بزن.مـیگم چشم تو هم بـه حرفام فکر کن...
دلم مـیگیره چرا حتما اینطوری بشـه؟کی باعث شده ک بـه این راه بیفته؟
به تو چه ربطی داره تو برو حالتو
خفه شو...قرارمون این نبود
حالا کـه همـه چی روبراهه مـیخوای این شانسو از دست بدی
گفتی فقط سوارش کن،یـادت مـیاد؟
آره ولی وقتی موقعیت جوره چرا از دست بدیش؟تو نکنی یکی دیگه...
آره ولی من اینکاره نیستم..هرکسی مسئول رفتار خودشـه
احمق...
گریـه م مـیگیره ولی خیلی وقته کـه اشکم درنمـیاد...
سر چهارراه وایسادم و روبروم هزار راه نرفته ست...
خوابزده
04-25-2010, 01:46 PM
این خاطره بـه نقل از یکی از دوستان مـی باشد .
برادر یکی از دوستانمون کمـی حالت خوش خوشک داشت و کمـی شیرین عقل. خانواده محترم به منظور بهبودش دست بـه هر درمانی زده بودند و در آخر بـه امام رضا (ع) متوسل شدند. یک روز کـه ایشان را بـه ضریح بسته بودند ظاهراً اطراف ضریح خیلی شلوغ بوده و دیگران کـه به ضریح دسترسی نداشتند بیمارهایشان را بـه طناب ایشان بسته بودند و از این طریق با یک واسطه بـه ضریح متصل شده بودند . این بنده خدا صبح کـه بلند مـی شود متوجه خیل طنابهای بسته شده بـه طناب خودش را مـی شود و حسابی اعصابش خرد شده و فریـاد مـی زند :
باز کنید این طنابا رو بی وجدانا ، مگه من جعبه تقسیم امام رضام .
فابیـان
06-23-2010, 02:04 PM
باوجود اینکه دیشب خیلی دیر خوابیدم صبح زود از خواب پاشدم.تازه دو ماهی مـیشد طلاق داده بودم. با نامزد جدیدم اومده بودیم به منظور یک هفته تغییر آب و هوا بـه مراکش .برای تخلییـه ی مشکلات خیلی سودمنده. هتل ما خیلی مدرن و 18 طبقه بود ، اتاق ما طبقه ی 15 بود. پرده ی پنجره رو زدم کنار. طلوع خورشید رو دیدم چه قشنگ بود. توی استخر اون پائین. دو سه که تا شنا مـی. ریش زدم یـه دوش گرفتم. با یـه تی شرت و مایو رفتم پائین.آب ولو شدم . هوا نسبتا خنک بود ی قهوه برام آورد وپرسید چیز دیگه نمـیخواهی؟ گفتمش آره یـه پتو. رفت برام دوتا حوله ی بزرگ آورد و گفت این حتما کافی باشـه. من تشکر کردم حوله رو انداختم روم و همونجا خوابیدم.
یکی داشت گریـه مـیکرد صداش مـیومد .دلم از غم پر شد. دنبال صدا مـیگشتم ببینم این کیـه گریـه مـیکنـه؟ پیدا نکردم. من سبکبال بودم روی سنگها تو یـه کوچه دنبال صدا مـیگشتم. دستمو بردم بسوی صورتم کـه دیدم اشکهای داغم داره شر و شر مـیاد. من شریک غم این صدا بودم. نمـیدونم چرا اون گریـه مـیکرد ؟ چرا من اشک مـیریختم؟ ته کوچه یـه نفر نشسته بود . یـه بساطی روبروش بود یـه چیزهائی مـیفروخت. رسیدم بالاسرش دیدم یـه بچه است. پرسیدم اینـها چیـه ؟ گفت اینا مـهره ی ماره. دونـه ای یـه بند انگشت. خیلی ارزون مـیفروشم یکیشو بخر. پرسیدم مـهره ی مار؟ بـه چه دردی مـیخوره؟ گفت از کجا مـیائی ؟ غریبه ای ؟ نمـیدونی مـهره ی مار اگه همرات باشـه خاص و عام دوستت دارند. رو جلا مـیده. غم رو حاشا مـیکنـه. نفرت رو نابود مـیکنـه یکیشو ازم بخر. صدای گریـه بلند تر شد و گفتم گوش کن این کیـه زار مـیزنـه؟ گفت خودتی. صدا از قلبت مـیاد. هرجا بری گوش مـیکنی. چونکه همراه تو با تو، توی قلب خودته. گفتمش من مـیخوام شاد باشم . گفت تو کـه صد نفر رو دوست داری شادی معنی نداره. شانس بیـاری با یکی وصل بشی .(تو دلم گفتم خوب یکی همـین الان اون بالا خوابیده .) بقیـه جز غم و اندوه جدائی چیزی حاصلت نمـیشـه. صدای گریـه ی قلبم حالا شد ضجه و ناله هق هق و شر شر اشک. گفت آروم باش یک مـهره بخر. بعد از این اونـها دوستت مـیدارن و تو مغرور مـیشی . فکر مـیکنی مستحقی و از اون بالا نگاشون مـیکنی. اونیکه ممنوعه. دوستت داره. ته. اونیکه دوره و در دسترس نیست خواب و خیـاله . بقیـه مشکل هر روزت مـیشن . پرسیدم بدون مشکل نداری؟ گفت چرا هست انتخابش مشکله. بیشتر از اونکه داری حتما بدی. گفتم محاله. گفت سوالی دارم ؟ گفتم بپرس. گفت چی باعث مـیشـه احساس کنی کـه عاشقی؟ گفتمش: مظهر یک جفت چشم زیبا. دوتا حرف دلنشین. یـه قد رعناو لوچه .چه مـیدونم همـه چی. گفت خاک عالم بر سرت . اینـها کـه نرخ دارن . عامل نیـاز و اینجور چیزا هستن . اگه داشتی مـیخری اگر نداشتی مـیفروشی. بیـا یک مـهره بخر که تا بدونی اونیکه دوست داره به منظور تو نیست. اثر مـهره ی ماره و تا این مـهره رو داری تورو مـیخواد . گفتمش اینکه جالب نیست. گفت بعد با گریـه ی قلب و جدائی از عزیزانت باش. دوست داشتن یـه مکافاته برات. عشق مجازاته برات. غم وغصه گریـه و آه کشیدن آفاته برات. گفتمش یـه مـهره مجانی مـیدی؟ گفت حاظر نیستی یـه بند انگشت بدی؟ بعضی ها جون مـیدن. پرسیدم بند انگشتمو مـیخواهی چه کنی؟ گفت همـه ی زندگی و هستی ی تو بـه همـین یـه بند انگشت بنده. همـه چیزت مال من محبت هر کی تو رو دید مال تو. دست بردم و یـه مـهره رو گرفتم دستم. خیلی سبک بود. مثل یک تیله ی بازی یـا یـه مروارید بود . گفت بزار زیر زبونت. که تا گذاشتم یـه نوازش تو موهام حس کردم. یـه لبی داشت لبهامو ماچ مـیکرد.
خیس عرق بودم و گرما زده بیدار شدم.استخر بودم و عزیزم مـیگفت خوب خوابیدی؟ گفتم کی ؟ من ؟ نـه بابا بیدار بودم.
مرجان
06-23-2010, 03:52 PM
سلام
خوب خاطرات گفتن يك جورايي مثل پرده برداشتن از رمزها و رازهاست
من تازه اينجا رو پيدا كردم:suspicious:
جالبترين خاطره ام وقتيه كه با همسرم كه اون موقع تقريبا نامزدم محسوب مي شد بيرون ميرفتم .با بدترين لباسهاي ممكن !نپرسيد چرا ؟ چون خودم هم نميدونم چرا مثل خاتون لباس مي پوشيدم(خاتون پدرم هستند كه مظهر يك پيرزن كمي شيرين عقل و از خودراضيه) يك مانتوي بلند مشكي مي پوشيدم تقريبا که تا دم پاشنـه كفش و يك شلوار مشكي كه انقدر پاچه هاش گشاد بود كه شكل يك دامن را تداعي ميكرد و تازه نصفش هم معمولا زير كفشم بود و در بهترين حالت يك روسري خنده دار نقره اي سر ميكردم كه مادربزرگ مرحومم براي نشان علاقه اش بـه من دورتادور اون را با رنگ مشكي و نارنجي بـه طرز فجيعي قلاب دوزي كرده بود و من بدون توجه بـه ظاهر اجق وجقم بيرون ميرفتم(در اين مورد حق با م بود كه دائم ميگفت: خدايا چرا ميذاره تو با همچين لباسهاي آبروبري بيرون بري) و تازه مورد تحسين و تعريف هم قرار مي گرفتم .:clap2:
aHad
06-23-2010, 08:47 PM
یـه صدای ویژژژی پیچید تو خیـابون....یـا خدا،احمق%$#$#^#$# پدر$@%^%#....
یـه پراید پیچیده بود جلوم کم مونده بود ب لهش کنم،حالا پراید لگن بـه کنار ماشین عروسک و امانت ما چی؟یـارو مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده گازشو گرفت رفت و همـینم منو دیوونـه کرد بعد از چند ثانیـه معطلی راه افتادم،البته کـه در عرض ایکی ثانیـه رو کولش بودم،زمزمـه کردم آخه احمق جون مـیخوای با این قارقارک از دست عقاب من درون بری؟
تو یـه نگاه دیده بودشم همچین آش دهن سوزی نبود مـیتونستم بترسونمش لااقل! چراغ دادم بزن کنار دستشو آورد بیرون اشاره کرد برو گمشو رفتم پشت سرش نمـیخواستم بزارم حتی نفس بکشـه...رفتیم رفتیم منم هی چراغ هی اشاره هی فلان یـهو دیدم خیلی وقته کـه تو خیـابونای خلوت سیر مـیکنیم یـه دفعه دوزاریم افتاد ولی حیف خیلی دیر شده بود تو یـه خیـابون تنگ کشید کنار نگه داشتم،به خودم دلداری دادم بابا تنـهاست و هیچ غلطی هم نمـیتونـه ه(؟؟؟؟ بر آمریکا)یـارو درو باز کرد دیدم یـه چیزی پیـاده شد عینـهو انتر عین یـه ox کـه سرشو کرده باشی تو شونـه هاش دلم هرّی ریخت پایین با خودم گفتم بینی خوشگلم از دست رفت!حالا خودش بـه جهنم خم شد یـه لوله پولیکا درآورد از ماشین یـاد ندا آقا سلطان افتادم با خودم فکر کردم کشته شدن(شـهادت) اون دنیـا رو تکون داد ولی مردن من مـیشـه مسخره روزنامـه های زرد!اینجا دیگه نمـیتونستم از تواناییـهای منحصر بفرد فیزیکیم مثل دل شیر!!!و بازوهای آرنولد!!! استفاده کنم فهمـیدم خدا همـیشـه بـه من لطف داشته کـه یـه زبون کارآمد درون اختیـار من گذاشته بـه علاوه یـه قیـافه کـه از هر ده نفر هفت نفر مـیگن منو مـیشناسن حتی با من خاطره دارن!!تصمـیممو گرفتم...هرچه بادا باد
داشتم مـیگفتم یـارو با اون هیکل لامصبش و با اون لوله پولیکای زبون نفهم داشت مـیومد طرفم عین یـه قرقی پ پایین با یـه لبخند فوق العاده صمـیمـی!،یـا رو که تا منو دید کـه با هیکل یک دهم اون اینطوری پ پایین جا خورد فکر کرد من مثلا بروس لی مروس لی ای چیزی هستم!!تا تنور یخ بود بستنی رو مالوندم گفتم:بَه سلام رضا چطوری؟کجا با این سرعت؟یـارو فکر دیوونـه ام گفت:چی؟گفتم بابا منو نمـیشناسی؟همکلاسی سال دوم راهنمایی؟کلاسهای جغرافی چقدر مـیخندیدیم؟...نذاشتم دهنشو باز کنـه ادامـه دادم:بابا دو ساعت مـیگم بکش کنار یـه احوال پرسی روبوسی یم باهم!اینو گفتم سریع رفتم طرفش،آقا حالا ماچ نکن بعد کی ماچ کن؟گیج و منگ نگام کرد گفت بـه این خاطر هی چراغ مـیدی؟گفتم بابا من نوکرتم نشناختی منو؟گفت شرمنده ببخشید من بـه جا نیـاوردم!گفتم من فکر کردم مـیخوای باهام شوخی کنی این باتومو با خودت آوردی!
فهمـیدم آدرنالین خونش اومده رو صفر،گفت نـه ولی شمام منو اشتباه گرفتین...با ناباوری گفتم نـه؟!...آقا من شرمندم ولی شما کپی اونین آخه! گفت من رضا نیستم...
بوسیدمش گفتم شرمنده من فکر کردم شما رضایین!!!
.
.
.
سوویچو دادم دستش و گفتم بـه عمل کار برآید بـه سخن گفتن نیست گفت وات؟گفتم مواظب پرایدها باش خیلی خطری شدن.
فهمـیدم تو رانندگی از دو چیز بدم مـیاد:
1.ی کـه پشت 206 لگن نشسته و فکر مـیکنـه سواره فراریـه!
2.پسر جوونی کـه فکر مـیکنـه با پرایدش مـیتونـه منو قال بزاره....
(راستی شما چی؟منو دیدین؟قیـافه من چقدر واستون آشناست؟)
خوابزده
06-27-2010, 11:27 PM
پارسا حالش خوب نبود . من هم همـینطور هی دور و برش مـی پلکیدم و مسخره بازی درمـی اوردم کـه بخنده . حال غذا خوردن هم نداشت ،مـی خواستم بازی بازی غذا بخوره . ادای غول چراغ جادو رو درآوردم و جلوش زانو زدم و گفتم سرور من ، هر دستوری دارید بدهید ، فی الفور برایتان حاضر مـی کنم بـه شرطی کـه گرون نباشـه.
اون هم اولش خندید و بعد با حال عجیبی گفت : ازت مـی خوام کـه جلوی هیچزانو نزنی . فقط حتما جلوی خدا زانو بزنی .و من ..... فکر کنم اون حالش خیلی خوبه . حتما برم دکتر چون حالم خیلی خرابه.
شمشیری
06-28-2010, 02:06 AM
اون هم اولش خندید و بعد با حال عجیبی گفت : ازت مـی خوام کـه جلوی هیچزانو نزنی . فقط حتما جلوی خدا زانو بزنی .و من ..... فکر کنم اون حالش خیلی خوبه . حتما برم دکتر چون حالم خیلی خرابه.
خوابزده گرامـی تبریک بـه خاطر چنین فرزند زیرک و دانایی. اینجا تو این مـهد مثلا تمدن من آدمـهای 30 40 ساله ای رو مـیشناسم کـه یک دهم آقا پارسای عزیز درک و ژرف بینی ندارند. ماشالله.
حاجی جفرسون
06-28-2010, 11:07 AM
اولین تابستان بعد از اولین سال تحصیلی و من هفت ساله ،کلاس اول را با معدل بیست،تمام کرده بودم.مرحوم دکتر (پدر) بـه قولش عمل کرده بود و دوچرخه ایی برایم خریده بود بـه قیمت صدوبیست تومان یـا هزار و دویست ریـال کـه با توجه بـه حقوق دوهزار تومانی(بیست هزار ریـال) مرحوم دکتر،مبلغ قابل توجهی بود.تازه بـه محل جدید درون شـهرآرا تهران کـه آن موقع غربی ترین نقطه تهران بود و تازه محلات ستارخان درون حال ساخت بودند،رفته بودیم.قیمت یک خانـه دو طبقه با زمـین اش هم درون آن موقع فقط صد و ده هزار تومان بود و البته ماهی دویست تومان(دو هزار ریـال) هم قسطش،برای همـین هر وقت شیطنت مـی کردم ، پدر مـی گفت کـه حاجی کوچولو،ببین چقدر پول دو چرخه تو دادم کـه شیطنت نکنی،منم مـی گفت بابا اینکه از قسط خونت کمتره،تازه مـی خواستی قول ندی خسیس!.!!:1:
سی سال بعد،
خاطرات تابستان 1380-2001
اولین تابستان بعد از اخذ دومـین مدرک کارشناسی ارشد درون رشته اصلاح نباتات!! یـا بـه به قول مرحوم دکتر،مـهندسی باغچه و بیل! با معدل 15!!! و من هم سی و هفت ساله.، ،خانـه شـهرآرا کـه دیگر الان تقریبا وسط شـهر بود دیگر تقریبا قابل سنبود و شدیدا" کلنگی بود،پول خوبی به منظور خریدش درون آن موقع مـی دادند،حدود صد و پنجاه مـیلیون تومان سال 1380 کـه دقیقا بیش از هزار برابر قیمت خریدش بود،خانـه را فروختیم وتبدیل بـه احسنت کردیم.م آن موقع بـه مدرسه رفته بود و اولین تابستانش بود.منم هم بـه سنت اجدادی برایش دوچرخه خ بـه قیمت پنجاه هزار تومان،بعد از تبدیل بـه احسنت خانـه من سهم خودم از سهم پدری را دو آپارتمان با قسط بانک خ کـه قسط هردو که تا رو هم ماهی صد هزار تومان بود. م یک روز شیطنت کرد،نا خواسته گفتم ببین کوچولو برایت پنجاه هزار تومان دوچرخه خ کـه شیطنت نکنی! م گفت: برو بینیم بابا اینکه از قسط خونت هم کمتره،خسیس!!:54:
مرحوم دکتر هم این صحنـه را دید و گفت: چوب خدا صدا نداره مـهندس چغندر!:clap2:
.خدایش بیـامرزد.
نتیجه: اگر امروز هفت ساله باشید و شیطنت کنید و حرف ناحسابی بزنید، سی سال دیگر فرزندتان از شما انتقام خواهد گرفت. . :love:
neda afarid
06-28-2010, 11:16 AM
چه جالب
همـه اش بايد خاطرات فابيان عزيز رو بخونيم:22:
مرجان
06-28-2010, 01:35 PM
يك مكالمـه:
من: خوبيد؟
جاري من: مرسي. مرجان جون چقدر شكسته شدي
من: راست مي گي ؟ خودم متوجه نشدم
جاري من: سنت خيلي بيشتر بـه نظر مي آد . لطفا بـه خودت برس .اينقدر خودت را خسته و هلاك نكن. بـه خاطر خودت مي گم . منظور بدي ندارم ها
من: آره راست مي گي دارم
جاري من: آره فلاني(همسر محترمش و برادر شوهر من) بـه من مي گه عزيزم تو مثل يك چهارده ساله اي
من: چه قدر خوب كه نسبت بـه شما اين احساس را داره
جاري من: مي توني لباس هات را عوض كني بـه موهات برسي ورزش كني که تا بهتر بشي
من: حق با شماست
توضيح1: جاري از من سي و پنج سال بزرگتره
جاري من: نا سلامتي شوهرت دندان پزشكه اگر بـه خودت نرسي ممكنـه بره دنبال يكي ديگه. ميدوني كه؟
من: درسته .
توضيح2: جاري زن دوم برادر شوهره
جاري من: منشي اش را ديدي؟
من: چطور مگه
جاري: واي كه چقدر ساده اي . بايد بري ببيني خوشگليه
توضيح3: منشي خانم يكي از خدمـه محل كارمـه و شيرين 40 سال را داره
من: واقعا جالبه
جاري: چقدر بي خيالي . فردا ميبيني صاحب خونـه زندگيت شد
من: (در حالي كه برنج آبكش مي كنم)چه بامزه
جاري:مرجان حواست هست من چي دارم ميگم؟
من: بله بله دارم گوش ميدم........
توضيح4: اين داستان هميشگي من با جاري محترمـه چه وقتي كه خونـه اش برم چه وقتي كه خونـه ام بياد:1:
فابیـان
06-28-2010, 01:55 PM
شـهر ما چار طرفش کوهه و اینروزا خیلی قشنگه . قله هاش برف داره و بقیـه ی کوه هم سبزه و شکوه مخصوصی داره. فکر نمـیکردم یـه روز این همـه کوه . باعظمت بیـاد رو این ی من سنگینی شو قرار بده. گلومو فشار بده . نفسم رو حبس کنـه. قدرتشون نشون بده. کـه ما آدمـها چقدر ضعیف و ناچیز و حقیریم. زندگیمون بـه یـه باد بنده و یک لحظه ی غفلت. که تا همـین چند روز بخود مـیگفتم دل ما جای محبت و صفاست . دوست داشتن چه قشنگه .هر چی بیشتر برسه باز جا داره. حالا فهمـیدم نخیر اینطور نیست . این غمـه کـه وسعتش از همـه دنیـا بیشتره. دل براش خیلی کوچیکه . وقتی از راه مـیرسه نـه فقط این دل بدبخت رو مچاله مـیکنـه . مغز رو نابود مـیکنـه توی رگها عوض خون آهن مذاب مـیریزه . آدم هر لحظه مـیسوزه . هر چه بیشتر اشک از این چشمـها مـیاد بیشتر مـیسوزه. ...
مـیدونم که تا آخرین لحظه و آخرین نفس بـه فکر من بود. مـیدونم عشق منو برد بـه خدا نشون بده. دو سه ساعت قبل از اینکه بره معراج بـه خودم گفت. بـه خدا مـی سپرمت .مثل هر روز اومده بودم دیدنش. پنومونی حاد گرفته بود. مادرش مـیگفت پهلو کرده. بنده خدا از ایران اومده بود به منظور عروسی ما . سه ماهی مـیشد اومده بود تو زندگیم . دکترا گفته بودند پنجاه-پنجاه . گفتمش بمون . گفت شرمنده کـه تنـها مـیرم . دستشو تو دست گرفتم سرد و یخ بود. آخرین بوسه رو از لبهاش گرفتم. استخونم یخ زد. فقط یک قطره ی اشک کمـی گرممون کرد. قطره های بعدی سوزان بودند. گفتمش عصری مـیام استراحت کن و فردا همـه چیز یـادت مـیره. کمـی خندید و بهم گفت برو م رو رو بیـار . دلم براش تنگ شده. ...
عصر کـه برگشتم بیمارستان ، تو این دنیـا نبود. من بودم . و سه چهار ساله کـه هستم. بـه خودم وعده مـیدم : این غم آخرش باشـه.
ertava
06-28-2010, 08:00 PM
مرجان (http://web.iranamerica.com/forum/member.php?u=3187)
سرکاریم دیگه نـه؟؟
مرجان
06-29-2010, 08:24 AM
سلام ertava ي عزيز
چرا؟:)
حاجی جفرسون
06-29-2010, 01:41 PM
از داستان خانم مرجان نتیجه مـیگیریم کـه خانم ها هیچ وقت با جاری خود کـه از لحاظ سنی جای شون محسوب مـیشـه،دیـالوگ تشکیل ندهند کـه آخرش تبدیل بـه مونولوگ یـا تراژدی مـیشـه.
حاجی جفرسون
06-29-2010, 01:58 PM
تاریخ: بیست و ششم جولای دوهزار و هشت
ما یک فامـیلی داریم درون منطقه ویرجینیـا کـه هر جا مـیرم او را مـیشناسند.وکیل هست و خلاصه همـه جا فضول است.رفته بودیم یک ایلات دیگر کـه 5 ساعت با ماشین راه بود، بـه یک بانک رفتم کـه چکی را نقد کنم کـه مال آن فامـیل بود.توی دلم گفتم اگه اینجا هم اینو بشناسند من تو ماشین که تا راه برگشت بـه خونـه آواز مـی خونم.
کارمند بانک که تا اسم فامـیل را دید گفت. اووووووووووه دتز گریت.ای نوو هییم!! هی واز مای فیرند این یونیور سیتی!
سر درد گرفتم،نـه اینکه چرا که تا شعاع چهارصد مایلی این فامـیل مارمولک من را مـیشناسند،سر درد گرفتم چون 5 ساعت که تا راه برگشت آواز خوندم و هر چی بلد بودم را خواندم، بد تر از اینکه امشاسپند هم با من بود و از دست من فلاآب یخ را نزدیک پمپ بنزین روی شلوار کرم رنگ من ریخت و من کـه پیـاده شدم برم بنزین ب و برم دستشویی،دو که تا خانم دم دستشویی منو دیدیدند و گفتند: هههی لوک ات هیم! اوو مای گااد..هرری آپ من ! فکر کرده بودند خودم را خیس کردم! امان از دست اون فامـیل و کارمند کوفتی بانک و امشاسپند و او ن دو که تا خانم!!
مرجان
06-29-2010, 04:12 PM
سلام، جناب آقاي ارتا واي عزيز و حاجي جفرسون نازنين:1:
اين هم يك جور خاطره هست ، مگه نـه؟
جاري من بعد از جدا شدن از همسر اولش و انجام اصلاحات جور و واجور و صد البته ثمر بخش درون ظاهرش و همچنين تغيير نامش از يك نام قديمي بـه اسمي شيك و زيبا ، وارد زندگي برادر شوهر من كه بعد از بيست و سه سال زندگي مشترك با داشتن دو فرزند بزرگ و همسري كه از فاميل بود ، سرش بـه زندگي خانوادگيش گرم بود، شد و آن طور كه خودش براي من تعريف كرد با استراتژي « من احتياج بـه يك راهنما دارم، چقدر شما مرد فهميده اي هستيد» دل برادر شوهرم را برد .(او معتقد هست كه هيچ مردي درون دنيا پيدا نمي شود كه با اين كلمات جادو نشود) من وقتي او را ديدم كه با يك رديف بي انتها دستبند هاي رنگي و يك عدد نگين بيني و چند جفت گوشواره كه درون امتداد گوشـهاي ظريفش چسبانده شده بود، و موهاي بلند رنگ كرده ، و بلوز و دامني بـه رنگ آلبالويي سير تزيين شده بود و بيشتر از آن كه مرا بـه ياد يك خانم مسن بياندازد ، تجلي يك تابلوي زرق و برق دار و گران قيمت بود
من و او عليرغم اين كه درون دوسر طيف انواع سلايق قرار داشتيم ولي بـه يمن سهل گيري من و احساس برتري او با هم خوب كنار آمديم.
من بـه او اجازه دادم كه عليرغم اختلاف سني قابل توجه(كه اگر درون ظاهر مجلل او نمود زيادي نداشت حداقل درون شناسنامـه اش مشخص بود) ، با من احساس نزديك بودن و صميميت بكند و اين ناشي از اين نيست كه من آدم وارسته اي هستم يا خيلي فهميده ام يا خيلي صبورم يا .... بلكه ناشي از تنـهايي من درون آن موقع بود و من احتياج داشتم كه كسي از آن خانواده، حتي اگر عنوان نا اميد كننده «زن دوم » را يدك بكشد ، من را قبول كند و همراه من باشد
ميبينيد كه چقدر راحت مي شود درون خلق يك تراژدي هميشگي كه با ضرباهنگ مشخصي درون طي سال تكرار مي شود، همراهي كرد:love:
mory291
06-29-2010, 04:48 PM
من و او عليرغم اين كه درون دوسر طيف انواع سلايق قرار داشتيم ولي بـه يمن سهل گيري من و احساس برتري او با هم خوب كنار آمديم.....
ميبينيد كه چقدر راحت مي شود درون خلق يك تراژدي هميشگي كه با ضرباهنگ مشخصي درون طي سال تكرار مي شود، همراهي كرد:love:
نوشتن چنین متنی کـه مـی تواند بـه خوبی خواننده را درون زاویـه نگرش و احساس نویسنده قرار دهد و برداشت روانی از موضوع را ارائه کند ، نشان از چند مشخصه دارد: برخورداری از مطالعه اجتماعی و ادبی، دید متناسب همراه نکته سنجی (ویژه خانمـها!)، رفتار ذهنی هدفمند و سازمان یـافته و قطعا موارد دیگری کـه این نوشتار را موثر و موزون کرده است.
تبریک بنده را بـه خاطر برخورداری از این قلم روان و شیوا بپذیرید.
با تشکر
باران
06-29-2010, 07:13 PM
از وقتی کـه خیلی کوچک بود خاطره مـی نوشت و هر چند وقت یکبار هم همـه ی انچه را نوشته بود باز خوانی مـی کرد . او وارد زندگی کودکی مـی شد کـه گاه اشکش را درون مـی آورد و گاه لبخندی بر چهره اش مـی نشاند و گاهی هم برایش متأسف مـی شد کـه چرا از موقعیت هایی کـه داشته بهره مند نشده و البته درون بسیـاری از موارد هم تحسینش مـی کرد کـه چه خوب مـهربانی و راستگویی و درستکاری را درون رأس همـه ی امورش قرار داده هست .
خاطره ها درس هایی از زندگی هستند کـه خود استاد آنیم .
و درون آن واحد هایی از زندگی را پاس کرده ایم کـه برایش آزمون های سختی داده ایم .
و با مرور آن ها بـه خود یـادآوری مـی کنیم کـه باید از آموخته های خویش باز هم درس بگیرم و خاطراتی جدید از آن درون دفتر زندگی ثبت کنیم ولی همـیشـه حتما مراقب باشیم کـه با کودک درون خود همراه باشیم و مانند او درون صدد یـاد گیری باشیم بسازیم و رشد کنیم گر چه گاهی هم خراب مـی شود .
elahi
06-30-2010, 12:54 AM
مرجان خانم، هیچ فکر کردی کـه اگه این جاری شما بـه این فروم علاقه مند بشـه و سری بـه دفتر خاطرات فرومـی ها! بزنـه چه اتفاقی مـیفته؟! اوه اوه .... چه شود! :love:
حاجی جفرسون
06-30-2010, 02:26 AM
خوب انشالله این تراژدی نیست و یک کمدی کلاسیک است.شما دعا بفرمایید کـه یک نفر با دامن چین چین و دو دست النگوی رنگی سر راه فابیـان کربلایی عزیز قرار بگیرد و بگوید:شما چقدر اقای فهمـیده ای هستید موسیو،من بـه یک راهنما نیـاز دارم اگه ممکنـه مقسی بقو!..خوب اگر آقای فابیـان عزیز جادو شد،من اعتقاد پیدا مـی کنم کـه این کلمات جادو کننده است.
البته من و همسرم درون اثر یک دعوا اتفاقی سر صف گوشت کوپنی با هم آشنا شدیم و اصولا یک سال اول آشنایی فقط با هم دعوا مـی کردیم، اگر فیلم خانم و اقای اسمـیت را دیده باشید چیزی شبیـه اون،برای همـین امشاسپند هر وقت از دستم عصبانی مـیشود اتوماتیک درس های کلاس کارته اش یـادش مـی افتد و من کیسه یخ لازم مـیشوم. البته این قضیـه اخیرا گویـا واگیر دار شده و سوژه فیلم های سینمایی ولی به منظور ما سال 1372 اتفاق افتاد. امروز مثلا بعضی ها با کلمات زیر جادو مـیشوند:
اوههوی یـاروو سیبیلو..اخوی-یوواش
چته خانم مگه سر آوردی
و.......
البته بستگی بـه نوع جادویش دارد.!
شـهاب
06-30-2010, 07:02 AM
آقا فرهاد خدا بیـامرز راننده آژانس توی ونک سال 1360: آقای شـهاب امام مـیگن کـه همـه بدبختی های ما زیر سر آمریکاست اما ما همـه بدبختیمون زیر سر این ونـه. خیلی صادق و محجوب بود. چند روز بعد اومد بره سوار فیـاتش بشـه مسافر ببره ماشین زد بهش و جابجا مرد. درون بهشت زهرا هم چند نفری بیشتر نبودن. مراسم دفنش خالی و غم انگیز بود.
دور از جون، یـاد مرجان عزیز مـی افتم. ما همـه بدبختیمون زیر سر جاریمونـه. :pound:
مرجان جان یک جوری بفرستش توی فوروم یک بحثی باهاش راه بیندازیم اعصابش رو خط خطی کنیم که تا دیگه نصیحت یـادش بره. تخصص داریم :eyebrows: دفتر خاطرات رو به منظور مدتی قایم مـی کنیم.
مرجان
06-30-2010, 09:23 AM
دوستان عزيز ،
موري 291 عزيز من از لطف و حسن نظر شما متشكرم . اين باعث مي شود كه هربار كه از ادامـه نوشتن كتابم مايوس و نااميد بشوم ، بـه دفتر خاطرات فورومي ها سري ب و به ياد بياورم كه يك نفر كه من را نمي شناخت از سبك نوشتن من تعريف كرد :typing:
حاجي جفرسون گرامي حق با شماست انواع مختلف جادو وجود دارد و هر خانمي بنا بـه ذوق و سليقه اش از يك نوعش استفاده ميكند(جادوي خانم شما خلاقانـه و فوق العاده طنز آميز بودو حتي مي تواند بـه عنوان يك سبك جديد مورد استفاده بقيه بانوان قرار گيرد) ولي فكر نمي كنم جادوي معمولي براي فابيان موثر باشد و طرف مقابل بايد از « ابر جادو » استفاده كند:love:
شـهاب گرامي، جاري من چنان غرق درون مـهماني رفتن و مـهماني و گشت و گذار و توطئه كردن و صد البته ذوق از كنفت كردن مابقي جاري ها ( از جمله من) هست كه فرصت سر خاراندن هم ندارد چه برسد اين كه درون بحث هاي فوروم شركت كند:1:
الهي عزيز فكر مي كنم كه اگر روزي جاريم اين فوروم را بخواند، من بايد واقعا جايم را براي هميشـه بـه همان منشي خوشگل بدهم:suspicious:
حاجی جفرسون
06-30-2010, 01:29 PM
((دور از جون، یـاد مرجان عزیز مـی افتم. ما همـه بدبختیمون زیر سر جاریمونـه. :pound:
مرجان جان یک جوری بفرستش توی فوروم یک بحثی باهاش راه بیندازیم اعصابش رو خط خطی کنیم که تا دیگه نصیحت یـادش بره. تخصص داریم :eyebrows: دفتر خاطرات رو به منظور مدتی قایم مـی کنیم.))
شـهاب جان-دور از جون انشالله همـه چیز زیر سر جاریتونـه یـا باجناقتون؟ خدای نکرده خوابزده از این مسئله سواستفاده مـی کند و به شما بجای اقا شـهاب مـی گوید شـهین جون.بعدا" نگویید کـه حاجی جفرسون،آتش بیـار معرکه بود..گفته باشیم خلاصه-پیش آگاهی های منم کـه همـیشـه درست بوده-ماشالله!
راجع بـه جاری مرجان خانم-بنظرم اگر بـه فرووم دعوتش کنیم و پست هایش را حذف کنیم یـا پست خلاف بدهیم یـا فقط فابیـان یـا خوابزده یـا برادر سلام را بـه جانش بیـاندازیم،حسابی انتقام مرجان خانم را از وی خواهیم گرفت.بدی این قضیـه اینجاست کـه تلافی اش را سر مرجان خانم خالی مـی کند وگرنـه جاری کـه سهله، شوهر و برادر زن و مادر شوهر و خلاصه تمامـی دشمنان سنتی خویشاوندان اکتسابی را بـه مجادله و مرافه و مناقصه دعوت مـی کنیم.
aHad
07-13-2010, 11:11 AM
من بچه کـه بودم هیچوقت کارتون شنگول و منگول و حبه انگور رو ندیدم ولی داستانشو شنیده بودم کـه گرگه مـیره و مـیخواد اونا رو بخوره!بعد گذشت و گذشت که تا این فوروم راه افتاد و بازم گذشت و گذشت که تا یـه نفر اومد با اسم کاربری حبه انگور!بعد من دیدم این حبه انگور خیلی دوست داشتنیـه و چون من درون تعیین ت افراد و همچنین تعیین سنشون استعداد فوق العاده زیـادی دارم فکر کردم حبه انگور پسره!!گیر دادم بـه حبه انگور کـه تو حتما اسم واقعیتو بـه من بگی اونم نمـیگفت خلاصه یـه روز دیدم shir بـه حبه انگور مـیگه ضعیفه!با خودم گفتم ای دل غافل نکنـه این ه؟!بعدشم یـه روز حبه انگور گفت کـه همسرش(همون شوهرش)مـیاد بـه فوروم سر مـیزنـه گفتم دیگهومون زائید!الانـه کـه همسر گرامـی بیـاد بگه کـه به تو چه ربطی داره اسم خانوم من چیـه؟و کار بـه کتک کاری بکشـه!با این فکر و خیـالات چند روز آب خوش از گلوم پایین نرفت و خواب بـه چشمم نیمود و هی منتظر بودم کـه بعله طرف امروز پیـام مـیده کـه بیـا فلان جا فردا پیـام مـیده بیـا بهمان جا...واسه چی؟خب واسه کتک کاری دیگه!
خلاصه خواستم همـینجا بـه همسر حبه انگور اعلام کنم کـه آقا من خیلی بیجا مـیکنم اسم زن شما رو مـیپرسم،دیگه بار آخره کـه من بـه یکی گیر مـیدم کـه باید اسمتو بـه من بگی...جون من بیخیـال شو!!!در ضمن بالا هم کـه گفتم حبه انگور دوست داشتنیـه مال موقعی بود کـه من فکر مـیکردم اون پسره و شما بـه بزرگواری خودتون ببخشید و الان مـیگم نـه تنـها حبه انگور دوست داشتنی نیست بلکه خیلی هم دوست نداشتنیـه!!!
درسته کـه مطلب بالایی شوخی و جدی قاطی بود ولی اینو جدی بگم بانوان وجیـه ای!! مثل حبه انگور واقعا کم وجود داره و باید قدرشونو دونست!جدی مـیگم.
حبه انگور
07-13-2010, 12:06 PM
زیـادم از خودت نا امـید نشو، احتمالا بـه خاطر این امضا اشتباه کردی (مگه خانوما نمـیتونن مثل باکسر کار کنند؟)
این روزها احساس عجیبی دارم، انگار کـه در مزرعهی حیوانات (http://www.huzheng.org/geniusreligion/AnimalFarm.pdf) زندگی مـیکنم فقط نمـیدانم من کدام یک از حیوانات هستم.
شاید ترکیبی از باکسر (اسب زحمتکش) و بنجامـین (خر بدبین یـا شاید عاقل). درون هر حال من بیشتر کار خواهم کرد!
مرجان
07-13-2010, 12:33 PM
سيزده چهارده ساله بودم، رفته بوديم خونـه پدربزرگ، همـه ها و پسر ها و دايي و پسر دايي تو اتاق بزرگه خونـه پدربزرگ جمع شده بوديم و مي گفتيم و مي خنديديم، پدربزرگ مرحومم كه آدم اديب و با سوادي بود وارد اتاق شد همـه با هم گفتيم: «بفرماييد بياييد تو پدربزرگ» نگاه حسرت باري بـه ما كرد و گفت:
چون پير شدي حافظ از ميكده بيرون شو
رندي و هوس بازي درون عهد شباب اولي
و برگشت و بيرون رفت
شمشیری
07-13-2010, 02:31 PM
دیروز به منظور یـه جلسۀ کارگاهی همراه با یکی دیگر از همکاران حتما مـی رفتیم جنوب غرب لندن. معمولا از مترو استفاده مـیکردیم اما اینبار چون ایستگاهش یـه کمـی دور افتاده بود و هم مکانی کـه مـیخوستیم بریم از مرکز شـهر دور بود قرار شد کـه با ماشین بریم. این همکارم 47 سالشـه و 13 ساله کـه تو این شرکت کار مـیکنـه. اسمش Ian هستش و اصولا بخاطر خشک بودن و "نفهمـی احساسی" تو محیط کار معروفه. با منم احساس رفاقت مـیکنـه از اونجاییکه پارسال به منظور لپ تاپش مایکروسافت آفیس نیـاز داشت کـه من از ایران مجانی براش آوردم. خلاصه، من یـه پیرهن سفید و شلوار پارچه ای مشکی پشت فرمون بودم و جناب Ian کراوات قرمز و پیراهن آبی و شلوار سورمـه ای کنار من نشسته بود. هوام اینقدر گرم بود کـه حد نداشت. مدتی گذشت کـه طبق معمول بحث بر سر کارمندای دیگه شروع شد. Ian مـیگفت کـه چطور اینـهمـه سال کار کرده و هنوز بـه اون چیزی کـه مـیبایست نرسیده. از دست یکی از کارمندا بویژه خیلی شاکی بود و مـیگفت هرچی بدبختی داریم بخاطر سیـاستهای نادرست او مرتیکه david هستش. اینکه چطور david سالی 150 هزار که تا فقط پاداش مـیگیره و داره شرکتو با سیـاستهای انبساطیش بـه فنا مـیده.
منم کـه گوشم از این حرفها پره، چون با david کـه مـیشینم دقیقا همـین نوع از Ian حرف مـیزنـه و خلاصه این بازی بچه گانۀ این دوتا که تا وقتی کـه من یـادمـه درون جریـان بوده. خیلی بـه مقصد مونده بعد موضوع صحبتو عوض مـیکنم. طبق معمول مـی بوادی سیـاست. بهش مـیگم Ian راستی شنیدی دوباره شواری امنیت بر ایران تحریم های تازه تصویب کرده؟ مـی پرسه و خیلی علاقه نشون مـیده، مـیگه: عجب بعد کار ایرانم تومـه. مـیگم : تموم کـه نـه اما مثل اینکه سرانجام خوشی به منظور خاورمـیانـه نمـیشـه دید. Ian هم کـه هرچه باشـه رگ انگلسیشیو داره شروع مـیکنـه بـه حرف زدن بر علیـه اسرائیل و اینکه اصلا چرا حتما یـه همچین کشوری سلاح هسته ای داشته باشـه! منم تایید مـیکنم. همـینطور مـیگه کـه یکی از پسر عموهاش سرباز انگلیس تو عراق بوده و از حرکات بد آمریکاییـها خیلی به منظور Ian گفته بود. منـهم مـیگم کـه اصولا آمریکا اونجاست به منظور نفت و خلاصه همون حرفهایی کـه همـه مـیزنند.
مدتی مـیگذره حرف فوتبال مـیاد وسط. مـیگم عجب آلمان اینگلیسو حذف کردا!! Ian هم کـه خیلی از این موضوع ناراحته شروع مـیکنـه بـه بد و بیراه گفتن بـه بازیکن انگلیس "رونی" : اصلا من نمـیفهمم! این رونی لعنتی چرا حتما اصلا به منظور تیم بازی کنـه؟ بهش مـیگم: حالا رونی هیچی! کاپلو رو بگو کـه 5 مـیلیون گرفتو .. مـیگه: بابا ما گرفتار این کاپلو شدیم. بدبختی اینـه کـه نمـیتونیم اجراجش کنیم چون حتما 10 مـیلیون جریمـه بدیم... منم از مربی آلمان تعریف مـیکنم و اونم تایید که تا اینکه کم کم بـه منطقۀ کارگاه نزدیک مـیشیم و طبق معمول مشکلی بنام پیدا جای پارک خود مـینمایـه...
من کـه به خاطر گرمای هوا و راننگی تو لندن اعصاب برام نمونده کنار خیـابون آروم آروم مـیرم که تا شاید فرجی شد و یـه جای پارک پیدا بشـه. اما انگار نـه انگار. بـه Ian مـیگم: عجب اشتباهی کردیم با مترو نیومدیم. و بعد تودلمم کلی سراین قضیـه بـه خودم نفرین مـیکنم. Ian هم با حالتی منتقدانـه بـه ساعتش نگاه مـیکنـه و مـیگه: تازه داره دیر هم مـیشـه (آخه Ian مـیون همـه بـه روحیـه خراب کن هم معروفه). خلاصه ما موندیم و یـه لندن بی جای پارک. بهش مـیگم فکر کنم که تا جای پارک پیدا کنیم خیلی دیر شـه شاید بهتر باشـه بریم غذاخوریی فروشگاهی پیدا کنیم اونجا پارک کنیم. اونم کـه چاره ای نداره قبول مـیکنـه. مـیرم تو خیـابون اصلی بـه دوطرف نگاه مـیکنم کـه ناگهان نورامـید از دور سوسو مـیزنـه. یـه تابلوی مک دونالد کـه تازه سبز هم شده مثل فرشتۀ نجات دیده مـیشـه. سریع مـیپیچم بـه چپ و بخودم مـیگم حتما مـیشـه یـه جای پارک تو پارکینگش یـافت. مـیرم نزدیکش مـیشم و از ورودی مـیپیچم داخل یـه پارکینگ بـه نسبت بزرگی مـیبینم. درون نظر اول کـه همش پره! اروم آروم مـیون خطوط راننگی مـیکنم که تا اینکه......... از دور یـه ماشین رو مـیبینم کـه چراغهای ترمزش روشن شده..این یعنی داره مـیره. سریع گاز مـیدم که تا یـه وقت خدای نکرده شکارچی دیگه ای از راه نرسه. نگه مـیدارم که تا طرف براحتی بیرون بیـاد و جای پارک رو خالی کنـه. بـه Ian مـیگم اما این ایدۀ غذاخوری عجب چیزی بود. Ian مـیگه فکر نکنم خیلی بتونی اینجا بمونی دوربین داره از یـه مدتی بیشتر شمارتو برمـیداره. منم کـه حوصلۀ آیۀ یـاس جناب Ian رو اصلا نداشتم بی هیچ پاسخی با پکری درون انتظار لحظۀ موعود بودم. یعنی گرفتن اون جای پارک. از اونجاییکه راننده یـه خانم مسن بود دوبرابر زمان مورد نیـاز رو گرفت و بالاخره رفت.
منم کلاچ و گرفتم کـه برم تو اما... از روبرو یـه لندرور نقره ای نمـیدونم از کجا سبز شد. از خودم پرسیدم این از کجا پیداش شد؟ بـه Ian گفتم عجب داستانیـه! تو اصلا اینو دیدی؟ Ian گفت نـه! و لی رفیق ارزششو نداره بذار جای پارکو بگیره ما یـه جای دیگه پیدا مـیکنیم! با حیرت گفتم: شوخی مـیکنی؟! یـه ساعته که تا اینجا اومدیم جای پارکو تقدیم جناب لندرور نقره ای کنیم؟ عمرا!!(Noway) تصمـیم گرفتم کـه کوتاه نیـام! فکر کنم طرف هم همـین تصمـیمو گرفته بود چون بوق مـیزد! هردومون مثل اینکه از دیدن هردومون شگفت زده بودیم با سر مـیخواستیم قبل از اون یکی جای پارک لعنتی رو صاحب بشیم. Ian گفت:رفیق اینجا جای ناجوریـه مـیخوای سر یـه جای پارک با چاقو بزننت؟! گفتم: چاقو کجا بود آخه؟! این داستانو رو از کجا درون مـیاری؟ من اول اینجا بودم چرا حتما بذارم برم؟ ..
از یـه طرف Ian از طرف دیگه رویـای جای پارک و از همـه بدتر عصبانیتی کـه این ماشین کذایی نقره ای بـه من مـیداد! رفتم پایین. Ian مـیگفت:leave it mate!! come on its not worth it درون ماشینو بستم و آخرین جمله ای رو کـه گفت رو بصورت کم صدا شنیدم. شیشـه های لندرور دودی بود و توشو نمـیشد دید. گفتم: رفیق من اول اینجا بودم تو حتما بری یـه جای دیگه واسه خودت پیدا کنی! درون باز شد. یعنی درها باز شدند! چون دو نفر بودند. دو که تا غول نمـیدونم مصری یـا الجزایری پیدا شدند. منم کـه چهرم خیلی مثبت و پاستوریزه بود رو دیدند شیرتر شدند. سمت چپی گفت: من قبل از تو اینجا بودم برو واسه خودت مشکل درست نکن. بهش گفتم: دوست عزیز شما همـین الان پیدات شد مشکلی نیست اما از من توقع داری بـه همـین راحتی جای پاک رو ول کنم چون تو مـیگی؟! اینبار سمت راستیـه گفت: ما تو رو اینجا ندیدیم بیخودی به منظور خودت گرفتاری درست نکن قیـافتهم کـه معلومـه اینکاره نیستی! برو رفیق برو نذار کار بـه جاهای باریک بکشـه.
با خودم فکر کردم راست مـیگه بابا. کـه چی آخه سر یـه جای پارک کـه نباید این برنامـه ها رو درون اورد. بریم بذار جای پارکشو بگیره شاید قبل از تو اینجا بوده تو ندیدیش! این تفکرات و دیدن چهرۀ معصوم! Ian داشت قانعم مـیکرد کـه نمـیدونم فرشتۀ آزادیخواهی از کجا پیداش شد و اینبار گفت ببین اینا فکر مـیکنند کـه تو ازشون ترسیدی حسابشو مـیتونی با فکرش راحت باشی؟ دیدم راست مـیگه. درون ماشینو باز کردم بـه Ian گفتم: کوتاه نمـیام اینا دارن زور مـیگن. قبل از اینکه Ian حرفی بزنـه بـه طرف دعوا گفتم: ببین من کار دارم اعصاب هم ندارم کلی واسه این جای پارک هم گشتم اینجا رو خالی کن وگرنـه مجبورم با زور پارک کنم. سمت راستیـه کـه به نظر قلدر تر بود اینو کـه شنید درحالیکه مـیگفت: با زور؟ تو؟! اومد طرفم. درون همـین حین Ian از سمت چپ پیـاده شد. منم وایساده بودم. دیدم هی داره نزدیکتر مـیشـه. زیر چشمـی داشتم دنبال سنگی آجری .. مـیگشتم کـه دیدم روبروم وایساده کـه این یعنی دیر شده بود!
به من کـه رسید دستاشو مثل چنگک انداخت تو پیرهنم و آوردش بالا شروع کرد بـه فحش و ناسزا گفتن کـه مضمونش! اینبود کـه چرا بار اول بهت گفتم نرفتی و غیره. کل ارتفاع من که تا زیر چونۀ ایشون هم نمـیریسید. یـه نگاهی بـه دستاش انداختم و بعد یـه نگاهی بـه صورتش و بعد بینی جانانـه ای کـه داشت. یـه لحظه یـاد گذشته ها افتادم. یکی از مربی های رزمـی همـیشـه مـیگفت یـادتون باشـه بهترین دفاع حملست. این جمله تو مغزم تموم نشده بود کـه اولین مشتم رو تو صورتش پرتابیدم و ادامـه دادم با مشت دوم و سوم کـه تا اینجا پیرهنمو ول کرده بود. گیجیشو کـه دیدم مشت زدن را اینقدر ادامـه دادم که تا افتاد زمـین.. درون این هنگام دوستش داشت موهای من رو مـیکشید کـه هنوز نمـیدونم چرا! رفیقش رو زمـین بود و منم اینقدر بصورتش مشت زده بودم کـه دیگه جای دست باقی نمونده بود. رفیقش کـه اینو دید گفت : باشـه رفیق چرا اینطوری کردی؟! گفتم : چرا اینطوری کردم؟ دوستت اومده بـه من اونطوری حمله کرده.. مـیخوای چیکار کنم؟ رفیقش کـه رو زمـین بود بلند شد و رفت طرف ماشین. Ian هم کـه مات و مبهوت داشت صحنـه رو نگاه مـیکرد. فکر کردم الجزایری ممکنـه بره سلاحی چیزی بیـاره. بخودم گفتم خدا کنـه نیـاره! بـه همراهش گفتم ببین رفیق بحث سرجای پارک نیست بحث سر حرف زوره. جای پارک و مـیخوای بیـا مال تو. فقط مـیخواستم رفیقت بفهمـه کـه اون نبود کـه جای پارک رو گرفت این من بودم کـه بهش کمک کردم. نشستم تو ماشین بـه Ian گفتم بیـا بالا و عقب عقب گرفتم. Ian گفت: شما ایرانیـها خیلی عجیبین! گفتم بعد چی مـیخوای بیشتر وایسم سلاح کمری درون بیـاره؟! گفت نـه بابا منظورم اینـه کـه بخاطر یـه جای پارک و یـه تیکه فضا چه کارا کـه نمـیکنین! گفتم راست مـیگی دست خودمون نیست. شاید بـه نظر تو منطقی نبود و راستش بـه نظر من هم نیست! اما زیر حرف زور نباید رفت.
نمـیشد اونجا موند چون ممکن بود طرفی رو خبر کنـه یـا سلاح دربیـاره. بـه سمت کارگاه رانندگی کردیم اتفاقا یـه جای پارکی همونجا پیدا کردیم. بخودم مـیگفتم کاش زودتر اینجا رو پیدا مـیکردیم.
مـیبخشین کـه طولانی شد.
خوابزده
07-13-2010, 04:10 PM
ایول ایول شمشیری رو ایول.
دمت گرم . از همـینجا دست و پنجه ات رو هم مـی بوسم.
آزاد
07-13-2010, 05:26 PM
چند روز پیش به منظور یک سفر کاری بـه اطراف جاده ساوه درون تهران رفتم (یک کار تحقیقاتی زمـین شناسی). بعد ازاینکه کارهایم تمام شد سری بـه شـهرهای اطراف جاده ساوه زدم که تا برای فوروم هم ارمغانی داشته باشم.
نکته: این یک خاطره نیست چیزی شبیـه خاطره یـا رنج نامـه البته بیشتر شبیـه سفرنامـه است.
آنچه مـی خوانید توصیف من از همان جایی هست که رفتم.
جای متفاوتی بود کـه تا بـه حال ندیده بودم البته مـی شود گفت کمـی شبیـه بـه بعضی مناطق تبریز است. شـهر غربت عجیبی داشت غروب حزن انگیزی داشت گرمـی هوا دو چندان بود و من درون گرمای هوا با یک خودکار و یک دفترچه یـادداشت آنچه را مـیدیدم مـینوشتم. کابل های برق درون هم پیچیده کـه شـهر کربلا را برایم تداعی مـیکرد. زنان کوچه نشین پشم بـه دست. جوانان شش جیب پوش اغلب معتاد. فقر و بدبختی درون چهره مردم موج مـیزد ولی بـه آینده امـیدوار بودند کـه روزی شـهرشان مانند شـهرهای دیگر به منظور خودش اسم و رسمـی دست و پا کند. دمای هوا دقیقا 44 درجه بود گرمـی هوا را مـیشد از خاکستری شدن برگ های درختان فهمـید. ساختمانـهای غیر اصولی کـه با یک زمـین لرزه 5 ریشتری نقش برآب مـی شد. ساختمانـهای چشم نوازی هم داشتند ولی بهترین ساختمان هم دو عدد تانکر آب بر پشت خود یدک مـیکشید کـه چهره خوبی از شـهر نشان نمـی داد.
در جلوی هر خانـه شلنگ آبی از بام خانـه آویزان بود کـه تا خواستم بپرسم چیستخودش جواب داد چون آب یکی از تانکرها پرشد و با آن شلنگ ریخت روی سرم.
جای عجیبی بود (از نظر من) اختلاف طبقاتی و تفاوت فرهنگی اینجا هم حکمفرما بود . گرمـی هوا خیلی اذیت مـیکرد به منظور استراحت و رفع تشنگی یک ساندیس خوردم کـه کوفتم شد چون وقتی خواستم پولش را بدم متوجه شدم کیفم را زده اند. جوانان زیـادی مـی آمدند و سیم سنجاق مـیخد از مغازه دار پرسیدم این همـه سیم سنجاق را به منظور چه مـیخرند؟ گفت: به منظور مصرف مواد!! خیلی ناراحت شدم. آن جوان پرانرژی کـه روزانـه مـی تواند 12 ساعت کار کند ببین بـه چه روزی افتاده است. ان آرایش کرده کـه خودشان نبودند و نقش بازی مـی د.
از و اینترنت و کافی نت خبری نبود تانکرهای آب جای دیشـهای را پر کرده بود . از نتیجه بازی آلمان- اروگوئه بی خبر بودم از هرمـیپرسیدم مـیگفت: علاقه ای بـه فوتبال ندارم و یکی از آنـها گفت: فقط بازی ایران با عراق را مـیبینم آن هم بـه خاطر هشت سال جنگ با آن کشور.
آفتاب غروب کرد و من ماندم و یک شـهر غریب. درون پیـاده رو ها جای سوزن انداختن نبود و به همـین خاطر مردم درون خیـابان رفت و آمد مـید. خیـابانـها بوی خیلی بدی داشتند فکر مـیکردم درون خیـابانـهای بمبئی قدم مـی ولی اینجا ایران بود آن هم نزدیکی پایتخت.
آنچه از نظرتان گذشت توصیف من از شـهر نسیم شـهر درون اطراف جاده ساوه بود کـه از بی تدبیری و سوء مدیریت مسئولان بدون هیچ برنامـه ریزی و مـهندسی ساخته شده هست و یک زلزله خفیف مـیتواند منجر بـه فاجعه انسانی درون این منطقه شود. البته فاجعه فرهنگی از قبل درون این منطقه اتفاق افتاده است.
aHad
07-14-2010, 10:22 AM
من خیلی کارا کردم...فکر بد نکنید من الان پنج شش سالی مـیشـه کـه از پدر گرامـی پولی نگرفتم و از لحاظ مالی مستقل بودم-مـیگم بودم چون دیگه سرمایـه ته کشیده و بعد از پنج سال و در کمال فلاکت حتما دست دراز کنم جلوی بابام و پول بخوام-به همـین خاطر من خیلی کارا کردم از کارگری!!! که تا آژانس و کار تو یـه موسسه فرهنگی و خیلی هم افتخار مـیکنم کـه به خودم کـه کار برام عار نیست و برای درآوردن پول حلال بـه کلاس و پرستیژ فکر نمـیکنم.از هرکدومشون هم کلی خاطره دارم.
چگونـه یک کارگر ساختمانی شدم؟!:
یکی بود طرف ما-مـیشـه گفت با هم رفیق بودیم-که مـیگفت احد من مـهندسم ولی من باور نمـیکردم آخه مـیدونین یـه جوری لباس مـیپوشید کـه انگار کارگره که تا مـهندس;یـه شلوار لیمویی!یـه کت قهوه ای پیرهن راه راه و خلاصه اوضاعی بود.
یـه روز کـه تو مغازه یکی از دوستان بر صندلی ریـاست تکیـه زده بودم،این یـارو اومد تو و نـه گذاشت و نـه برداشت گفت احد اگر کارگر مارگر تو دست و بالت هست بگو بیـان کـه من کار دارم واسشون،گفتم آقا ما خودمون کارگریم گفت شوخی نکن گفتم بـه جان خودم ما خودمون دنبال کاریم دوستمم هی مـیگفت آره بگو ما کارگریم خلاصه از ما اصرار از اون انکار که تا راضی شد و گفت فردا ساعت 7 صبح جلوی مغازه باشین بریم گفتیم خیله خب.
رفتم خونـه بـه بابام گفتم یـه کار پیدا کردم گفت چه کاری؟گفتم کارگری تو یـه ساختمون!بابام بعد از اینکه بـه پنجاه شکل مختلف درون اومد گفت تو بشین خونـه لازم نکرده کار کنی هرچقدر اونجا بهت مـیدن من تو خونـه بهت مـیدم.قبول نکردم اونم چیزی نگفت.
فردا ساعت هفت صبح رفتیم کارگری...دو نفر با لباسهای فلان تومنی با کفشـهای بهمان تومنی و دو بسته سیگار وینیستون تو جیب...اون یکی کارگرا فکر ما مـهندسیم!!!خلاصه لباسها رو کندیم و مشغول کار شدیم اونم چه کاری؟آجرهارو اینجا مـینداختیم تو فرغون ده متر اونطرفتر مـیریختیمشون زمـین ولی با این اوضاع و احوال شب بدنمون انقدر درد مـیکرد کـه تا صبح تنونستیم بخوابیم ولی کم نیـاوردیم فردا بازم رفتیم...باید اونجا مـیبودین و مـیدیدین...اما جالبترین قسمت ماجرا:
روزهای اول و دوم ما دو بسته وینیستون بودیم درون حالیکه بقیـه کارگرا زر و تیر مـیکشیدن
روزهای سوم که تا پنجم یـه بسته کنت بردیم،آخه کنت ارزونتر از وینیستون بود
روزهای پنجم که تا نـهم مونتانا خریدیم
روزهای نـهم که تا یـازدهم مگنا
روز دوازدهم تیر
روز سیزدهم و چهاردم رو از این و اون ناخنک مـیزدیم...
.................................................. .................................................. .................................................. ................
خلاصه من بـه زبون خوش مـیگم کـه به من افتخار کنین چون جوونایی مثل من کم پیدا مـیشن اگه بـه زیون خوش افتخار نکردین مجبور مـیشم از راههای دیگه وارد بشم!!!
فابیـان
07-14-2010, 12:43 PM
از ظهر منزل یک اهل علم ، روحانی مـهمان بودم. زمان خدا بیـامرز فیصل شاه عراق بود و نوری السعید همـه کاره. عاشقان اهل بیت (ع) اونجا بودند. ذکر مقتل بود ویـاد اربعین و روضه و عزاداری . یـادمـه از وقتیکه ده ساله بودم که تا حدود شونزده هفده سالگی .با پدر و یک گروه آشنا مخصوصا سید مصطفی . از نجف جایکه ما ساکن بودیم .ظهر روز نوزدهم ماه صفر ، پای پیـاده راه مـیافتادیم و مـیرفتیم که تا فردا سحرپیش باب القبله ی امام حسین (ع) باشیم .از تمام شـهرها کاروانـها درون راه بودند عاشقان دیوانگان و شیعیـان را فکر و مقصد نقطه ی مـیعاد بود. درب قبله کربلا. بیشتر مردم، خصوصا عربها .در همانجا یک سلامـی داده و سر فرود آورده مـیگفتند* احنا جینا یـا حسین* بعد مـیرفتند که تا *باب الطویریج* خارج شـهر نوعی ترمـینال با ماشین بـه شـهر خودشان برمـیگشتند. بین راه هم یک سلامـی حضرت عباس را تجلیل کرده و از گناهان پاک گشته که تا بمنزل پرواز مـید . عده ای اصرار کرده هی زیـارتنامـه مـیخوندندو بر سر مـیزدند یـا بـه پشت ویـا ب. رفتن توی حرم همراه موج مردم امکان داشت وبس .همچو زورق روی آب از دری وارد شده واز درون دیگر بعد از یک دور طواف خارج شده. همـه فریـاد مـیزنند لبیک یـا حسین
سال آخر یـادمـه ماه صفر پائیز بود . فصل خرما پزونـه و خیلی گرمـه من کـه دشداشـه تنم بود و یـه جفت دمپائی بپام با پدر و چند رفیق و آشنا و طبق هر سال مرحوم سید مصطفی (خ). از راه وادی السلام عازم کربلا شدیم. عصر بود و خیلی گرم پدرم چتر بدست آمده بود من یـه دستمال بسرم بسته بودم یـه دونـه قمقمـه ی آب داشتم دستمالو خیس مـیکردم .باد مـیومد خنک مـیشد .بعد دوباره خشک مـیشد. نیم ساعت مونده بـه مغرب مـیشـه گفت ده کیلومتر رفته بودیم . بین کربلا و نجف یک صحراست و پائیز موسم باده گاهی هم عجه مـیشـه . طوفان شن. سمت چپ یک کوه زرد رنگ و خروشان بما نزدیک مـیشد عربها سر صدا د کـه خطر نزدیکه .هرکی دستوری مـیداد .سید مصطفی گفت دور هم جمع بشیم رو زمـین بنیشنید . کوه شن موج مـیزد .داشت نزدیک مـیشد .صدای رعد برق بـه اینـها اضافه شد. دو زانو نشسته بودیم باد شدتی گرفت آدمو از جا مـیکند. پدرم دستمو تو دستش گرفت فشار مـیداد.تو گوشم گفت بگو یـا حضرت عباس دیگه کاریت نباشـه. سید مصطفی اذون مـیگفت .عربها نزدیک ما جیغ وداد مـید کوه رسیده بود بما دامنم پر شده بود از شن و توی دهنم شن زیر دندونـهام طعم بدی داشت همـه جا تاریک شد . رعد وبرق بیشتر شد صدای اذون سید مصطفی دیگه نمـیومد. لحظه های خیلی طولانی بنظر مـیرسیدند. بخودم مـیگفتم آخه کی تموم مـیشـه خسته شدم. کـه یـهو بارون گرفت .بارونی تند وسریع .اینکه مـیگن بارون رحمت خداست اینجا مصداقش درست بود. زیر دوش هم اینجوری آب نمـیومد. ده دقیقه بعد بارون بند اومد .کوه شن از سمت راست دور مـیشد غروب آغاز شده بود و چراغ دستی ی زوار همـه جا سوسو مـیزد. که تا دم جاده پیـاده رفتیم.هموا باز گرم شد و ماخشک شدیم. اولین ماشین کـه جا داشت سوارش شدیم و رفتیم کربلا. شبیـه رفتم زیـارت قمر بنی هاشم . فردا درون نقطه مـیعاد همگی حاظر بودیم .
نمـیدونم چرا اربعین اون سال ، سوم شعبان یـادم مـیاد ؟
mory291
07-17-2010, 08:33 AM
سلام
(این پست را هفته گذشته درج کردم کـه پس از یک روز بـه دلایل نامعلومـی حذف شد! مـی گذاریمش بـه حساب عملیـات تغییر سرور! لذا مجددا درج مـی گردد!)
اولین یکشنبه تعطیلی بود کـه در بمبئی بودیم و قرار بود به منظور انجام یک پروژه مشترک مدتی بمانیم. فرصتی دست داد که تا به همراه یک همکار ایرانی و یک دوست فرانسوی و راننده هندی گشتی درون شـهر بزنیم. اتومبیل سوزوکی سدان جمع و جوری کـه در اختیـارمان بود چند خیـابان و اتوبان شلوغ و درهم را پشت سر گذاشت. درون خیـابان های هند _ بخصوص بمبئی 20 مـیلیونی _ اثری از پیـاده رو نیست. اگر هم هست خیلی مفهوم ندارد. انسان و ماشین و و فیل و سگ و مـیمون و خیلی چیزهای دیگر ، خیلی راحت و آرام و بی تکلف و لبخندی برلب و مسالمتی مثال زدنی درون طول و عرض خیـابان و پیـاده رو طی طریق مـی کنند و هیچکی از هیچکی نمـی پرسه : "خرت بـه چند؟"
دیدن این منظره درون هر جای دنیـا مقدور نیست! هند واقعا یک استثناست!به قول تبلیغات دولت هند درون تلویزون های اروپائی : Incredible India!
خلاصه قرار بود از ساختمان تاریخی Gate Of India درون کنار اقیـانوس هند دیدن کنیم. درست درون کنار این ساختمان و در جهت مقابل خیـابان ، هتل معروف Taj Mahal یـا Taj Landمستقر هست که سال گذشته مورد حمله تروریست ها قرار گرفت. خیـابان فوق بسیـار شلوغ و پر ازدحام بود. بـه چراغ قرمز رسیدیم. من و ژان پیر (دوست فرانسوی) دوربین درون دست از سر و روی خیـابان فیلم و عمـی گرفتیم. ژان پیر از من مشتاق تر بـه نظر مـی رسید. ظاهرا درون هم ریختگی و در هم و بر همـی خیـابان های بمبئی به منظور او کـه از نیس و پاریس مـی آمد، تجربه جدیدتری بود که تا برای من کـه از تهران و اهواز و آبادان پا بـه آنجا مـی گذاشتم!
یک جیپ خاکی رنگ با اطاق پارچه ای کـه تعدادی سرباز و افسر پلیس درون آن نشسته بودند هم پشت چراغ قرمز و در کنارمان توقف کرد. افسر مافوق چاق و سیـه چرده کـه درجه ای مشابه سرهنگ تمام های خودمان داشت درون حالیکه یک پایش از ماشین بیرون بود و آن را روی رکاب جیب گذاشته بود، بـه صورت یک ور روی صندلی جلو لم داده بود. جیپ درون نداشت!
من درون حال فیلمبرداری بودم و ژان دوربینش را جمع کرده بود. افسر پلیس مدتی بصورت زیر چشمـی من را پائید. بعد از حدود 1 دقیقه با دست بـه من اشاره کرد کـه "چه مـی کنی" ! با لبخندی بـه دوربین اشاره کردم و شاید منظورم این بود کـه :" مـیبینی کـه دارم از خیـابون فیلم مـی گیرم!" . افسر اشاره کرد کـه در کنار خیـابان توقف کنید! راننده هندی کـه "آناند" نام داشت با زحمت از لابلای ماشین ها گذشت و کنار خیـابان توقف کرد. ماشین پلیس هم کنارمان ایستاد. من و راننده پیـاده شدیم و به سمت افسر پلیس رفتیم. با قیـافه ای درون هم و آفتاب سوخته نگاهم کرد و به انگلیسی با لهجه هندی و جویده و با تندی مخصوص خود پرسید :" وات آر یو دوینگ؟ کامرا فوربیدن!!؟"
"چکار مـی کنی؟ اینجا دوربین ممنوعه!؟"
پاسخ دادم: "چرا؟ من توریستم و دارم به منظور یـادگاری از کشور شما عو فیلم مـیگیرم! چرا ممنوعه؟ "
گفت: " اینجا منطقه نظامـی و دیپلماتیکه! فیلم برداری ممنوعه!" و همزمان دستش را دراز کرد دوربینم را بـه سمت خود کشید! بند دوربین کـه دور گردنم بود و کشیده شد! نخواستم درگیری ایجاد شود. بند آن را بـه آرامـی از گردنم درون اوردم و او هم دوربین را درون دست گرفت.
گفتم: " اما اینجا هیچ تابلو یـا علامتی نیست! از کجا حتما بدانم کـه این کار ممنوعه؟"
جوابی بـه سوالم نداد و فقط گفت :"من دوربین را حتما به اداره پلیس ببرم!"
گفتم :"اما چرا؟ من کار خلافی نکرده ام! ضمن اینکه این دوربین ارزش داره و شما حتما به من رسید بدین!"
نگاهی از سر تعجب بـه من کرد و با صدای بلند و تند تکرار کرد:"فیلم برداری غیر قانونیـه...."
در این زمان ژان پیر و مـهدی _ همکار دیگرم _ هم بـه ما ملحق شده بودند. ژان پیر رو بـه پلیس گفت :"اما این کار شما هم غیر قانونیـه و ما شکایت مـی کنیم! اینجا هیچ علامتی نیست کـه نشون بده فیلمبرداری ممنوعه!"
"آناند" راننده ما کـه پسرک هندی زبر و زرنگی بود بـه آرامـی سر درون گوش من گذاشت و گفت :"به دوستانت بگو تندی نکنند! ماجرا با پول حل مـیشـه!"
با تعجب نگاهش کردم و گفتم :"یعنی چی؟ بـه پلیس پول بدیم؟" ! این حرف را چنان گفتم کـه انگار درون کشور خودمان چنین چیزی ندیده ایم! گفت :"بسپارش بـه من! فقط بـه بچه ها بگو آروم باشند و 200 روپیـه بـه من بده!" (هر روپیـه حدود 50 تومان بود)
با اشاره ژان و مـهدی را کـه سرگرم بحث با افسر پلیس بودند بـه عقب فرا خواندم و آناند با آرامـی و پچ پچ گونـه شروع بـه صحبت با افسر پلیس کرد. درون ضمن بـه ما اشاره کرد کـه داخل اتومبیل خودمان بنشینیم. درون اتومبیل به منظور بچه ها توضیح دادم کـه جریـان چگونـه هست و گفتگوی آناند با افسر پلیس بر سر چیست! ژان با چشمانی از حدقه بیرون زده و دهانی باز و مـهدی با خونسردی بـه حرف هایم گوش مـی دادند.
بحث آناند با افسر پلیس چند دقیقه بیشتر طول نکشید و او درون حالیکه دوربین من را درون دست داشت از افسر جدا شد و پشت فرمان نشست و راه افتادیم! چند لحظه بدون صحبت گذشت. بعد مـهدی پرسید:"نمـی خوای بگی چی شد؟"
آناند دست درون جیب پیراهنش کرد و 100 روپیـه را بـه من برگرداند و همزمان گفت:"هیچی! براش توضیح دادم کـه شما نمایندگان شرکت های خارجی هستین و این ایرانی ها نماینده دولتند! اگر مزاحمتی براشون ایجاد بشـه من حتما کنسولگری ایران درون بمبئی رو درون جریـان بذارم و اگر کار پلیس قانونی نباشـه، احتمالا عواقب بدی خواهد داشت! اونم یـه خورده مقاومت کرد! اما چون مـی دونست کارش غیر قانونیـه و موضوع رشوه است، کوتاه اومد!"
مـهدی گفت: "پس موضوع با همون 100 روپیـه حل شد؟"
آناند با لبخند موزیـانـه ای گفت:"نـه! این یکی خیلی ترسو بود ! کار بدون پول حل شد!"
من و مـهدی ژان نگاهی بـه هم کردیم و آناند از نگاهمان خواند کـه موضوع آن 100 روپیـه کم شده از اصل پول درون مـیان است! آخه من 200 روپیـه بـه او داده بودم و او 100 روپیـه بـه من برگردوند!
پس خودش گفت: "آها ! درون مورد اون 100 روپیـه دوم هم بگم که!.... فرض کنید اون رو من از موری قرض گرفتم! سعی مـیکنم بعدا بهش برگردونم!..."
یـادم افتاد کـه هر قوطی درون هند تقریبا برابر 50 روپیـه بود! کار آناند هم معمولا با یکی راه نمـی افتاد! نوش جونش! دوربینم مـهم تر بود.
حبه انگور
07-17-2010, 02:58 PM
دیروز بعد از ظهر خواستیم از خونـه 50 متری بزنیم بیرون و هوایی تازه کنیم. تصمـیم گرفتیم بریم کوهسار. بعد از گیر توی ترافیک آدمایی کـه اونا هم مـیرفتن کوهسار و رد شدن از جاده باریک و پرپیچ و خم داخل پارک رسیدیم بـه فضای بازی کـه وسایل ورزشی داشت. اونجا خیلی شلوغ بود، ماشینای زیـادی بی نظم و ترتیب پارک کرده بودند، تعدادی از جوونا هم داشتند مـی یدند و یک موتوری بود کـه با موتورش از تپه ها بالا و پایین مـیرفت و تک چرخ مـی زد و مردم هم تشویقش مـی د.
این وسط من بالای تپه ها (که دسترسی جاده نداشت) یک جیپ دیدم کـه سعی مـیکنـه از شیب تپه بیـاد پایین. خاک تپه نرم بود و حتی آدم پیـاده هم نمـی تونست بدون لیز خوردن ازش بیـاد پایین. یک دفعه کنترل جیپ از دست راننده خارج شد و به سمت افرادی کـه از کنار تپه بالا رفته بودند حرکت کرد، که تا اونجا کـه من دیدم اونا تونستند بـه موقع از سر راهش کنار برن، اما جیپ بعد از چند که تا معلق زدن روی چادر هایی افتاد کـه پایین تپه نصب شده بود.
نفهمـیدم کهی صدمـه دید یـا نـه.
فابیـان
07-17-2010, 04:53 PM
سال 87 آخرین عبور رالی ما از ایران بود و یـادداشت زیر نوشته ی یکی از بهترین راهنما های ایرانی درون این عرصه است. زنده یـاد عباس جعفری درون حوالی نپال سال گذشته مفقود شده است.
بیست سال پیش درون ترکیـه اولین مسیر ها را ما شناسائی کردیم و اکنون درون همـین مسیر ها ده ها هتل 5 ستاره ساخته شده و 34 سافاری درون سال انجام مـیشود.
گزارش عباس جعفری را با هم مرور کنیم .
ُکج مِرن .گم ُمَرن ؟!(1)*.
گزارش سفر عبور از مناطق بیـابانی و کوهستانی ایران توسط کاروان اتومبیلرانی اروپا
گزارش و عكس :عباس جعفري
" خرش را هول هولکی بـه درخت بید کنار جوی بست و با تر و فرزی کـه از آن سن بعید مـی نمود بـه خط را ه نگاهی کرد و بعد از آن کـه ماشین خاک کنان بیراه را بـه سمت جنوب برید بـه سمت من دوید کمـی تامل کرد که تا یقین بداند کـه من هم زبان اویم بعد با لبه دستار مندیلش عرق صورتش را گرفت و پرسید :
- تو از خودمایی !؟
- زیـاد غریبه نیستیم ماهم اهل همـین ولایتیم .
اب دهانش را قورت داد و خوشحال از یـافتن همزبانی مـیان این همـه ماشین و آدم غریبه با ته مانده هیجان و البته با تحکمـی درون کلامش گفت:
- خوب کج مـیرن اینا ؟ گم مرن عموجان. خط را کـه ور او بره !
نگران شده بود همولایتی خوبمان و از این کـه مشتی غریبه با ماشین ها شان راه راست خدا را گذاشته بودند و به بیراه راه مـیبردند تر س ازگم شدنشان با حسی از کنجکاوی و مـیهماندوستی او را وادار کرده بود که تا هشیـارمان کند کـه راه کجاست و بیراهه کجا .
- نـه پدر جان گم نمـیشوند این جماعت بلد راه همراهشان هست از راه بیـابان خودشان را قرار هست به چاه مسافر برسانند نگران نباش شما
- خوب همـی خط هم بـه چا مسافر راه مبره! یک کم دور مره ولی خطش خوبه و سر راست . خود دانی . حال بیـا برم بـه خنـه ! چای بخوریم!
نـه دیر مـی شود و از این جماعت عقب خواهیم افتاد . بـه بيراه كه زديم پیرمرد هنوز کنار خرش ایستاده و دست ها بر چشم خانـه ها سایـه کرده بود و به رد ما مـی نگریست وقتی کـه رضا پیچ بعدی را پیچید دیگر مدتی بود کـه پیرمرد و خرش درون غبار بـه جا مانده از عبورمان گم شده بودند .....
باجگیران
- بـه الانم نگاه نکن به منظور خودم یلی بودم تو لاله زار. هیچکی جلودارم نبود . یـادش بخیر. تاتر نصر . اون یکی دیگه شکوفه نو . ای روزگار بـه حالام نگا نکن کـه پای این دستگاه دیزی و سماور روزمو شب مـیکنم مشتریـام همـه مسافرن یـا مـیرن از عشق اباد بار بیـارن یـا اون ور فک و فامـیل دارن مـیرن صفا! بـه همون بهانـه . سال که تا سال از فامـیلاشون کـه بیخ گوششون تو مملکت خودشونن سر نمـی زنن حالا هی بـه هر بهانـه ای مـیزنن بـه عشق اباد . از صدقه سری ما ایرانیـا بود عشق ابادشون اباد شد که تا سبزی و نونشون از قوچان ومشـهد مـیبردن حالا واسه ما مدعی ان ! چای ات یخ کرد جوون !
تماشایش مـی کردم و او یک ریز مـی گفت. پنداری گوشی یـافته بود که تا خاطرات هزار بار گفته اش از روزگار جوانی و تهران آن سالها را دو باره مرور کند. بی انکه بداند ذهن من بیشتر از آن کـه نگران تهران ان سالها باشد بـه امروزهمـه ي این سرزمـین معطوف هست و بـه همـین باجگیرانی کـه او روزهای آخر عمرش را بـه قول خودش درون این قهوخانـه ای کـه تنـها درون آن نان و نیمرویی بـه هم مـی رسد و احیـانا ظهر ها دیزی اگر از غارت راننده های ترانزیت جان بـه در باشد و دیگر مـهمانسرای شـهر داری کـه شاید درون چشم انداز اول غنیمت باشد بودنش اما خوب کـه نگاه کنی مـی بینی همان چهار اتاق زهوار دررفته اش هم باز بـه اجاره کامـیون داران و مامورینی هست که مجبورند شبی را آن جا سر کنند و حساب کن درون این وانفسا اگر مسافری بـه اعتبار نام مرزبانی و گمرک باجگیران بخواهد شبي را درون آنجا سحر كند چه روزي خواهد داشت .
آدم های مرز آدم هایی دو سویـه اند پایی درون این ور و دلی درون آن ور این خصلت مختص بـه این جغرافیـا هم نیست این دوسویگی د ر مرز های زمـینی چه بسیـار از این آدم ها دیده ام اصلا مرز های زمـینی همـینش خوب هست که تو اد م هایی را مـی بینی کـه در جاهای دیگر کم تر یـافته مـی شوند مرز های هوایی جایی شیک هست با افسر های اطو کشیده با کا مپیوتر واتیکت فرودگاه ها شیک رستوران ها مرتب هر را مـیبینی کـه مـیرود یـا مـی اید به منظور خودش وقاری دارد از ان کـه دارد مـی رود ! یـا مـهمتر از آن این کـه دارد از خارج تشریف فرما مـیشود بـه وطنش ووطنش یعنی آنجا یی کـه بود ه و حالا دیگر نیست و فقط به منظور دیدار امده هست و از همـین روست کـه بهانـه های لوسی همچون این کـه دلش به منظور بستنی اکبر مشتی لک زده کـه قدم زنان از سرپل تجریش بخرد و سر بالای دربند را برود و دل تنگش تازه شود. بد کوفتی هست نوستالژی !
داشتم از مرز مـی گفتم مرز های هوایی فرقش درون این هست که درست بر فرق پایتخت فرو مـی افتی یـا یکی از شـهر های بزرگش کـه لابد اهن و تلپی دارد برا ی خودش و سیستم هایش مکانیزه و دیجیتالیزه هست بر خلاف مرز های زمـینی کـه همـه چیزش دستی هست ! از این فقره های دستی که تا دل تان بخواهد مـیشود درون حوالی مرز های زمـینی بر شمرد .از سیستم کارشناسی دستی که تا سیستم بررسی های دستی گمرک کـه وادارت مـی کند کـه تمامـی آنچه بـه همراه داری را بر روی تخته پیشخوانش عریـان کنی و او اجازه خواهد داشت که تا با دست همـه آن ها را زیر رو کند !ُ
مرز باجگیران
. ساختمان نونوار و تازه ساز. تنـها ما را سر درون گم مـی کند چرا کـه آخرین بار کـه این جا بودیم ساختمان کهنـه گمرک بود و همان مرزبانی قدیم مانده از دوران روس ها بلد بـه همـه سنبه هایش اما اکنون بایستی نخست هر جایی را سرک بکشیم و از خود کنیم که تا در دفعات دیگر سر راست برویم درست همانجایی کـه مـی خواهیم .
ما کـه رسیدیم چند تایی مسافرمنتظر رفتن بودند و چند تایی هم تازه از گرد راه پر غبار عشق اباد رسیده بودند و گلایـه از بی امکاناتی ترکمنستان. ده و نیم صبح بود کـه سی و هفتمـین ماشین رسید با این خبر کـه یکی پاسپورتش را درون عشق اباد جا گذاشته ودیر تر مـیرسد و یکی هم کـه اصلا نمـی رسد ! کـه بعد تر دانستیم کـه در پیچ و خم گردنـه ها خوابشان و افتاده اند ته دره ای و تمام بعد با این حساب دانستیم کـه سی و هشت ماشین داریم باشصت و هشت نفر مسافر کـه اغلب فرانسویند و بقیـه اسپانیـای و یونانی و بلژیکی و چند تای دیگر با حساب ماشین های خودمان روی هم مـیشوند چهل و دو ماشین مـیشویم یک کاروان درست حسابی ! بـه درازای خطی از باجگیران که تا خود قوچان مانده یکی یکی درون پیچ و خم گردنـه هایی تیز و تند از باجگیران که تا در بادام دوست داشتنی و یـاد آن همـه سال درون زوشمخال زیبا و در بادام کرمانج ها و ترک ها وجلایر ها .
قوچان!
خبوشان دیروز با اترکش خاموش تر و کم آب تر از دیروز ها . بازار طلای عشق ابادی و خریداران جلایر و کرد و کرمانج و ترک و فارس غوغای کشتی چوخه و هلهله قند اول . قوچان با دوتار حسین یگانـه و حاج قربان سليماني اش قوچان هست و حال کـه این دو سازشان مانده هست و خود رفته اند قوچان دیگر برایم صفایی ندارد اگر وقتی مـی داشتیم مـیشد دمـی را بـه پای نغمـه ساز قیطاقی نشست وبه الله مزارش دل سپرد کـه دریغ نـه او پیدایش مـیشود ونـه وقتی مـی ماند و تا مشـهد هنوز کلی راه هست .
مشـهد . بـه همان شلوغی همـیشگی . هجوم زوار و اخرای تعطیلات تابستان بهانـه به منظور شلوغی را فراهم مـی کند مشـهد هست دیگر چه مـیشود کرد .
نیشابور را کـه هر جوری بخوایی بگذری نمـی شود مگر مـیشود بـه سلام خیـام نرفت عطار . هم کـه جای خود دارد نـه نمـیشود قلب فرهنگ خراسان و خواستگاه فریدالدین درون قدیم و گور مصطفی جوانشیر نـه نمـی شود بی یـاد شعر و عرفان از این شـهر گذشت . هر چند کـه عطر ریواسش را باد بهار با خود باشدو آسمانش دیگر ابی فیروز ها یش را بـه خاطر نداشته باشد اما هنوز هم مـیشود با یـاد کوچه باغ های نیشابور شفیعی کدکنی اش بـه کوچه باغی پیچید با ترانـه های هزاره آهوی کوهی کـه :
تا کجا مـی برد این نقش بـه دیوار مرا!
بعد بادام زار های خم جاده كوهسرخ . سرخ نای صخره زار عطیـه و چلپو وموزار های بردسکن و خلیل آباد بعدتر هم برج کشمار کـه روزی روز گاری بلند ترین بود بر سر راه بیـابان های خاک گرفته دور و حال درون زرنای خوشـه زاران و سبزنای موزاران خفته بود.
و دمـی بعد تر خاکی کـه ازدنباله کاروان مان از دق بلند مـیشد درون زرنای خورشید خسته بـه پاشی از طلا طعنـه مـیزد .
ُهودر. عبدل اباد و پیر حاجات که" گابریل" و "هدین " بار ها درون کتابشان از آن یـاد کرده اند با آبی شیرین و مسافرانی کـه به عشق زیـارت و ابی شیرین از طبس و یزد راه بـه این جاهای ها کشانیده اند و بعد حلوان ساحلی امن به منظور آن مسافر خسته ای کـه از رمل و باتلاق ایریکان پای درون حلوان مـی گذارد. لابد بهشتی بوده آن زمان کـه گابریل آن را چنین وصف مـی کند :
" هنوزی بـه حضور ما درون حلوان پی نبرده بود و همـه چیز آرام بـه نظر مـی رسید باغ های وسیعی ما را از ابادی جدا مـی کرد این بیشـه های پر سایـه کـه اب بطور مدام درون آن ها جریـان داشت و از زمـین آن ها بوی خوش و تازه خاک بر مـی خاست که تا چه حد زیبا بودند هنگام غروب وقتی کبوتران بازگشته و سرو صدا مـی د و خورشید درون حال غروب با انوار خود خوشـه های گندم و جو را کـه نخل های عظیم مانند نگاهبان آنان را درون مـیان گرفته بودند بـه رنگ زرد طلایی درون مـی اورد از همـه چیز به منظور ما دلچسب تر بودند ما به منظور این واحه ها احساس فراق و دوری خواهیم کرد."(2)
ُ- اینا کجایی اند ؟ خارجی اند ؟
- بله برادرجان. مال چند کشورند اروپای اند.
- بعله! همـه خلق روی زمـین پدر شان حضرت آدم بوده و مادرشان حوا ما همـه مان برادریم !!
- حال از کجا مـیایید و به کجا مـیروید ؟
- این جناب سروانی کـه این جا ایستاده دو ساعتی همـه این سوال هار اپرسیده و جوابش را هم دارد و لیست همـه ماشین ها و نمره هایشان !! را هم دارد مگر نمـی گویی همـه مان اهل زمـین با هم برادریم بعد لطف کن از همـینن برادرت کـه اتفاقا رئیس پاسگاه همـین روستا هم هست اطلاعات لازم را بگیر .
- نـه ما به منظور خودمان مـی خواهیم من مسئول شورای ده هستم و بایستی همـه را یـادداشت کنم و گزارش کنم ! گویـا بـه همـین زودی قصه برادر بودن همـه اهل عالم تمام شده بود بعد دو باره لیستی برایش نوشتیم از سی ویکی دوتا اشین و سر نشینانش که تا راضی شد کـه برود هنوز پانصد متری نرفته بود کـه دو باره برگشت انگار چیزی از قلم افتاده بود با همان صداقت روستائی اش این با ر با کمـی شرمندگی گفت:
- حال بفرماین خانـه گلویی تازه کنن وسط این بیـابان. تشکری از ما و اصرار ی کـه زیر آن افتاب بیـهوده مـی نمود که تا که راضیش کردیم کـه به همان مسئولیتش رضایت بدهد و برود و اصرار او کـه علاوه بر مسئولیتش هنوز درون رگه های زیرین فردی اش مـیهمانوازای اش زیر این افتاب زنده و تازه بود .
خیر اباد
به نان نشسته بودیم کـه پیرمرد از راه رسید بی تعارف تقاضای آب کرد درون خصلت آدم های بیـابان تعارف راهی ندارد تشنـه تشنـه هست و توهم کـه اب داری و تمام پک و پوزش را کـه از اب پاک کرد بـه تعارف ما بر سفره نشست لقمـه ای گرفت و فرو داده و نداده گفت عمو مگر ما خودمان بیل بـه کمر مان خورده !!که یکی دیگر بیـاید انغوزه بیـابانمان را ببرد .!
بیش از هر چیز مرد بیـابان حرفش حرف انغوزه بود و مرافعه هایشان با یزدی ها و. دیگرانی کـه از دور ها مـی امدند و انغوزه بیـابان او را جمع مـی د آنغوزه درون بیـابان های خدا حکم جواهر داشت و از پولی کـه از آنغوزه مـیشد درون آورد مـی توانست نان داشته باشد و شتر چیزی کـه اکنون نداشت و در پی داشتنش هرم آفتاب و طوفان شن جلودارش نبود خط و پیشانی آفتاب خورده اش بـه شصت سالگی راه مـی برد و در همـه شصت سال عمرش از بیـابان خالی اطراف بیرون نرفته بود و نمازش را کـه سلام داد پرسیدم قبله از چه راهی یـافته هست رو بـه سمت کوهی اشاره کرد کـه در هرم افتاب ظهر و سراب بـه لوزی شکسته بسته ای مـی مانست و گفت :
- قبله کـه از هر جا برداس شب بـه راه مکه روز بـه افتو ! تازه خدا را بـه دل جسته ایم قبله بهانـه هست و بلند شد کـه تا برود بطری اب معدنی همراهش کردیم پرسید این خالی اش را بـه کار ندارید گفتیم نـه اگر بیشتر مـی خواهی خالی هم زیـاد داریم چند تایی برداشت و زیرگفت تو این بیـابون قمقمـه خالی هم غنیمت هست رفت !گم شد درون هرم بیـابان و سراب با دنیـای خلوتش. دنیـایی خالی تر از بیـابانی کـه از آن او بود و چاهی وآنغوزه ای کـه دیگرانش بـه یغما مـی بردند !
ریگ کله !
جاده را از وقتی از روی کفه انداخته اند متروک افتاده اند این دو کاروانسراو دیگرکسی از آن ها یـادی نمـی کند امشب را قرار هست بر روی ریک بلند سر کنیم و این یعنی بیست و هفت کیلومتر بر روی ماسه ها رانندگی . امشب شـهری ناپایدار بر شن بنا خواهد شد وسکوت هزاران ساله افتاده برریگزار را خواهد شکست خواب بچه جبیر ها بر خواهد آشفت اززوزه اگزوز ماشین هایی کـه تلاش مـی کنند که تا خود را بر قله شن برسانند کشتی هایی بی تاب و برموج موج اقیـانوسی بی اب کج مـیشوند ومج مـی شوند و پیش مـی خزند . خورشید نیزه های بلندش را از تن شن ها بیرون مـیکشد نیزه هایی چه خونی !
چند تایی از ماشین ها بـه رمل مـی طپند فاصله کمپ که تا تند ترین دامنـه سر بالایی شن ساعتی راه هست که بـه راه مـی زنیم سکوت شبانـه بر سر شن سایـه افکنده وطشت نقره مـهتاب حالا کله ریک کـه یک نیزه بالا آمده هست .
آبگوشت بـه بار بود درون کمپ از گوشت بزی کـه بچه ها درون انابد خریده بودند با آن کـه ساعت ها پیش ُفرامرزآن را بار گذاشته بود و اما هنوز زیر دندان کش مـی امد . ساعتی بعد و قتی خرناس و خور خور ادم ها ی خسته بیـابان را انباشته بود دیری بود کـه گله ای کوچک از جبیر ها بـه بوی اب راه بـه سمت آبگیر کوچک حاشیـه کمپ مـی کشاندند.
کله ریگ دو راهی بیـاضیـه پشت بادام وبعد خورانق کاروانسرای معمور کـه دو ک چادری مودب مامور آن بودند با اب قناتنی خنک شیرین کـه درست جلوی ورودی کاروانسرا بیرون مـی زد و منارجنبان بی متولی و شـهر متروک و خاموش با رضا گشتی درون قلعه متروک مـیزنیم.
- بودجه را خوابانده اند و کارگر ها رفته اند کار بـه نیمـه تمام شد .!
این را راننده وانتی گفت کـه آمده بود که تا قلعه مخروبه خاک بار کند .
از رباط پشت بادام جز نامـی زیبا چیز های دیگری هم ماند کاروانسرایی و اب انباری بر حاشیـه اش اما بیش از هر چیز پمپ بنزین اش مقصد و دلیل ایستادن این همـه مسافر است.
تا یزد چیزی بیش نمانده برخی بـه چک چک و برخی پا براه یزد دارند اما ما دل بـه یوز های دره انجیر بسته داریم و د ر سکوت و خلوت بیـابان بـه یوزانی مـی اندیشم کـه امروز بـه اندازه همان شیر ایرانی کـه نسلش منقرض شده اهمـیت یـافته درانجیر مـهمترین زیستگاه یوز ایرانی درون خلسه و خواب نیم روز بیـابان غوطه مـی خورد . بـه یوز مـی اندیشم !
یزد!
نیمـه شعبان باشد و یزد دارلعباده معلوم هست که درون سر پیچی از خیـابان با سینی شربت روبرو مـیشوی که تا آن جا کـه دست بعد مـیزنی . گرچه از بیـابان آمده باشی و از ریگزار عطش. عصر دیر قبل از این کـه افتاب کج کند با رضا بـه سمت جم مـی گازیم . کاری نیمـه تمام از سفر قبلی درون این حوزه مانده ان هم عکاسی از سرو جم و برج و دخمـه کـه در اندوده ای ازغبار طلا پنداری پیچیده شده برج متروک با قله های صخره ای"ملک پلنگ" و" تخت کرسی ". سروجم درون تاریکی دیگر قابل تشخیص نیست کـه بر مـی گردیم .
اول قرار هست که من و رضا زیرآبی برویم بـه دیدار مجدد رباط خرگوشی کـه از عقدا با یستی بـه بیـابان بزنیم و بعد برویم از حاشیـه خونی بـه ورزنـه و خوراسگان اصفهان کـه سورک زیبا هنوز به منظور عکاسی هزار باره وسوسه انگیز بود اما درست چند کیلومتری عقدا فلیپ روی رادیوی ما اعلام کرد کـه یک ماشین از اهالی یونان عقب افتاده ومشکل دارد و بمانید کـه قید سورک و خرگوشی را مـیزنیم و مـیان راه منتظر رسیدن لنگ ترین ماشین قافله مـی مانیم .
اصفهان
کی تمام مـیشود بـه یک روز دیدار آن همـه ابنیـه و آثار بعد دو روزی لنگ مـی کنیم بـه مـیهمانخانـه شاه عباس و شن از زیر دندان ها مـیشوییم . دیگران بـه تماشا رفته اند و ما بـه رتق و فتق ! تتمـه کار های مانده نیمـه راه باقی مانده مشغول.
کاروانسرای ابوزید آباد یـادمان مـی اورد کـه چند فرسخ شن هنوز به منظور عبور مانده هست سفر قبلمان کـه با رضا بـه ریگ زدیم بیـابان خیس بود و ریگ سر براه تر زیر لاستیک تن مـی داد اما حالا شن داغ داغ بـه اندکی فشاری تن یله مـی کند و در گیری طایر ها و غژ غژ لاستیک و قصه بکسل و تیفور و کلاج و هل !غروب کـه مـی رسیم چادر ها بر پاست هندوانـه وخاکشیر . سیور ساتی هست بیـابانی. جلای جگرهای تفدیده وزانوهای خسته خورشید گرچه خوابیده هست اما هرم از خاک بلند مـی شود و دود از آتشی کـه بچه ها افروختنـه ان دود دود کباب هست امشب !
تا تهران راهی نداریم از "خطب شکن" کـه سرازیر مـیشویم ساربان کهنـه سراغ از نیکول مـی گیرد سکوت مـی کنیم آخر بار بـه خانـه اش بودیم و از او جارو برقی خواسته بودیم ! کـه از خانـه همسایـه شان درون آران آورد به منظور دوربین ها مـی خواستیم پیر عکاسمان آخرین سفرش با دستان پیر خسته کـه دیگر توانمندی نگاه داشتن هاسل بلاد سنگین را نداشته بودو هر دو بر شیب ریگ غلطیده بودند و گرچه خاک از سر و گوش پیر مرد تکاندیم اما دوربینش را بـه خانـه ساربان بردیم که تا به مدد جاروی برقی همسایـه ماسه از گوشـه هایش بیرون بکشیم
سکوتمان را بـه فاتحه ای شکاند و به خانـه اش خواندمان کـه عذر خواهی کردیم کـه وقتمان تنگ هست و مـیهمان هم یکی دو که تا نیست کـه سرازیر کنیم بـه خانـه اش تنـها درون آران لنگ مـی کنیم بـه دقایقی کـه ساربان خبرمان داده بود دیروز" حاشی "ای کشته اند و هنوز ا ز گوشتش چیزی مانده هست برای تاس کبابی شاید درون اطراق بعدی !
تهران!
بدی این هتل های ستاره دار این هست که نمـی شود درون اتاق هایش تاس کباب گوشت بچه شتر پخت ! بعد چه جای ماندن ! تهران هم کـه دیدن ندارد چرا کـه در مـیان آن همـه دود و ترافیک چیزی دیده نمـیشود . بعد همان بـه که بـه راه بزنیم . و جبران آن همـه افق های بی و بی اوج و موج را بـه کوه زدن شاید کـه بهترین چاره باشد .
چاله !
به همـین بامسمایی هست گودنایی محصور درون ته دره ای مـهیب با پیچ و خمـی کـه یکی اش کـه یـادت برود از شمار کاروان یکی کم خواهد شد بـه حتم و یقین کـه گودنای دره از فراز گردنـه محمدیـه دو چندان مـی نماید و تا بـه شاهرود برسیم چهره ها ردی از خاک نرم جاده های کهنـه و بی عبور را بر خورد دارد . اب شاهرود امسال انقدر کم هست که بـه شستشوی چهره خاک الود این همـه آدم کفاف نخواهد داد !
شـهرک و معلم کلایـه و بعد رازمـیان و هیر و بعد هم گردنـه و بعد تر کمپی کـه از فراز آن همـه قله های البرز غربی را یکی یکی مـی توان شمرد بر کناره چشمـه بار انداز مـی کنیم ومـیهماندارانمان هر دو چوپانی اند کـه یکی یکی بـه نوبت مـی ایند و جالب تر این کـه هر دو هندوانـه ای طلب مـی کنند بـه یـادم مـی اید کـه آخرین روستایی را کـه پشت سر گذاشته ایم "ویـار" نام داشته هست و چه با مسما !
دزدگاه که تا اسپیلی و سیـاه کل که تا رشت و ماسوله شلوغی و چیزی کـه نمانده ماسوله هست یـادش بخیر چموش دوز پیر قهوچی جوانتر ماسوله !
ماسوله داغ . ماجولان و آن بالا ها خانـه بند درون خیـال مـیرزاو همراه روسش بعد شال بعد کلور و بعد اب گرم گیوی و گنجگاه و ذاکر ارموداغ و حاج خلیل و کور عباسلو و بن یقون و نیر بعد صبحانـه ای کـه یعنی بال خاما و چای داغی کـه هورت کشیدیم سر پایی و هول هولکی کـه از راه نمانیم وساعتی بعد هم دوزدوزان و بستان اباد و , تبریز کـه تا رسیدیم .
تبریز !
همان روز عصر بازار مسافر سرگردانی کـه مـیان راسته های کهنـه بازار از من خاویـار مـی خواست بـه چای نشاندمش کـه خاویـار جایش کجاست و این جا مـی تواند از همـه چیز سراغ بگیرد الا خاویـاری کـه زمانی سوغات ایران بوده هست و حال ....
از کنار دکان عطار کـه مـی گذرم چند تایی از مسافران سفر با چشمان جسجو گر دنبال چیزی مـی گردند کـه گویـا نمـی یـابند یـادم مـی اید درون هرم داغ بیـابان رضا دو بطری شربت خاگشیر و ابلیمو را از مـیان بساطش بیرون کشیده بود کـه همـه را بـه صف کرد به منظور در خواست یک جرعه از این معجون بیـابانی و حال همـه درون عطاری تبریز بـه دنبال آن تخم های ریز گیـاهی وحشی بودند کـه در بیـابان عطش شان را نشانده بود فلیپ و لوران و همسرانشان کـه مسافران همـیشگی کویر های جهان هستندُ شربت پیشنـهادی را به منظور برنامـه بعدی شان تدارک مـی د.ُ
بازرگان !
مرز قصه همـیشگی تکرار همـه کانال ها و کریدور ها مسافرانی کـه به انتظار عبور ساعت های بی حوصلگی شان را با خوردن هندوانـه ای سپری مـی کنند.ُُ
افسر مرزبان با تلخی مـی گویئد بیست سال هست پشت نرده های این مرزم آخرش هم سر از کار این مرزبانان ترکیـه درون نیـاوردم هر هری هستند و هر وقت دلشان بخواهد مـی بندند و هر وقت دلشان مـی خواهد باز مـی کنند نـه فرمانده شان معلوم هست و نـه سر کرده اداری شان .
دو ساعتی هست که کار پیچیده کمرگ و ویزای خروج درون سمت ما تمام شده هست آخرین برگه سپید کوچک را کـه تحویل مامور گمرک دادیم که تا زمانی کـه مامور آن طرف لطف فرمود و نرده مرز را برداشت دو ساعتی زمان برد دو ساعت انتظار به منظور دویست متر راه درون نقطه صفر ما را کـه مشایعت کننده بودیم کلافه کرده بود که تا چه رسد بـه این همـه مسافر خسته کـه از کله سحر درون راه بوده اند سوار نشده بودیم کـه تلفن زنگ زد از آن ور نرده ها بود دویست متر آن طرف تر فلیپ داشت از برخورد بد ماموران ترکیـه بر خود مـی پیچید و ناسزا مـی گفت. رضا گفت تازه قدر مـیهمان نوازی ما را خواهند فهمـید . خندیدم و گفتم نـه بابا مشکل جای دیگریست دارند اقدام دولت اسپانیـا درون اتحادیـه اروپا را تلافی مـی کنند اسپانیـا با ارای خود باعث شده که تا حالا حالا ها ترکیـه خواب عضویت رسمـی درون اتحادیـه اروپا را ببیند !
پانوشت ها :
- *این برنامـه بـه عنوان نخستین تلاش تور های اتومبیل رانی درون مناطق خارج از مسیر های حتی خاکی بـه منظور عبور از مناطق اصلی کویر و کوهستان و جنگل های ایران توسط کلوپ بین المللی تروتر و شرکت پاسارگاد تور درتابستان 87 و به منظور تست تجهیزات و توانمندی های رانندگان بیـابانی با عبور از کشور های اوکراین روسیـه وقزاقستان . ازبکستان ترکمنستان ایران و ترکیـه طراحی و اجرا شد .
(1) درون لهجه شمال خراسان "کجا مـی روند . گم خواهند شد" معنی مـی دهد .
(2) بريده اي از كتا ب عبور از صحاري ايران نوشته آلفونس گابريل
اننا لعائدون . سال آینده
سردرگم
07-17-2010, 05:35 PM
ياد باد عباس جعفري با عکسهاي بي نظيرش.
اين مرد رها درون طبيعت بود و آخرش هم طبيعت اون رو درون خود کشيد.
خوابزده
07-17-2010, 06:11 PM
عهایی از زنده یـاد جعفری
http://desertsky.persiangig.com/88-1/abbas%20jafari/abbas3525b.jpg
http://desertsky.persiangig.com/88-1/abbas%20jafari/kooch-abbas-o2.jpg
فابیـان
07-17-2010, 06:23 PM
اعضای فروم شک دارم ولی شاید درون مـهمانان فرومانی باشند علاقمند بـه رالی و صحرا نوردی و طبیعت و مافیـها.
لطفا کمک کنید سال آینده هم رالی ما دو مسیر تائید شده ، کنسل نشود و هم اینکه یک مقطع جام جهانی رالی خارج از جاده از ایران رد شود. فدراسیون جهانی اتومبیلرانی و شرکت ما ( گلوب تروتر) و رنـه مج کونسپت ، حامـیان اصلی هستند. کافیست مافیرا و کانون اتومبیلرانی هم موافقت کنند. که تا تصویری دیگر از ایران ارائه دهیم. دریغ نکنید .
متشکرم
neda afarid
08-17-2010, 03:14 PM
اینجا ترکیـه به منظور سحر از ساعت 2 صبح تو کوچه ها طبل مـیکوبند و مرکز شـهربه قول قدیما توپ درون مـیکنند .یکی از بچه ها مـیگفت همسایـه ی من پولی بـه طبالی داده بود کـه هر سحر که تا بیدار نشده و چراغش روشن نشده همچنان بر طبلش بکوبد و این دوست با التماس بـه همسایـه گفته بود من ساعت کوک مـیکنم خودم بیدارت مـیکنم جون مادرت اینو رد کن بره .خلاصه ما هر نیمـه شب بـه صدای طبلی کـه گویـا قصد جنگ افروزی دارد (آنچنان محکم مـیکوبد کـه نگو ) و درست از زیر پنجره ما هم شروع مـیکند بیدار مـیشویم و تا ساعتی این جنگ افروزی ادامـه دارد. مدتها آنان را تمسخر مـیکردیم ،که گویـا درون عصر حجر زندگی مـیکنند. مگه ساعت شماطه دار ندارند،یکی براشون بخریم،مگه سرخ پوستند کـه با طبل خبر مـیدن ،بابا یکی نمـیخواد روزه بگیره ،امشب سرش آب مـیریزیم پوست طبلش خراب شـه و غیره و غیره.تا نیمـه شب گذشته من از جا برخاستم (طبقه چهارم خانـه ی ماست)ببینم این آدم چه شکلی دارد. مـیدونید چی دیدم. از بالا دیدم مردی هست متوسط القامت و آنچنان جدی بر طبلش مـیکوبد کـه گویـا زندگی اش بـه این کار بسته است.آنچنان حس زیبایی از دیدنش بـه من دست داد کـه از این همـه قضاوت شرمنده شدم .جدا از این حس زیبا ، فکری هم مرا شرمنده کرد :برای نان خانواده.اش هست که آنچنان بر طبل مـیکوبد .
فابیـان
08-31-2010, 04:20 AM
چند روز پیش رفته بودم کاسیس یـه شـهری نزدیک مارسی بدعوت یک دوست قدیمـی. یکهو یـاد بچگیـهام افتادم اون موقع کـه ماه مبارک درون زولبیـا و بامـیه و شب زنده داریـهای بزرگترها و سه شب احیـا خلاصه مـیشد . مخصوصا شیطنت های من و م نزدیکهای غروب دور و بر آشپزخونـه. مادر محترم یک درون مـیون ما رو صدا مـیکرد واسه چشیدن غذا های مختلف. من مـیگفتم شوره آبجی مـیگفت نمکش کمـه ُ والده هم مجبور بود بـه یکیمون اعتماد کنـه. همسر دوستم داشت قیمـه درست مـیکرد منـهم تو سالن با دوستم داشتیم غیبت مـیکردیم کـه خانم صدام کرد کـه بیـا اینو بچش . همـینطور کـه مـیرفتم طرف آشپزخونـه یـاد بچگیـهام افتادم. بادیدن یـه دیس پر از زولبیـا و بامـیه برگشتم نجف و دنبال م مـیگشتم کـه با یـه قاشق پر از قیمـه روبرو شدم. خیلی داغ بود و لبم سوخت ، ترشیش حرف نداشت و بوی زعفرون تو دماغم ساز مـیزد . گفتم عالیـه ، حرف ندا... هنوز حرفم تموم نشده بود کـه صدای زنگ درون اومد و سر کله ی حاج حسین پیدا شد. یـه راست با دوستم اومدند آشپزخونـه و پس از احوالپرسی با یـه قاشق رفت سر قابلمـه و یـه بوئی کشید و یـه کمـی خورشت برداشت و شروع کرد فوت و همـینطور تعریف مـیکرد کـه نـهار نخورده و داره از گشنگی مـیمـیره. که تا چشید سر تکون داد کـه نمکش کمـه و خودش نمکدون رو ورداشت و شروع کرد بـه نمک زدن کـه در نمکدون کنده شد همـه ی نمکها ریخت تو قابلمـه. حیف کـه حسین آقا برادر همسر دوستمـه .
بچه کـه بودم این بلا با فلفل سرمون اومد .
طاعاتتون قبول باشـه.
ilia786
09-01-2010, 10:56 PM
سلام دوستان
چند روزیـه کـه به اینجا سر مـی و واقعا خاطرات عالیـه
با اجازه ما هم یکی بگیم.
چند سال پیش فوق دیپلمو گرفته بودم و یـه شش ماهی که تا کنکور بیکار بودیم، گفتم تو این مدت بشینم خونـه یـه کار مثبت م و خدا از عالم غیب یـه کتاب عجیب و غریب فرستاد و ما هم نشتیم به منظور ترجمـه، یـه چند ماهی گذشت و بیشتر اوقات خونـه بودم و یواش یواش داشتم قاطی مـی کردم. که تا به یک عروسی توپ دعوت شدیم، با کلاس ترین پرهزینـه ترین عروسیی کـه تا حالا دعوت شده بودم، خلاصه از مال و منال آقا داماد و پدرگرامـیشان داستان های زیـادی شنیده بودیم. گفتم خدا رو شکر بعد از مدت ها یـه تفریح حسابی مـی کنیم. خلاصه شب عروسی شد و با تعدادی کثیری از عمو ها و زن عمو ها وارد مجلس شدیم، جاتون خالی موسیقی سنتی تو سالن آقایون برقرار بودو ما هم مشغول استفاده از موسیقی و مـیوه جات شدیم.بعد چند دقیقه دیدم کـه بله، عموها یکی یکی دارن از سالن مـیرن بیرون و بچه های داخل ایران مـی دونن این بـه چه معنیـه، ما هم دلمونو بـه آب زدیمو گفتیم یک شب کـه هزار شب نمـیشـه، جاتون خلی، آب شنگولی همراه با مقدار زیـادی مـیوه کباب روی منقل، چونـه همـه هم گرم شده بودو ما هم داشتیم از داستان پیرمردا فیض مـیبردیم، گفتم این عروسی چه شود ولی نگو کـه سرنوشت چیز دیگه به منظور ما نوشته بود، گوش سخن بزرگترا خوبه ولی اینکه بخوای پابه پاشون بـه حرفاشون گوش کنیو و بله... . آقا چشتون روز بد نبینـه، آخریو کـه همراه با خنده رفتیم بالا، چشارو باز کردم دیدم باقلی پلو (املاش درسته؟) با گوشت و زیتون پروده و ..... جلومـه، چشام یـه فلشی زد و دوباره باز کردم دیدم بله، گلاب بـه روتون تو دستشویی مردونـه هستم، یـه فلاش دیگه زد و دیدم تو ماشین عمو جان ولو شدم، فلاش بعدی تو راه برگشت بودم کـه همـه داشتن از عروسی تعریف مـی و من لعن و نفرین مـیفرستادم بـه خودم و هر چی عروسی، فلش بعدی تو تخت خودم بودم مـی دونستم کـه تا چند ثانیـه دیگه یکی از عمـیق ترین خواب های زندگیم رو تجربه مـی کنم.
از اون شب بـه بعد گفتم دیگه غلط مبه اون کفتی ب. دیگه بوش از چند متری حالمو بد مـیکنـه. حالا من موندم و دوران دانشجویی و هر شب بساط و تزکیـه نفس! من!
elahi
09-02-2010, 01:33 AM
مدتی پیش همراه یکی از دوستان بـه یکی از رستورانـهای نامـی و البته گران قیمت شـهر رفتیم. جاتون خالی سفارش دو دست چلو و کباب بختیـاری(همونی کـه گوشت مرغ و درون یک سیخ کباب شده) دادیم. شروع کردیم از منو آزاد رستوران سالاد و سوپ و .. استفاده که تا چلوکباب بختیـاری آماده شد و گارسون با احترام تمام روی مـیز چید و ما را دعوت کرد بـه مـیل . کره را روی برنج آب کردم و اولین تکه گوشت را از سیخ کباب درآوردم. بـه محض اینکه خواستم بـه دهان ببرم، چیز مشکوکی بین دو تکه گوشت و مرغ نظرم را جلب کرد. با دست از گوشت جداش کردم، فکر کردم کـه اشتباه مـیکنم ولی نـه. حدس بزنید چی بود! یک مگس له شده ی خونین و مالین! چندشم شد و البته عصبانی. بـه دوستم نشون دادم و با هم بـه این نتیجه رسیدیم کـه وقت مناسبی هست برای تسویـه حساب!(آخه غذاهای این رستوران بیش از حد گرونـه طوری کـه واقعاً موقع پرداخت صورتحساب آدم دردش مـیاد!) با اعتماد بـه نفس خاصی گارسون را صدا زدم. اومد و گفت امر بفرمایید. گفتم مـیخوام با مدیر رستوران صحبت کنم. گفت، امرتون؟ گفتم نـه، حتما با مدیر رستوران صحبت کنم. گفت چشم، الان مـیرم و صداشون مـی. چند ثانیـه بعد با اونی کـه معمولا سفارش غذا مـیگیره برگشت و گفت ایشون سرگارسون هستند. من کـه مدیر رستوران را مـیدونستم کیـه، با اعتماد بـه نفس بیشتری بهش گفتم، عرض کردم حتما با مدیر رستوران صحبت کنم. سرگارسون گفت برو بگو آقای.... بیـاد. یک دقیقه ای طول کشید که تا مدیر تشریف آوردن. یـه آدم خوش تبپ و باوقار کـه لفظ قلم هم حرف مـیزنـه. گارسون و سرگارسون را مرخص کرد و بعد از سلام و احوالپرسی و تشکر ازین کـه به رستورانش اومده ایم گفت امری داشتید با من؟ من درون خدمت شمام. دست بردم از کنار بشقاب غذا، مگسه! را برداشتم و به مدیر نشون دادم و گفتم، این چیـه؟ مدیر، اون چیز! را از من گرفت ... یـه نگاهی بهش کرد .... درون دهانش گذاشت .... جوید ..... و فرو داد! (تصور کنید چهره من و دوستم را!) بلعید و گفت، زرشکه!! چطور؟ مشکل خاصی داره زرشکهامون؟ من و دوستم یـه نگاهی بـه هم کردیم و گفتم، اون مگه مگس نبود!؟ خنده ای کرد و نگاه عاقل اندر سفیـهی بـه ما انداخت و گفت، شوخی مـیفرمایید!، مگس؟! اگه اشکالی درون غذا هست بفرمایید بگم غذاتون را عوض کنند! یـه جورایی هنگ کرده بودیم. گفتم، نـه، خوبه، خیلی ممنون. مدیر باز هم از ما تشکر کرد و گفت بفرمایید غذاتون را مـیل کنید. نشستیم رو صندلی و همونطور کـه غذا را مـیخوردیم اونی کـه دیده بودیم را با هم مرور کردیم. بـه نتیجه ای نرسیدیم چون دیگه مدرک جرمـی وجود نداشت، اما چیزی را کـه مطمئن بودیم این بود که: اون زرشکی کـه مدیر کاملاً!! دید و خورد، 6تا پا داشت، بدنش سه تکه بود و بال هم داشت، فقط کمـی له شده بود!!!
navvab
09-02-2010, 11:52 PM
این خاطره عجب خاطره جالبی بود!!!
من بجای الهی عزیز باشم باز هم بـه همـین رستوران مـیرم چون مدیر خیلی باحال و زرنگی داره.
خیلی کیف کردم یـا بـه قول امروزیـا کف کردم . ها ها ها !!!
ایران شـهر
09-03-2010, 11:11 AM
به نظرم تشکر صرف کافی نبود به منظور همـین یـه پست دادم کـه از همـه دوستان علی الخصوص جناب فابیـان و احد بابت خاطرات بسیـار بسیـار زیباشون تشکر کنم
فابیـان جان عجب خاطراتی داری دل ما رو ترکوندی
aHad
09-07-2010, 11:50 PM
امروز تو همون مغازه رفیق فابریکم کـه اونجا مـهندس عزیز بـه ما پیشنـهاد کار داده بود یکی از بچه ها رو دیدم.
اگه یـه کم برگردیم عقب مـیرسیم بـه روزهای اولی کـه ما رفته بودیم کارگری بعد از چند روز دو که تا از بچه محلها هم اومدن یکیش اسمش بود رئوف اون یکی اسمش بود کامران کـه اونام اومدن و کلی کارگری کردیم...
حالا اون رفیقی کـه امروز دیدمش مـیگفت رئوف رفته ایتالیـا کامران هم رفته دانمارک و مـهندس عزیز ما هفته قبل تشریف برد انگلیس!
ببینید وجود من چقدر باعث خیره کـه هربا من تماس پیدا مـیکنـه(حالا چه تماس فیزیکی چه متافیزیکی)بخت بهش رو مـیکنـه!!!خلاصه اگه خدا بخواد منم رفتم اگه کارام جور شد اگه فلان شد اگه بهمان شد مـیخوام بعد از اینکه فرار مغزها کردم برم و سندیکای کارگرهای پروژه X رو تشکیل بدم...
آقا نبود یک سال؟؟؟
SHATARAKH! ... استکان شکست!!!
مرجان
09-14-2010, 11:12 AM
سلام
ديروز از سر كار كه امدم خونـه ( ساعت پنج بعداز ظهر) بـه پسرم گفتم دوست داري ببرمت پارك؟ چشمـهاي قشنگش برقي زد و گفت: آخ جون. يك بطري آب و يك كلوچه گذاشتم توي كيفم و توپ فوتبالش را هم دادم دستش و راه افتاديم
توي پارك دو که تا از دوستهاي كلاس فوتبالش را پيدا كرد و باهم فوتبال بازي مي كردند .من هم روي نيمكت نشسته بودم و براي هزارمين بار كتاب «بوي سنبل بوي كاج» خانم جزايري دوما را مي خوندم و مي خنديدم كه... صداي جيغ بلندي شنيدم برگشتم كه ديدم سمت چپ من دو که تا خانم مشغول داد و هوار هستند . درون عرض چند دقيقه درون برابر چشمـهاي ناباور من و بقيه مردم بـه هم حمله كردند . با چنان سبعيت و وحشي گري بـه جون هم افتادند كه باور كردني نبود وقتي پيرمردها بـه زور انـها را از هم جدا كردند( چون جوان ها يك گوشـه ايستاده بودند و كركر مي خنديدند) هر دو خانم با موهاي بلوند باز و مانتو هاي پاره صورت هاي چنگ زده دوباره روبروي هم ايستادند و شروع بـه خط و نشون كشيدن براي هم كردند
هر دوي اين خانم ها با لباس هاي شيك و سر و وضع آن چناني آمده بودند و لابد که تا قبل از دعوا نصف كلماتشون هم حين مكالمـه انگليسي بود و جملات خنده داري مثل : ديشب خيلي نايس بودي دارلينگ» را چپ و راست با هم رد و بدل ميكنند، و تعطيلاتشون رو فلان كشور و فلان ساحل مي گردند و براي baby هاشون فقط از فلان مارك معروف و صد درون صد مزخرف خريد ميكنند و امكان نداره يادشون بره رنگ سال چيه و اين كه رژلب ديگه مد نيست و فقط برقبايد زد و برنزه طلايي براي خانم ها با كلا سه و مانيكور و پديكور يكي از اجزاي اصلي زندگيشونـه و براي آرايش فقط پيش في في جون ميروند چون پول زياد مي گيره اما دستش طلاست و دقيقا مي دونند كه چه كار هايي درون فرهنگ ايروني نكبت زده ( غرب زده) بي كلاسه و چه كار هايي با كلاسه ........ اما دريغ از ذره اي شعور و فهم و انسانيت و محبت ..... دريغ از ذره اي تفكر
رامـین
09-14-2010, 12:19 PM
مرجان خانم
خیلی وقت بود از جماعت نسوان دور بودم و این چیزها فراموشم شده بود . یـاد آوری جالبی بود اینم یـه جور فمـینیسته دیگه .
خوابزده
09-14-2010, 12:39 PM
دیروز رفته بودم موبایل بخرم چون بعد از دو موبایلی کـه گم کرده بودم ، موبایل سوم چون دید فعلاً قصد گم ش را ندارم خودش سوخت و خراب شد و من هم مجدداً راهی پاساژ علاء الدین. بـه اولین مغازه کـه رسیدم رفتم تو و گفتم : آقا موبایل مارک فلان مـی خوام. لازم بـه توضیحه کـه کلی توی سایت جی اس ام موبایلهای مختلف را زیر و رو کردم که تا دو که تا مارک انتخاب کردم ولی مغازه دار یـه مارک دیگه رو بهم معرفی کرد، من هم حس کردم داره سرم گول مـی ماله ولی لامصب خیلی باحال ازش تعریف مـی کرد و من هم بـه مصداق مومن گول خوری بزرگوار هست ، گفتم چون خیلی باحال خرم کردی همـین رو مـی خرم و لی این اصل ماجرا نیست .
در حینی کـه موبایل خراب رو به منظور تعمـیر داده بودم ، یک هو یک آدم متشخص جا افتاده اومد تو مغازه و صاحب مغازه هم کلی بهش احترام گذاشت و فهمـیدم طرف از فرانسه اومده. این رو کـه فهمـیدم یکدفعه شاخکم جنبید. بـه نظرم اومد نکنـه فابیـان باشـه؟ بـه سن و سالش کـه مـیخوره. قیـافه اش هم کـه هنریـه، آدم باحالی هم کـه هست. حالا چطوری مطمئن بشم؟
گفتم خب چند که تا تیکه مـیندازم اگه خودش بود کـه مـیگیره،اگه هم نبود کـه نـهایتش مـیگه این مرتیکه احمق این چرت و پرتها چی بود مـیگفت.
همـینجوری درون حالی کـه نیم نگاهی بـه فابیـان فرضی داشتم، یـه دفعه بـه صاحب مغازه گفتم : راستی مـیگن توی کربلا موبایل خوب خیلی ارزونـه؟
طرف یـه نیم نگاهی کرد و چون ازش خرید کرده بودم و هنوز پول نداده بودم سعی کرد یـه جورایی گوزن رو بـه شقایق ربط بده و گفت: والاه نمـی دونم ، ما بیشتر با نمایندگیـها کار مـیکنیم ولی قاچاق خب هست دیگه.
فابیـان یـه جورایی کمـی تعجب کرده بود ولی خیلی مشخص نبود. گفتم خب حتما یـه کمـی واضحتر منظورم رو بگم .
این دفعه رو کردم بـه فابیـان و گفتم: شنیدم ازفرانسه یـه سری از ایرانیـها به منظور رالی اومدن ایران؟ نکنـه شما هم رالی بازین؟
فابیـان لبخندی زد و گف: جدی؟ خبر نداشتم. من خیلی مـیونـه ای با این چیزا ندارم.
پیش خودم گفتم: خودتی ، داری شوخی مـیکنی. ولی یـه خرده هم تردید داشتم. گفتم دو که تا تیکه دیگه مـیندازم کـه دیگه قطعاً کارش رو مـیسازه.
گفتم: نمـی دونم چرا قیـافه شما شبیـه یکی از دوستان پدرم بود کـه تحصیلات حوزوی هم داشت ولی آخوند انصرافی شد و رفت خارج ، فکر کنم اتفاقاً فرانسه هم باشـه.
فابیـان اول اخمـی کرد و بعد با تعجب گفت: آخوند انصرافی؟ مگه آخوند انصرافی هم داریم. من هم شوخی کردم و گفتم آره بهشون مدرک معادل ثقه الاسلام مـیدن. اون هم یـه کلمـه دیگه ای گفت کـه جاش نیست و گفت من که تا حال که تا شعاع 40 کیلومتری حوزه هم نرفتم
من هم کـه دیگه پول را داده بودم و موبایل رو هم گرفته بودم و کاملاً هم از فابیـان نا امـید شده بودم ، خداحافظی کردم و موقع بیرون رفتن به منظور تیر خلاص گفتم : خب دست شما درد نکنـه، خداحافظ و سلام بـه ربل برسون و در مـیان نگاه بهت زده فابیـان و صاحب مغازه بـه سرعت خارج شدم.
پی نوشت 1: تازه امروز فهمـیدم احتمالاً فابیـان هنوز وارد ایران نشده.
پی نوشت 2 : از بچه های خارج از کشور خواهشمندم چنانچه بـه ایران تشریف آوردند و در مغازه یـا خیـابان بای برخورد د کـه حرفهای چرت و پرت مـی زند ، سریع خودشون رو معرفی کنند، حال حوصله ندارم هر کانادایی رو شـهاب و علیرضا و هر آمریکایی رو حاجی و امـیر علی و هر انگلیسی رو شمشیری فرض کنم کـه خدا مـیدونـه چه چرت و پرتهایی از خودم درمـیارم.
رامـین
09-14-2010, 01:12 PM
خوابزده جان
مدیرای فوروم من را مـی بخشند اگر خارجکی بنویسم wooooooooooooooooooooooooooow .
آقا خیلی باحال بود سوژه ! حالا نمـیشـه ما کـه اینجا بغل گوشتونیم رو ببینید و یک پی نوشتی بعد نوشته ای هم تو مطلبتون اضافه کنید ؟؟؟
مرجان
09-14-2010, 02:06 PM
سلام
رامين عزيز من فمينيست نيستم يعني سعي ميكنم كه نباشم( مگه ميشـه تو ايران زندگي كني و زن باشي و ازدواج كني و آخرش فمينيست نشي) اما يك مدتيه كه بدجوري از ته مونده فرهنگ غربي( ببخشيد كه اين اصطلاح چندش آور را بـه كار بردم) كه توي خانواده هاي ايراني رسوب كرده بدم امده . انقدر بدم امده كه از رنگ بلوند و بور هم بيزار شدم و نمي دونم كه چرا يك خانم ايراني بـه محض اين كه ازدواج كرد اول بايد موهاش رو كوتاه كنـه و بعدش هم حتما بايد مو هاش رو بلوند كنـه بعدش هم حتما بايد برنزه بشـه که تا كاملا چهره اش از معصوميت شرقي بـه شيطان غربي بدل بشـه و يك خط درون ميون كلمـه هاي نخ نما شده انگليسي را بـه كار ببره درون حالي كه يك جمله انگليسي را هم نمي تونـه بدون غلط بگه و چرا بايد ما هميشـه دنبال مدل هايي باشيم كه با خود خودمون فرسنگها فاصله داره و ... خيلي چراهاي ديگه
پيوست: يك سئوال شيطنت آميز:چرا از جماعت نسوان دوريد؟؟؟؟؟:33:
رامـین
09-14-2010, 02:27 PM
مرجان عزیز
منظورم نظر و نوشته شما نبود . منظورم جور دیگه ای از افراط بود و دقیقا مطلب شما را تائید مـی کردم . همـه ما همـه روزه بـه اینچنین صحنـه هایی برخورد مـی کنیم . یـادمـه سال 1369 بدلیل اینکه کوهنوردی مـی کردم بـه منطقه آبگرمـی درون قزوین رفته بودیم کـه در تعطیلات نوروز آن سال حداقل 6 ساعت برف کوبی و درون برف داشت . بعد از گشت و گذار تصمـیم گرفتیم از منطقه ای دیگر بـه نام پارودبار خارج گردیم کـه از لوشان خارج مـیشد . بـه روستایی دورافتاده رسیدیم کـه هیچ نشانی از مدرنیته و شـهر نداشت چون اصولا راهی بـه خارج نداشت حتی تعداد کم سکنـه آن نمـی دانستند کـه حکومت تغییر کرده باور مـی کنید ؟ اما جوانان روستا آخرین مدل شلوار جین روز را پوشیده بودند و از مایکل جکسون خبر داشتند یـادمـه درون آنجا با اینکه من خودم فکر کنم 18 یـا 19 ساله بودم بـه این فکر مـی کردم کـه عجب مقوله ای هست این فرهنگ !!!
جواب شیطنت آمـیز
بقول یک ضرب المثل
چون دوری دوستی مـیاره !
و سرنگار ازدواج ناموفق یک سرنگار کاملا موفق بود !
aHad
09-14-2010, 03:56 PM
آقا گیـاه اسپارتاخوش ماناماماموس! رو بزار جوش بیـاد آبشو بخور
آقا آب روستای کفتار آباد دانقلو! خوبه حتما بیـار بخور
آقا برو از فلان عطاری داروی ضد سنگ کلیـه بخر بخور
آقا انقدر هندونـه بخور که تا بترکی
آقا روزی دوازده کیلومتر پیـاده روی کن هروقتم تشنـه ت شد یـه هندونـه! بخور(لابد حتما یـه وانت مـیگرفتیم پشت سر بابام مـیرفت!!)
همـه این عزیزان هم مـیگفتن کـه اگه کاری رو کـه ما مـیگیم ی یـه طرفی مـیشی!معلوم نبود منظورشون کدوم طرف بود؟ این طرف یـا طرف ارواح!
خلاصه ما جمع بندی کردیم آرای حاصل رو و بعد از مرحله تجمـیع آرا با استفاده از نرم افزار ورد معلوم شد گزینـه "استفاده از " بیشترین آرا روب کرده ولی بابای من گفت نخیر این اشتباهه،لعنت بهایی کـه رای ها رو شمردن وووو.
گزینـه محبوب کنار گذاشته شد و چندتا از گزینـه های دیگه اومدن سر کار.بعد بابام دید خیر اینا اصلا اثر ندارن مجبور شد بزنـه بـه سیم آخر و گزینـه اساسی رو امتحان کنیم:
رفتیم چندتا خریدیم البته محصول بلاد کفر بود و خدا لعنتشون کنـه کـه جوونای ما رو الکی مخصوصا تقصیر آمریکاست.بله آوردیم یـه روز مادر عزیز چند نوع غذا آماه کرد و کلی دم ودستگاه و دنگ و فنگ کـه اگه برین دیسکوی خارجی عمرا اگه بهتون اونطوری برسن.
بابای ما بـه زور دو که تا استکان رو رفت بالا دیدم این بابای من دیگه داره قاطی مـیکنـه گفتم الانـه کـه یک فصل مادرمو کنک بزنـه و لابد بـه من هم تجاوز کنـه!!!
گفت یـه بالش برا من بیـارین...آوردیم خوابید.بعد کـه من قوطی شو گرفتم دستم دیدم روش نوشته چهار درصد!!!
aHad
09-14-2010, 06:09 PM
نمي دونم كه چرا يك خانم ايراني بـه محض اين كه ازدواج كرد اول بايد موهاش رو كوتاه كنـه و بعدش هم حتما بايد مو هاش رو بلوند كنـه بعدش هم حتما بايد برنزه بشـه که تا كاملا چهره اش از معصوميت شرقي بـه شيطان غربي بدل بشـه
مرجان خانم
اومدی نسازیـا!!
این چهره ای کـه شما توصیف کردی آس مرداست بابا!به جان خودم...
مـیگی نـه؟نگاه کن!!!
shabnamvar
09-14-2010, 06:43 PM
خوابزده ی گرامـی ، همـین نیم ساعت پیش با فابیـان تلفنی ذکر شما شد. تازه رسیده قوچان . حد اقل دو روز حتما خستگی درون کنـه.
ضمنا علامت مشخصه ی فابیـان اینـه کـه چشماش مـیخندند. وای اگر بخندونیش اونوخ چشماش قهقه مـیزنند.
به اینتر نت هم دسترسی داره.
مرجان
09-15-2010, 02:55 PM
احد عزيز و گرامي و عزب:1:
يعني مردا هم از اين كارها ميكنند و ما نمي دونستيم:33:
بيشتر خانم هاي مو بلندي كه دور و بر من رويت ميشوند « اكستنشن مو » انجام دادندو خودشون بـه من گفته اندكه:وا... مگه بيكاريم چهار سال صبر كنيم موهامون بلند شـه ... ميريم پيش في في جون، تيچ( احتمالا اين صداي اكستنشنـه) موهامون رو بلند مي كنـه
aHad
09-21-2010, 11:32 AM
دقیقه ها گذشتن و گذشتن ییـهو معلم سرشو بلند کرد گفت 5 دقیقه وقتتون مونده...آقا ما با عجله با تقلب!!! با شانس! همـه تستها رو درون عرض 3 دقیقه زدیم بردیم گذاشتیم جلوی معلم.
هفته بعد نتیجه هوش و ذکاوت ما آماده شد و معلم اومد تو کلاس و با چهره ای گرفته و مغبون! کـه حاکی ناراحتی زایدالوصفش بود،گفت من از شما بیشتر انتظار داشتم...چرا اینطوری شد....چرا فلان...چرا بهمان..خلاصه مغزمون خورد.بعد گفت هرکسی رو صدا مـیکنم بیـاد بـه نمره تست هوشش نگاه کنـه بره بشینـه و هیچاز دوستاش نپرسه کـه نمرش چند شده و هیچهم بـه دوستاش نگه امتیـازشو.خلاصه گفت احد....رفتم دیدم نوشته X برگشتم نشستم،اونم با چه شوق و ذوقی!با کلی خنده و خلاصه که تا چند روز سوژه خندومون جور شده بود.
گذشت و گذشت من فهمـیدم ضریب هوشی اسب پنجاهه،اینجا بود کـه امـیدمو بـه خودم از دست دادم آخه ضریب هوشی من شده بود 49!!!!!
(حالا اینو گفتم پر رو نشین یـه وقت...من یـه بار با تمرکز 60-70% نشستم تست هوشو زدم شدم 121...بعله عزیزان!)
مرجان
09-27-2010, 02:47 PM
سلام
پسرم امسال كلاس اول رفت. وقتي چهارشنبه سي ام شـهريور رفتيم مدرسه، جشن داشتند و يك آقايي مثل عمو گ براشون برنامـه اجرا مي كرد جا براي نشستن نبود و ناچار من و همسرم يك ساعت و نيم ايستاديم اما او را بردند رديف اول و پهلوي بقيه كلاس اولي ها نشست. عمو گ دوم آواز خوند و جيغ زد و سر بـه سر بچه ها گذاشت و من از ديدن پسرم كه تمام شو خي هاي اون رو جدي مي گرفت و باورش شده بود كه اگر سرش را پايين بندازه و چشمـهاش را ببنده حتما براي مسابقه شيريني خوري انتخاب مي شـه دلم بـه درد مي آمد و فكر مي كردم خوش بـه حال مادر هايي كه بي خيال روي صندلي ها نشستند و همراه بچه هاشون كيف مي كنند ولي من رفته بودم تو نخ عمو گ تقلبي كه براي اين كه فضا شاد تر بشـه بچه ها را دق داد که تا بهشون يك كادوي پيزوري بده و بعدش فكر كردم نبايد دلم بسوزه الان هم سن و سال هاي پسر من گرسنـه اند و در آرزوي يك جفت كفش تازه هستند و اگر يك مداد قرمز نو بهشون بدهند ،ذوق مي كنند و خيلي چيز هاي ديگه ...
و يادم اومد بـه كلاس اول دبستان خودم و فاطي جون عزيز(معلم كلاس اولم) و مداد قرمز هام كه هميشـه ي خدا داشتم مي جويدمشون و نيمكت هاي درب و داغون و كاپشن سفيد قشنگم كه روي جيبش عكس يك سيب قرمز بود و دلم تنگ شد و براي روز هايي كه هنوز من و همسن و سالهام اهميت آينـه را كشف نكرده بوديم و فرق شلوار سه خط سورمـه اي ورزشي را با شلوار گرمكن لايه دار نمي فهميديم و هنوز ياد نگرفته بوديم كه جلوي پسرها كلاس داشته باشيم و نمي دونستيم كه يك خانم جذاب و با كلاس وقتي يه پسر را مي بينـه نبايد دستش را بذار ه روي دماغش و براش ادا درون بياره و تعداد ستاره هاي روي دفتر مشق همسايه درون صدر اخبار دنيا قرار داشت و خانم معلممون مـهم ترين آدم روي كره زمين بود ....و ياد شعر فروغ عزيز افتادم:
آن روز ها رفتند
آن روزهاي خوب
آن روزهايي كز شكاف پلك هايم
آوازهايم چون حبابي برهوا مي رفت
چشمم بـه روي هرچه ميلغزيد
آن را چو شير تازه مي نوشيد
گويي ميان مردمك هايم
خرگوش ناآرام شادي بود...
پرسشگر
09-29-2010, 03:25 PM
این خاطره مال خودم نیست و دوستم حمـید کـه چندین سال تو دوبی بوده برایم تعریف کرده، گناهش پای خودش اما قسم مـی خوره عین واقعیته.
لوکیشن : مـیدان جمال عبدالناصر تراس جلوی یک ساندویچ فروشی
حاضرین : حمـید، جهانگیر تاجر همـه کاره، افشین حسابدار یک شرکت
همـه سفارش کباب ترکی (شاورما) دادند و بر صندلی منتظر نشسته اند.
چشمشان از دور بـه بهروز مـیفتد کـه او نیز با دیدن آنـها بـه آنـها ملحق شده، درون کنارشان مـی نشیند. بهروز از آن آبادانیـهای دبش دبش است. هیکلی دارد با قد بلند و اندام پرورش داده شده. 3 انگشت از انگشتان هر دستش بـه انگشترهای یقور از جنس طلا مزین است. بهروز وضع مالی خوبی دارد و دوست ندارد پنـهان کند !
سلام کا، چطورین، سلامتین ؟ بهروزخطاب بـه همـه مـی گوید. و علیکش را تحویل مـی گیرد.
جهانگیر : یـه شاورما برات سفارش بدم ؟
بهروز : دستت درد نکنـه، آره مـی خورم
جهانگیر با اشاره دستور مـی دهد یکی دیگر اضافه کنند.
خوب چه حال ؟ چه خبر ؟
بهروز : ای شکر خدا، بد نیستیم. بر خلاف همـیشـه او توی خودش هست و از خودش برونگرایی نشان نمـی دهد. یک دفعه آرنج را روی مـیز گذاشته دستش را بـه سبک "فکر مـی کنم بعد هستم"، جک پیشانی مـی کند.
افشین : ها چیـه تو فکری
بهروز: هیچ چی
افشین : بعد چرا تو فکری ؟، چیزی شده ؟
بهروز نفسی عمـیق مـی کشد، آرنجش را آزاد مـی کند : دنبال یـه لنجوم
جهانگیر کـه یکی از کارهایش جور لنج به منظور تجار بود، با تعجب دستانش را باز کرده مـی گوید : چیزی کـه فراوونـه، لنج ! این کـه نگرانی نداره ! چه لنجی مـی خوای ؟
بهروز : نـه یـه لنج مـی خوم با ظرفیت بالا
جهانگیر : چه ظرفیتی 30 تن، 40 تن ؟
بهروز : نـه مو باروم خیلی سنگینـه برو بالا
افشین : مگه بارت چیـه ؟
بهروز : حالا... !
جهانگیر : 50 تن ؟ 70 تن ؟
بهروز : نـه مو یـه لنج بالای 110 تن مـی خوم
یک دفعه همـه حیرت مـی کنند.
افشین : 110 تن !؟ حالا بارت چی هست ؟
بهروز با این ژست کـه اصلا این ظرفیت رقمـی نیست مـی گوید : کمترش جواب مو رو نمـی ده.
جهانگیر : حالا بگو بارت چیـه یـه کاریش مـی کنیم
بهروز خیلی خونسرد و آرام جواب مـی دهد : طلا ! (باره روی ط)
به یکباره جمع از خنده منفجر مـی شود. جهانگیر کم مانده از عقب با صندلی واژگون شود. حمـید و افشین ریسه مـی روند. با دیدن چهره جدی و مبهوت بهروز، بـه شدت خنده افزوده مـی شود و اشک ازچشمان جاری !
بهروز : چیـه !؟ چرا مـی خندین ؟
جهانگیر بـه سختی خودش را کنترل مـی کند : 110 تن طلا !؟
بهروز : کجاش خنده داره ؟ مگه چیـه ؟
افشین : مرد حسابی اگه 110 تن پشکل هم کـه باشـه مـیدونی چقدر پولش مـی شـه ؟
بهروز : اصلا حرف جدی با شما نمـی شـه زد. همـه چیرو بـه مسخره مـی گیرید !
خوابزده
09-29-2010, 05:00 PM
پرسشگر جان از آنجائیکه من خودم آبادانی هستم ، واقعاً برام سواله کـه به چی مـی خندیدن؟
کا خو مگه 110 تن طلا، چیـه کـه اینا ایجوری ؟ بچه ها کار هر روزشونـه.
مو خودم که تا 150 تاش هم اوردم ، ولی خو گذاشتم تو دو که تا لنج.
aHad
09-29-2010, 07:28 PM
سال 2008 بود،ماه آگوست...(بالاخره زندگی تو آمریکا دردسرهای خاص خودشو داره)ما سه نفری،یعنی منو X و Y پا شدیم رفتیم شمال.البته همـینطور الکی هم "پا" نشدیم،هفته ها برنامـه ریزی پشت سر سفرمون بود!حساب کتاب کردیم دیدیم رفت و برگشت ما با توجه بـه اینکه دو سه روز مـهمون یکی از رفقای X مـیشدیم،کلا 500تا آب مـیخوره.سوار اتوبوس شدیم(آخه جوون ماشین دار تو جاده=جوان ناکام،تو فامـیل ما) بعد از 12 ساعت وول خوردن تو اتوبوس رسیدیم جایی کـه رفیق منتظرمون بود.
-به سلام Z جون چطوری؟قربونت...ببخشید مزاحمتون شدیم...اصلا قصد مزاحمت نداشتیم(لعنت بـه هرکی دروغ بگه!)خلاصه که تا تونستیم تعارف کردیم و دروغ گفتیم.آقا سرتون رو درد نیـارم رفتیم کیـا شـهر یـه آبتنی حسابی کردیم،رفتیم لاهیجان،شیطان کوه،تله کابینش خیلی خوب بود،رفتیم جواهر ده کـه خودش یـه خاطره جداست کـه بعدا مـیگم.
شد چند روز؟شد دو روز...شب دوم کـه از گشت و گذار برگشتیم،وقتی تو اتاق ما رو تنـها گذاشتن حساب کردیم کـه چقدر پول خرج شده؟آیـا همـه چی طبق نقشـه جلو مـیره یـا نـه؟و بقولی "به حساب خود برسید قبل از اینکه بـه حساب شما برسند!"....آره حساب کردیم دیدیم خیلی زیـاد شد!دوباره جمع کردیم دو باره منـها کردیم،تقسیم کردیم،ضرب کردیم،جیبامونو خالی کردیم،به چشمای همدیگه زل زدیم،به خودمون دروغ سنج وصل کردیم ،اتاق مردم رو زیر و رو کردیم،آخرش انقدر خندیدیم کـه کم مونده بود سنگکوپ کنیم...خب شاید فکر کردین حساب ما اشتباه شده بود کـه آخرش خندیدیم،نـه؟باید بگم نـه،همـه چی دقیق بود و ما جوانان ناکام درون عرض دو روز 280 هزار تومن رو بر باد داده بودیم.
طی یک نشست اضظراری کـه به پیشنـهاد من و ریـاست خودم و در محل اجلاس سران درون سازمان ملل....ببخشید درون همان اتاق برگزار شد،قانونی تصویب شد مبنی بر حذف تمام یـارانـه ها از جمله یـارانـه هله هوله!،حذف یـارانـه لواشک و حذف واردات بی رویـه اجناس لوو غیر ضروری بـه شکم صاب مرده!که از فردا صبح علی الطلوع لازم الاجرا بود.طبق یکی از بندهای قانون فوق مالیـات سنگینی به منظور مصرف بیش از حد دخانیـات اعمال مـیشد کـه متاسفانـه با نفوذ افراد ذینفع و رونفع مانند من و دو که تا از رفقا،این بند حذف و بند پ12 جایگزین شد کـه بدین شرح بود:
بند پ12 از قانون مالیـات بر ارزش افزوده مصوبه تاریخ فلان:
تعارف هرگونـه مواد دخانی بـه افراد غریبه و شوخی با موجودی صندوق ذخیره سیگاری ممنوع مـیباشد.بدیـهی هست هرگونـه تخطی از قانون فوق،مجازات مندرج درون اساسنامـه رفاقت فصل جرائم نقدی بخش "تعهد بـه پرداخت از جیب مباره جیب مشترک" را درون پی خواهد داشت.
شاید الان بگین خب ابن خاطره رستورانش کجا بود؟ها؟باید بگم عزیزان من،آخه مغزها،آخه IQها،ما اون 280 رو بعد کجا خرج کردیم؟تو عروسی بابامون؟
اون دو روز کلی خاطره دیگهداشت کـه من حذفشون کردم و کلا اون هفت هشت روز خاطره های زیـادی برام داره کـه امـیدوارم یـه روز حوصله داشته باشم تعریف کنم.حداقل اون قسمت رو کـه تو کتابی تحت عنوان "چگونـه با 220 هزار تومن،پنج روز درون شمال علاف باشیم؟"چاپ شده ولی چون هیچنخرید احتمالا ردی از اون رو بتونید تو سبزی فروشی اصغرآقا پیدا کنید.
مـهیـار
10-04-2010, 07:09 PM
یـادش بخیر ...
چه دنیـائی داشتیم با این ماشینا ... از ماشینائی کـه الان سوار مـیشیم خیلی بهتر بود ... خیلی ...
aHad
10-05-2010, 11:24 AM
-چقدر حال مـیکردی پشت تلفن!حالا کی بود؟
-یکی از رفقا بود.
-کدوم؟
-از اینترنت پیداش کردم.
-آفرین..شیطون تو دیگه کی هستی؟
-بابا من اینم دیگه...
-چند سالشـه؟
-نمـیدونم فکر کنم بالای 35 باشـه.
-ایول...پس رفتی تو خط زن!!!
-آره....ها؟....نـه بابا زن نیست.
-ه؟
-بابا چه ی؟
-چیـه پس؟زن نیست م کـه نیست!پس چیـه؟
-بابا یـه مرده...خیلی با نمکه!
تا اینو گفتم دوستم یـه نگاهی بـه من انداخت مثل اینکه یکی از دایناسورهای دوره کرتاسه!تازه از تخم اومده بیرون!!!
-جماعت مـیره از اینترنت موختر پیدا مـیکنـه اونوقت توی خاک بر سر مـیری مرد چهل ساله پیدا مـیکنی؟خاک تو سرت...
نمـیدونم چی بگم...به کانتکتهای گوشیم نگاه مـیکنمشیش که تا شماره ست کـه با بقیـه فرق دارن...
فابیـان
10-09-2010, 03:10 PM
قبلا شنیده بودم بعضی ها تو آ گیر کرده اند. توی فیلمـها هم دیده بودم و مثل همـه دکمـه ی زنگ را بالای دکمـه های طبقه ها دیده بودم ، ولی که تا بحال حتی یک بار هم به منظور من اتفاق نیـافتاده بود درون حالیکه خدا مـیدونـه صد ها آ سوار شده ام. شام منزل یکی از پسر های تازه بدوران رسیده مـهمان بودم. معلوم نیست با چه کلکی یـه آپارتمان 150 متری شمال تهران تو یک نیم برج خریده بود و مـیخواست پُزش رو بده. خانمش هم سنگ تمام گذاشت و تا خرخره خورده و نوشیده و کشیده بودم. ساعت درست ده دقیقه بـه نصف شب بود کـه از پائین زنگ زدند کا ماشین حاضره . آژانس اومده بود من رو ببره خونـه خودمون. دو سه کیلو تشکر و ماچ و التماس و دعا تحویل پسر دادم و تا دم آ بدرقه ام د. طبقه ی هشتم بودیم و آ هم، خالی ، گویـا منتظر من بود. رفتم داخل آ و طبقه ی هم کف رو زدم و منتظر بسته شدن درون بودم آخرین لبخند پسر و در بسته شد. طبقه ی پنجم آ توقف کرد و یـه خانم وارد شد گفت: اسکوزی . و رفت دوباره روی تکمـه ی همکف فشار داد و یـه کنار ایستاد. اصلا توجه نکردم و داشتم با شکم پُر چُرت مرغوب مـیزدم که تا بقیـه اش رو تو ماشین آژانس که تا خونـه ب. بوی عطرش کـه حدس مـیزدم کوکو شانل باشـه یکهو زد زیر دماغم، نا خود آگاه یـه نفس عمـیق کشیدم. که تا اومدم نگاهش کنم ناگهان صدای تقی اومد و اتاقک ا ایستاد. چراغها هم خاموش شدند و یـه شب خواب روشن شد. بین طبقه ی سوم و دوم بودیم. همزمان من گفتم چی شد ؟ و او گفت : ماما مـیا ! ناگهان دوزاری من افتاد و ماما مـیا را بـه اون اسکوزی اول ربط بدی خانم مـیشـه ایتالیـائی. همزمان دستهامون رفت طرف دکمـه ی زنگ ، کـه اون دستشو کشید و من فشار دادم . دو سه بار فشار دادم . خبری نشد . زیر نور ضعیف شب خواب خانم سی و هفهش ساله بـه نظر مـیرسید . مانتوی سرمـه ای روی شلوار جین پوشیده بود و روسری آبی با شگی موهای مشکی اش رو مـیپوشوند . صدای سر و صدا توی راهروها مـیومد. یکی فریـاد زد تو آی هست؟ کـه داد زدم : بله ! ! ما اینجا هستیم و دو که تا مشت زدم بدر . صدا جواب داد : نگران نباشید برق رفته. داد زدم : کی مـیاد ؟ صدا گفت : خدا مـیدونـه. درون همـین حال تلفن خانم زنگ خورد. کـه منـهم متوجه شدم تلفنم رو بالا جا گذاشتم و باید برگردم . خانم بـه ایتالیـائی بـه طرف مـیگفت : تو آ گیر کرده و برق رفته ... سر و صدای راهروها کمتر شد . شنیدم خانم با لهجه ی ناپولیتان مـیگفت : آره یـه پیرمرد خواب آلو اینجا با منـه ، داره ولو مـیشـه . ... تو ترافیک گیر کردی ؟ این وقت شب ؟ هنوز نرسیدی بعد کی مـیرسی ؟ ... سعی کردم گوش ندم. کـه دوباره گفت : نـه عزیزم وایساده هیچ غلطی نمـیکنـه ، قیـافه اش نجیبه ریش و مـیش هم نداره . بوی زعفرون مـیده ولی کـه نمـیکنـه. کـه خنده ام گرفت ولی نفهمـید. شیطنت کردم و دو سه که تا که ی الکی کردم. کـه صداش درون اومد: وای خدا کنـه بالا نیـاره ؟ کـه به من بر خورد . دو که تا مشت بدر زدم و فریـاد زدم : هیی صدای ما رو مـیشنفه ؟ی اون بالا نیست ؟ هی ؟ کـه پسر جواب داد . من اینجام چیزی نیست برق رفته الان مـیاد. موبایلتو آوردم. صداش از طبقه ی بالاتر مـیومد پرسیدم سیستم کمکی نداره ما رو بکشـه نیم طبقه بالا ؟ گفت چرا داره ولی خرابه. گفتم چکار کنیم ؟ گفت: صبر ... دیگه حال داد زدن نداشتم نشستم رو زمـین کابین و خانم رو زل زدم کـه اونـهم نشست. هنوز پای تلفن بود و با آقائی بنام صادق جون حرف مـیزد کـه گو یـا تو ترافیک گیر کرده بود و قرار بود بیـاد دنبال خانم . یـه نفس عمـیق کشیدم و رفتم تو عالم هپروت. تو این شرایط بهترین مقصده. مسجد و مـیخانـه و فروم ، معبر و کاشانـه و ... خلاصه هم جا سر زدم. داشتمساحل زیر رنگین کمان برخورد قطرات بارون رو روی آب و عمر کوتاه حباب رو دید مـیزدم کـه خانم با لهجه و به فارسی پرسید : برق کی مـیاد؟ سرم رو تکون دادم و کف دستم رو برگردوندم یعنی نمـی دونم. و نا خود آگاه بـه فرانسه گفتم : ژُ نـه سه پا ! چشماش گرد شد و پرسید : وو پارله فرانسه ؟ جواب دادم : سی ! انکه لیتالیـانو . کمـی سرخ شد و دستپاچه . با لهجه ی ناپولیتان بهش گفتم: نگران نباش برق رفته، بزودی مـیاد. گفت فکرشو نمـیکردم تو ایرانی غیر از من و شوهرم ناپولیتان بدونـه. دیدم داره ازم تعریف مـیکنـه صاف تر نشستم و مـیخواستم بگم از کجا یـاد گرفتم کـه خانم مـهلت نداد .تمام زندگیشو درون عرض چهل و پنج دقیقه برام تعریف کرد . یـه ریز حرف مـیزد . اهل ناپل بود و شوهرش صادق جون مـهندس شیمـی و پنج ساله مقیم ایران و یـه بچه ی دوساله کـه بالا همراه مادر شوهر خوابیده بود. بنده خدا کـه اسمش دوناتلا بود مـیخواست بیـاد طبقه همکف پیشواز شوهرش کـه اینوقت شب داشت برمـیگشت خونـه. که تا یکی دو لحظه سکوت کرد ، ناگهان صدائی اومد و برقها روشن شدند من تو دلم صلوات فرستادم و ا راه افتاد . طبقه ی همکف ایستاد و در ها باز شدند. بیرون چند نفر تو سالن ورودی ساختمان وول مـیخوردند. دوناتلا شوهرش را پیدا کرد و پرید تو بغلش ، پسر پیداش شد و در حالیکه تلفن من رو مـیداد فحش مـیکشید بـه جد و آباد ادیسون و هر کـه با برق سر و کار داره. خوشبختانـه آژانسیـه هم صبر کرده بود.
خوابزده
10-09-2010, 04:33 PM
سوار ماشین شدم برم کرج، کلی توی صف ایستاده و خسته و بی حوصله شده بودم. راننده پراید آدم مـیانسالی بود، نـه اندازه من، یـه کمـی مـیانسال تر. راه کـه افتاد همـینجور طبق عادت دستم رفت روی شاسی شیشـه بالابر و شیشـه رو کشیدم پایین کـه بدبختی شروع شد و من بدبخت چه دانستم کـه این دریـا چه موج خون فشان دارد؟
راننده کـه سه که تا هم اون پشت سوار کرده بود ، گفت : آقا هوا آلوده است. لطف کنید شیشـه رو بکشید بالا. من هم همـینجوری ، از سر جهالت گفتم : آخه هوا گرمـه .
تو بودی اینو گفتی؟ راننده هم با لبخندی گفت: خب اگه گرمته برات کولر روشن مـیکنم. من هم کـه کلاً نـه تو کارم نیست ، گفتم: دستت هم درد نکنـه، لطف مـیکنی . و کولر با یک صدای لطیف شروع بـه دمـیدن کرد. راننده بی وجدان هم دریچه وسط رو روی من تنظیم کرد . من هم هدفونـهای موبایل رو وصل کردم و شروع کردم بـه شنیدن...
از اینجا بـه بعد همـه منولوگ ها ذهنی است.
- عجب حالی داره وسط مـهر کولر ماشین روشن باشـه ها. کاش فقط سر ظهر بود و هوا یـه خرده گرمتر، ولی اشکالی نداره، عجب سرمای مطبوعی هم هست.
- (ده دقیقه بعد): نـه داره سرد مـیشـه. احتمالاً اون خانمـهای عقب بالاخره اعتراض مـیکنند و راننده هم کولر رو مـیبنده و منم یـه کمـی اخم و تخم مـیکنم و شیشـه رو مـیکشم پایین.بلکه یـه کمـی هوای گرم بیـاد تو ماشین .
- (بیست دقیقه بعد) چرا خبری نشد؟ فکر کنم عرض من جلوی همـه باد رو گرفته و به عقب چیزی نمـی رسه. اصلاً بی خیـال ، این پرایدها یـه کمـی کـه توی ترافیک با کولر برن، آمپرشون مـیره بالا و طرف مجبوره بابت بستن کولر عذرخواهی هم ه. من هم با بزرگواری تمام قبول مـیکنم و شیشـه رو مـیکشم پایین و تموم.
- (نیم ساعت بعد خودم رو بـه خواب زده ام کـه طرف فکر کنـه دارم چه حالی هم مـی کنم): اسکیموها ، اسکیموها، اسکیموها ... فرض کن یـه اسکیمویی کـه داره توی خونـه یخیش چرت مـی زنـه. اصلاً فرض کن توی قطب جنوب گیر کردی. تو حتما زنده بمونی. حتما زنده بمونی. الان چقدر هوا گرمـه، گرمـه، گرمـه. یـاد خوزستان بیفت، حس کن الان وسط لین های شرکتی ، کنار لوله های داغ بخارها* راه مـیری. آره بهتر شد . خیلی بهتر شد.... کاش مـی شد یـه کمـی این دریچه ها رو منحرف کنم. ولی جهنم ، هوا خیلی هم خوبه؟
- (چهل و پنج دقیقه بعد): مرتیکه خجالت نمـی کشـه لجبازی مـیکنـه. من بـه درک ، پدر ماشینت درمـیاد توی این ترافیک اتوبان. من نـهایتش یـه نیم ساعت دیگه پیـاده مـیشم، اونوقت توی احمق حتما بری واشر سر سیلندر عوض کنی. ... این خانوما چرا اینقدر بی احساسن؟ انگار اصلاً عصبهای پوستی ندارن.
- (یک ساعت بعد، یواش چشمامو باز مـیکنم): نگاه کن ببین چطوری داره با پوزخند نگات مـیکنـه. منتظره کـه من بگم غلط کردم، ولی این آرزو رو بـه گور مـی بره.
- (یک ساعت و بیست دقیقه بعد، بـه راننده گفتم پیش پل عابر-1000 متر جلوتر-نگهدار:
از اینجا دیگه دوباره دیـالوگ شروع مـیشـه:
گفتم: شنیدی وقتی مکتشفین قطب جنوب رسیدن اونجا ، چی دیدن؟
گفت: نـه
گفتم: یـه آبادانی دیدن کـه در حالی کـه زیر پیرهنی رکابی تنشـه و کاپشنش رو هم انداخته روی دستش یخ زده بوده.
خندید و گفت : آهان ، ببخشید تو رو خدا . من خوابم مـیومد به منظور همـین هم کولر رو نبستم کـه خواب از سرم بپره.
گفتم: اِ ! خب مـیگفتی من بـه جات مـی روندم ، این خانوما بنده های خدا فکر کنم یخ زدن، وگرنـه کـه من بـه سرما عادت دارم .... ارواح ام(این آخرش مونولوگ ذهنی بود)
مرجان
10-12-2010, 12:15 PM
دانشجو بودم. يك كيف پول سفيد خريده بودم كه خيلي قشنگ بود، و خيلي دوستش داشتم تقريبا سه چهار روز بود كه از خريدنش ميگذشت كه با دوستم رفتيم بوفه دانشگاه و چاي خورديم ، پول را حساب كردم و داشتم بر ميگشتم خوابگاه كه ديدم كيف نازنينم نيست.با دوستم با عجله برگشتيم بوفه ولي خبري از كيف نبود كه نبود .سه روز بعد خانمي از خدمـه خوابگاه كيف را آورده بود و به ناظمـه خوابگاه داده بود و آن خانم هم كيف را بعد از طي مقدماتي مثل پرسش و پاسخ راجع بـه رنگ و مدل كيف بـه من بعد داد . از پيدا كردن كيفم خيلي خوشحال شدم، درش را باز كردم و ديدم همون اندك پولي كهبود سر جاشـه و...
... تقريبا شش ماه گذشت و موقع تعطيلات بين ترم بود. خوابگاه را تميز مي كرديم و وسط اتاق پر از آشغال و كاغذ شده بود من كيف دستي و كيف پولم را هم آوردم و وسط اتاق خالي كردم كه تميزشون كنم .كيف پول سفيد عزيزم مرتب و تميز بود و از لابلاي جيب ها ي كوچكش چند که تا يادداشت بليط اتوبوس و پول خرد بيرون امد و ... بعد يك كاغذ كوچك صورتي رنگ ازپيدا كردم. با تعجب كاغذ را باز كردم ديدم نوشته:
سلام من مدت هاست كه دوست داشتم با شما آشنا بشم ولي متاسفانـه مقدور نبود. ديدم كيف پولتون را جا گذاشتيد و جسارت كردم و برش داشتم که تا بتونم يك جوري با شما حرف ب شما من را زياد ديديد ولي نمي دونم من را مي شناسيد يا نـه؟ اگر دوست داريد با من آشنا بشيد لطفا فردا ساعت شش بعدازظهر توي بوفه روي صندلي اي كه اون روز با دوستتون نشسته بوديد، بنشينيد من درست كنار پنجره مي ايستم و شلوار جين و بلوز سفيد مي پوشم
علي
لازم بـه توضيحه كه رنگ نوشته ها كمي رفته بود و كاغذ هم كمابيش كهنـه شده بود.
رامـین
10-12-2010, 12:36 PM
طفلک علی
نوستالژیک بود ها . همـه ما مردها گاهی علی بوده ایم . بعضی هایمان هم کـه یـا علی !!!:54:
انقدر بر روی صندلی ها نشسته ایم کـه حسابش درون رفته است
خوابزده
10-12-2010, 01:34 PM
من کـه خودم عرضه این کارا رو نداشتم ، اما دبیرستان کـه بودم ، پسر عمویم عاشق ام شده بود. البته عاشق دو که تا از هام. من هم انشام بد نبود، بـه همن دلیل اکثراً مسئول نوشتن نامـه های عاشقانـه و البته یـافتن شیوه های بدیع جهت رساندن نامـه بـه دست معشوق بودم. به منظور یکی از هام، یک نامـه عاشقانـه نوشتم و شرح عشق و هجران مجنون وار پسر عمویم رو نوشتم ولی حالا چطور بدستش برسونـه خودش داستانی بود. یک راه این بود کـه مرد و مردونـه بره و نامـه رو بده دستش، ولی کو مرد؟ راه دوم این بود کـه یـه جوری بندازه توی کیفش، ولی جرات این هم نبود. بالاخره من بـه این نتیجه رسیدم کـه یک خودکار از نوع فشاریش بخره و نامـه رو که تا حد امکان با خط ریز بنویسه و بپیچه دور مغزی خودکار و بعد خودکار رو بهش هدیـه بده. البته به منظور هدیـه هم مـی بایست یک محملی پیدا مـی کردم . این بود کـه به پسر عموم گفتم، مـیری چند که تا خودکار مـیخری. بعد بـه گرامـی مـیگی کـه راستی من از این خودکارا زیـاد دارم، بیـا یکیش به منظور تو.پسر عموی ما هم رفت و شش هفت که تا خودکار از رنگهای مختلف خرید. ولی بعد بـه ذهنم رسید کـه حالا اومدیم و اون از یـه خودکار دیگه خوشش اومد. حالا حتما چه خاکی توی سر کنیم. کـه البته ذهن تیز هوش من بلافاصله راه حل رو پیدا کرد، قرار شد این پسر عموی بدبخت ما توی تموم خودکارها نامـه بذاره و انتخاب رو بـه عهده بذاره و دیگه همـه چی حله. خلاصه عملیـات با موفقیت انجام شد ولی جوابی از اون طرف نیومد کـه نیومد، من هی پیش خودم مـی گفتم اشتباه ما این بود کـه مـی بایست اول اینقدر با خودکارها مـی نوشتیم که تا جوهرشون تموم بشـه، بعد چند که تا مغز اضافه هم مـی خریدیم. بالاخره بعد از یکی دو روز کـه جوهر خودکار تموم مـی شد ، نامـه هم دیده مـی شد.
خلاصه بگذریم، بالاخره با یکی دیگه از پسرای فامـیل ازدواج کرد و پسر عمو هم هنوز کـه هنوزه مجرده. (به خدا راست مـیگم)
elahi
10-12-2010, 03:18 PM
خوابزده جان، خاطره جالبی بود، جسارتاً یـاد پت و مت افتادم! :)
aHad
10-12-2010, 04:23 PM
آقا دلم خنك نميشـه!!!حالا ميفهمم چرا انسانـها فحشـها رو اختراع كردن...جدي ميگم.
حالا كه بحث شماره دادنـه منم يكي بگم:
شش هفت ساله بودم شده بودم نامـه رسون يكي از عزيزان...اين عزيز عاشق يه ي شده بود كه خيلي خوشگل بود و از خدا كه پنـهون نيست از شما چه پنـهون من خودم مشتريش بودم اساسي,ولي بخاطر اختلاف سني دست و بالم بسته بود.خلاصه رفيق عزيز ما يه نامـه نوشت گفت ه الان رفت فلان جا زود اينو ميبري ميدي بهش...واسه من يه دوچرخه خريده بودنBMX كه با اون رنگ متاليكش دل مي برد,سوار بر دوچرخه بـه طرف يار عازم شدم.تقريبا رسيده بودم كه ك كه از ماجرا باخبر بود برگشت طرف من و همينطور كه سرش ميچرخيد طرفم لباش از هم باز ميشد(اسلوموشن مجسم كنيد).وقتي تمام و كمال صورتش طرف من بود من محو تماشاش بودم,آخه خيلي خوشگل بود.چقدر سليقه بي آلايشي داشتم,زيبا بود ولي من هوسي نداشتم فقط زيبايي رو ميديدم...فقط چشماش بود و لبخندش و دندوناي سفيدش...حس ميكردم كه دماي بدنم داره ميره بالا ولي توجهي نداشتم,من كه اول و آخرش وقتي ميرسيدم بهش از خجالت نميتونستم تو چشماش نگاه كنم بعد چه بهتر كه همين حالا كه فرصت بود نگاش ميكردم...نگاش كردم,نگاش كردم,نگاش كردم....يهو جيغ زد پريد كنار!!!من که تا به خودم اومدم ديدم با دوچرخه رفتم تو سينـه ديوار...عجب گندي زدم!نامـه رو انداختم و در رفتم نميدونستم چطور دارم پدال مي!!!
*ميخواستم خاطرم خنده دار باشـه ولي رفتم تو دوران بچگي...كاش يه بار ديگه برگردم و بچه بشم.يه بار ديگه بيست بگيرم و برم بـه بابام بگم بابا بابا من بيست گرفتم...يه بار ديگه برم تو كوچه و با دوستام فوتبال بازي كنم...يه بار ديگه سوار دوچرخم بشم و مادرم بگه احد از تو كوچه بيرون نريا,منم با عجله برم از سر خيابون دور ب و برگردم که تا مادرم نفهمـه كه از كوچه رفتم بيرون....فقط يه بار ديگه...
چقدر بدم که تا باز برگردم بـه اون روزها؟روزهاي ساده و بي شيله پيله,روزهايي كه بزرگترين مشكلم اين بود كه چند دقيقه بيشتر با دوستام بازي كنم...
اي روزگار...
خوابزده
10-18-2010, 06:45 PM
چند روز پیش با دوستان خیلی خوبم رفته بودیم مسافرت مجردی...نـه. فکر بد نکنید، کار خلافمون قدم زدن و سیگار کشیدن و موزیک گوش و پیچ ها رو با سرعت رفتن بود. نـه ، تو رو خدا ...نزن باشـه...مـیگم...چیپس و ماست موسیر هم بود...ای داد...نـه بابا دلستر انار و نوشابه بدون قند باهاش مـیخوردیم، آقا اصلاً بـه قیـافه ما مـیاد؟
خلاصه بگذریم، من هم از قبلش کلی لاف اومده بودم کـه بعله من هم خوب ظرف مـیشورم، هم متخصص امور منقلی هستم، هم فوق لیسانس اصول نوین تهویـه کبابم، دو کتاب درون زمـینـه درست قهوه و چای نوشته ام ، دوره چیدمان مـیز را نزدخود رزا منتظمـی دیده ام، توسط انجمن بین المللی توسعه فرهنگ غذا، عنوان پدر قورمـه سبزی و بنیـانگذار ایجاد آتش بدون چوب و زغال و .... را دریـافت کرده ام و اینـها همـه بـه کنار صحبت از کوبیده شد و من هم نـه گذاشتم و نـه برداشتم و گفتم کـه مورد سیخ گرفتن کوبیده، دوستان رو بـه مطالعه کتاب وزین اصول کوبیده، جلد 2، صفحه137، نوشته استاد خوابزده دعوت مـیکنم کـه همراه با محاسبات ریـاضی و شیمـیایی و فیزیکی و بر اساس تازه ترین یـافته های علم فیزیک کوانتوم نوشته شده هست .
البته این وسط یکی از دوستان کـه باعث و بانی این جمع شدن بود گفت کـه قراره یکی از دوستاش کـه متخصص کوبیده هست بیـاد . این شد کـه قلب من هم کمـی آروم گرفت. .. خلاصه روز موعود رسید. بگذریم کـه مقصد ما فقط چهل دقیقه با تهران فاصله داشت اما نمـی دونم چند ساعت گذشت ، فقط یک بار تابلوی مشـهد مقدس 5 کیلومتر رو گذروندیم و یکی دوبار هم از دور گلدسته های حرم رو دیدیم.
خلاصه شب کـه رسیدیم ما با خیـال راحت نشستیم بـه مـیوه پوست کندن و چایی خوردن و چرت و پرت گفتن کـه متوجه شدیم این متخصص کباب کوبیده تشریف نمـیارند. دوستان هم با خیـال راحت گفتن مـهم نیست ، خوابزده کـه هست.
من...من و کوبیده ؟ ولی نباید کم مـی آوردم. این بود کـه آستینـها رو بالا زدم و رفتم سراغ گوشتها، بـه طوری کـه بقیـه دوستان اومدند بالای سرم کـه همزمان آموزش هم بدم. البته باور کنید کـه مشکل اساساً یک مشکل تاریخی هست . اصلاً چرا مردم ما فرق نظریـه پرداز را با مجری نمـی دونند؟ شما فکر کنید مثلاً بـه انیشتین یـه مشت فولاد و دو کیلو اورانیوم و یـه جعبه ابزار با هزار متر سیم بدن و بگن اقا برو بمب اتم بساز . خب چه انتظار بیجاییـه؟ من هم همـینطور.
ولی یـه تفاوتی بین من و انیشتین هم هست . اونم اینـه کـه انیشتین مـیگفت نمـیتونم ولی من لامصب این نـه از تو فکم درنمـیاد. این شد کـه رفتیم نشستیم پشت دستگاه و گوشت رو از توی ظرف برداشتیم و یک گلوله بـه قطر 20 سانتیمتر درست کردیم و زدیم بـه سیخ ، ولی انگار این گوشتها بـه جای سیخ دور انگشتام مـی چسبیدن ، حالا چرا ؟نمـی دونم .خلاصه من مشغول خیـالات فرمودن بودم و عین خر توی گل کـه یکی از دوستان گفت : راستی ، مگه نباید دستت رو بزنی توی آب؟ این کبابی ها همـیشـه یـه ظرف اب بغل دستشونـه. من هم گفتم راست مـیگی ها، اصلاً شما حواس به منظور آدم نمـی ذارید . خلاصه اونجا یـه کمـی بازجویی فنی شدیم و بعد از پیدا شدن تناقضات فراوان درون صحبتهای اینجانب، اعتراف کردیم کـه اصلاً بار اولمونـه سیخ کباب کوبیده رویت کرده ایم چه برسه بـه سیخ گرفتن...
خلاصه از اینجا بـه بعد باور کنید حتی یـه دوستی داشتیم همسن و سال احد کـه اونم مدعی شده بود. بالاخره قرار شد یکی از بچه ها باد بزنـه، یکی هم مرتب آیت الکرسی بخونـه و من هم سیخ ها رو بچرخونم ،بقیـه هم تشویق کنن. ولی کبابی شد، کبابی شد کـه جای همـه تون خالی.
راستی بقیـه دوستان هم ای کاش خاطرات سفرهاشون رو بنویسن.
مرجان
10-31-2010, 04:26 PM
سلام
با همسرم تازه عقد كرده بوديم كه عروسي دعوت شديم. که تا اون موقع من با همسرم براي مـهماني يا عروسي نرفته بودم و خيلي وسواس داشتم كه خوب بـه نظر بيام و عالي ديده بشم .ناگفته نماند كه دوست ايشان هم تازه از روسيه آمده بود و عروسي درون منزل هزار متري پدر داماد درون نياوران برگزار ميشد .پس ميبينيد كه وسواس من براي خوب بـه نظر آمدن زياد بيراه هم نبود.خلاصه اين كه من اين خبط را مرتكب شدم و براي اولين بار درون عمرم براي آرايش صورت بـه آرايشگاه رفتم ( من حتي براي جشن نامزدي خودم هم نگذاشتم كه آرايشگر صورتم را آرايش كنـه) . درون آرايشگاه ، منيژه جون(لابد ميدونيد كه تمام آرايشگرها پسوند جون دنبال اسمشون چسبيده) منو ورانداز كرد و پرسيد: خوب لباست چه رنگيه، بهش توضيح دادم كه سفيد و كمي هم نقره اي، سري تكان داد و گفت: خوب موهاتو چكار كنم؟ باز هم براش توضيح دادم كه اين عروسي براي من خيلي مـهمـه و دلم مي خواهد كه موهام خيلي زيبا و البته با شكوه باشـه. باز هم سري تكان دادو گفت: خيلي خوب بيا. دنبالش بـه اتاقي رفتم كه ظاهرا اختصاصي آدم هاي از مرحله پرتي مثل من بود يك تخت بـه شكل نيم خوابيده توي اتاق بود با يك عالمـه ادوات آرايشي كه جا بـه جا روي ميز كنار تخت پخش شده بودند.دستور داد: بشين من روي تخت بـه حالت نيمـه نشسته قرار گرفتم بـه شكلي كه پشت بـه آينـه بودم. ازش پرسيدم: ميشـه روبروي آينـه باشم؟ جواب داد: نـه! تموم كه شد خودتو نگاه كن که تا حظ كني. سپس منيژه جون مشغول طراحي بر روي صورتم شد .من فقط رنگها و قلموها را مي ديدم كه بالاي سرم پرواز ميكنند و هر چند لحظه يكبار خواهش مي كردم: لطفا ملايم باشـه من آرايش تند دوست ندارم. و منيژه جون با اخم سري تكان ميداد يعني من كارمو خوب بلدم. خلاصه بعد از حدود يك ساعت آرايش صورتم تموم شد و ازم پرسيد: موهاتو شينيون كنم؟؟ ( باز هم لازم بـه توضيحه كه براي مراسم عقد خودم هم نگذاشتم موهام را شينيون كنند) نمي دونم چي شد كه جواب دادم: بله. مينژه جون شروع كرد و بعد از يك ساعت درون حالي كه من تقريبا از درد موهايي كه كشيده شده بود ، نصف جون شده بودم با لحني پر افتخار گفت: بلند شو و خودت را نگاه كن مطمئنم خودتو نخواهي شناخت
من از روي تخت بلند شدم و به عقب بـه طرف آينـه برگشتم..... حق با اون بود واقعا نمي شد ديگه خودم رو بشناسم دو طرف چشم هام خطوط سياه رنگ و درازي كشيده شده بود و صورتم بـه يك بوم نقاشي كه بچه اي روي آن تمرين نقاشي ميكنـه شباهت داشت و از همـه بدتر موهايم بودكه چون خيلي بلند بودند، شينيوني بـه ارتفاع يك برج روي سرم ساخته شده بود . نوك زبونم بود كه ازش بپرسم تو بساطش اگر چند که تا پر داره روي موهام بزنـه چون مي تونم بـه جاي اسب سيرك درون سيرك ايران ايتاليا هنرنمايي كنم ...ولي نگفتم و ازش تشكر كردم و پول بي زبان را جرينگي بهش دادم و برگشتم خونـه
.... و فكر مي كنيد چكار كردم ؟ رفتم و آنقدر موهام را چنگ زدم که تا تمام آن اسپري هاي وحشتناك از روش پاك شد و بعد هم يواشكي با ليف مادربزرگ مرحومم كه فقط كمي از سنگ پا نرمتره صورتم را شستم سپس با شتاب و عجله(چون دير شده بود) لباس پوشيدم و موهاي بلندم را شانـه زدم ، كمي آرايش كردم و رفتم
aHad
10-31-2010, 06:03 PM
آقا منم تازه ازدواج كزده بودم و هنوز با همسر عزيزم نرفته بوديم مـهموني يا عروسي و اولين بار كه ميخواستيم بريم....
-احد
-بله ماما
-باز كه رفتي تو دنياي مجازي...بيا بيرون ميخوام يه زنگ ب
آخي....دوستان ببخشيد!نگو دنياي بالايي دنياي مجازي بوده و من همچنان اندر خم يك كوچه ام!!!
آگهي روزنامـه اي خاطره بالايي مجازي:
به يك ِ خوشگل,خوش تيپ,خانواده دار,شير پاك خورده,آفتاب نديده,چپه نشده و مايه دار اساسي جهت ازدواج نيازمنديم.
شماره تماس:صفر نـهصد و پونزده دنبالش بدو!(بيربط بود نـه؟)
eli
11-01-2010, 12:04 AM
یـه روز رفتم سی دی فروشی کـه یکی از کارای محمد اصفهانی رو بخرم ...
بعدش اسم کارشو یـادم نمـیمد ولی مـیدونستم اون آهنگی کـه واسه امام رضا خونده توی همون کارشـه
بعد یـهو قاطی کردم بـه یـارو گفتم آقا همون سی دی محمد اصفهانی رو مـیخوام کـه امام رضاخونده ... :becky:
endless love
11-02-2010, 11:46 PM
ا ا ا
دوباره یک خاطره یـادم اومد
گوش کنید بد نیست
یک روز کـه من و رفیقام رفته بودیم بیرون کـه یکم از عقده هایی کـه رومون تلنبار شده بود خالی کنیم
یکی از رفقای ما خیلی پولداره و ما هم بدجور آویزون شدیم بـه این
اینم کـه باباش کارخونـه آرد داره و نگران هیچی نیست
خلاصه روی ماشینش سیستم صوتی قوی وصل کرده بود ما هم یک آهنگ راک از گروه لینکین پارک گذاشته بودیم اسم آهنگ WHAT IVE DONE هست اگه گوش ندادین حتما گوش بدین
خلاصه توی خیـابون با سرعت مـیرفتیم کـه یکدفعه دیدیم کـه آقا پلیسه اومد دنبالمون ما فهمـیده بودیم شب ها کـه ما مـیخوابیم آقا پلیسه بیداره ولی حالا مثل اینکه دوشیفت کار مـیکرد و روز هم بیدار بود
خلاصه ما کـه گفتیم کارمون تمومـه و داشتیم اشـهدمون رو مـیخوندیم کـه دیدیم پلیسه کـه چندتا سرباز جوون بودن رسید کنارمون گفت مـیای مسابقه ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!
حالا شما ببین ما چه حالی پیدا کردیم نمـیدونستیم بخندیم؟ گریـه کنیم؟
خیلی برامون جالب بود ما هم گفتیم خب اگه کورس ندیم کـه جریمـه مـیشیم
تصمـیم گرفتیم مسابقه بدیم
فاصله ی دزفول که تا اندیمشک حدود 10 کیلومتره و یک جاده ی عریض و دوطرفه داره ما هم رفتیم اونجا
این رفیق ما کـه انگار جن زده بود بهش همچین کلاج رو ول کرد و گاز داد کـه ماشین داشت تکچرخ مـیزد
خلاصه بهد از چند دقیقه کـه داشتیم توی جاده پرواز مـیکردیم رسیدیم اول اندیمشک و ما بردیم این اقا پلیسه هم دوم شد
خلاصه پیـاده شدیم پلیسه گفت خیلی بد مـیرونید هان حواستون رو بدید
دوباره پلیسه گفت: ما روزای آخر خدمتمون هست و دیگه داره تموم مـیشـه گفتیم یکم با ماشین پلیس حال کنیم
منم سی دیـه آهنگ لینکین پارک رو درون آوردم بهش دادم و تشکر کرد و رفت ولی ما همچنان درون بهت مونده بودیم
راستی یـادم رفت سلام کنم
سلام عرض مـیکنم خدمت همـه ی دوستان عزیز
شادکام باشید
elahi
11-04-2010, 02:13 AM
یـه خاطره از سالها پیش کـه برام تجربه جالبی داشت :
ساعت 2نیمـه شب، من، پدرو برادرم سوار بر یـه ولوو استیشن زرد قناری مدل 1979 درون بزرگراه قم – تهران درون حال رفتن بـه تهران بودیم. برادرم کـه اونموقع 14 سال بیشتر نداشت، بازم تونست مخ بابا را بزنـه و نشست پشت رل. همونطور کـه برادرم با سرعت 160 ک م(این سرعت معمول رانندگی بابام بود!) درحال رانندگی بود پدرم یوهو گفت وایسا، وایسا کنار. چون سرعتش زیـاد بود یـه 150 -100متری رفت جلوتر ایستاد. من و برادرم کـه هنوز نمـیدونستیم چی شده، پرسیدیم چرا؟ بابا گفت، فکر کنم اون جلو یـه ماشین پلیسه!(یـادمـه اونموقع تعجب کردم کـه بابام چطور تونسته بود اون ماشینو ببینـه، با اینکه حداقل 100متری بهش نزدیکتر شده بودیم، چیزی بجز یـه لکه سیـاه دیده نمـیشد) برادرم پیـاده شد و بابام اومد نشست پشت فرمون. حرکت کردیم و بعد از شاید 300-200 متر، یـه مامور تابلو بدست ماشین ما را متوقف کرد. بابا مدارک را از جیب کتش برداشت و رفت پایین. برادرم کـه یـه کم ترسیده بود نیومد پایین اما من همراه بابام رفتم. دو که تا افسر راهنمایی رو صندلی جلو مرسدس بنز پلیس نشسته بودن. مدارک را از بابام گرفت و بی مقدمـه گفت کی پشت فرمون بود؟!! بابام گفت، من! افسره گفت، ما شما را دیدیم، ایستادید و جاهاتون را عوض کردید. بابام گفت، جاهامون را عوض کردیم؟ با کی؟! با این دو که تا بچه؟! افسره گفت اونکه تو ماشینـه چند سالشـه؟ بابا گفت: 14 سال، افسره گفت اون پشت ماشین بود! از افسر اصرار و از بابام انکار. کم کم این بده بستون کلامـی بـه شوخی کشید و لحن افسره خودمونی تر شد و افسره هم کـه ظاهراً مطمئن نبود راننده کی بوده، حرف بابام را قبول کرد و از مقصد و شغل بابام پرسید و مدارک بابام را بعد داد و گفت بفرمایید، سفر بخیر.:3:
بابام مدارک را گرفت و همـین کـه خواستیم بریم سمت ماشین، اون یکی افسر گفت حاجی، منظورش بابام بود. بابام گفت بفرمایید. افسره گفت، حالا کـه داری مـیری، بزا یـه چیزی برات بگم، و گفت: راستش وقتی شما ماشینتون رو اون جلوتر متوقف کردید من و این همکارم با هم شرط بستیم، من گفتم اینا جاشون را عوض د، اما جناب سرهنگ گفت نـه. حالا کـه دارید مـیرید راستش را بگید که تا ما هم تکلیف شرطمون مشخص بشـه، جاهاتون را عوض کردید یـا نـه؟ بابام کـه دیگه با افسرا شیش دنگ شده بود خنده ای کرد و گفت، آره! فکر کنم شما بردی! اون پسرم کـه تو ماشینـه پشت فرمون بود!!
مـیتونید حدس بزنید بعد چی شد؟!
:34: ..... خلاصش کنم، جناب سرهنگ مدارک بابام را دوباه گرفت و گیر داد، چه گیری! شروع کرد بـه نوشتن گزارش و مـیگفت زندان داره و باید ماشین بخوابه و ...
بالاخره با هزار مکافات و التماس بعد ازین کـه بیشترین جریمـه اونروز(مبلغش یـادم نیست) را نوشت و گواهینامـه بابام را کرد، اجازه داد بریم. (بابام که تا همـین چند سال پیش همـین گواهینامـه شده را داشت، آخه اونروزا رسم نبودی گواهینامـه را تمدید کنـه)
عصبانیت بابام درون ادامـه مسیر هیچوقت از یـادم نمـیره!!! :mad:
aHad
11-10-2010, 12:42 PM
يك:
دو سه روز پيش رفتم يكي از عزيزان رو ببينم.ايشون تو محل كارش با چندتا از همكاراش نشسته بود و با كارهايي نظير چاي خوردن,تعريف جوك,شوخي كردن و تعريف خاطرات مشغول مفيد كردن ساعات كار اداري بود.وقتي داخل اتاق شدم از چهار نفري كه اونجا بودن سه نفر منو ميشناختن و يكي رو هم من ميشناختم ولي اون منو نميشناخت.آقا ما كه با اين عزيزان دست داديم اون يه نفر كذايي منو نشناخت و خيلي معمولي با من احوالپرسي كرد بعد اون آشناي من گفت ايشون(جون من حال كنيد بـه من گفت ايشون!!!)فلان كس هستن,طرف که تا اينو شنيد گفت آقا من معذرت ميخوام,بجا نياوردم,شرمنده شدم و فلان و بهمان.
حالا من چند دقيقه نشستم بعد كه ميخواستم رفع زحمت كنم,بلند شدم كه با همـه دست بدم و برم,وقتي رسيدم بـه اين يارو عوض اينكه بگم "با اجازه" يا "خوشحال شديم" و فلان درون جواب خداحافظي طرف برگشتم گفتم:"خوب هستين!!!؟؟؟"
نفهميدم چطور از اتاق زدم بيرون!تو راهرو انقدر خنديدم كه هركس منو ميديد فكر ميكرد ديوونـه شدم!
.................................................. .................................................. .................................................. ................
دو:
22 مـهر با چند نفر از بچه ها مـهمون يكي از رفقا بوديم كه تو اون جمع من از همـه كوچيكتر بودم و با خودم حساب كرده بودم كه تو اون دو سه روزي كه اونجاييم بايد بـه اندازه تمام عمرم ظرف بشورم ولي خدا رو شكر عزيزان بزرگوار اصلا اجازه نمن دست بـه سياه و سفيد ب و به من گفتن تو فقط آبميوه بخور که تا جيگرت حال بياد.خودشون هم زحمت كشيدن لوازم تفريح و خوش گذراني رو تهيه كردن که تا خداي نكرده بهمون بد نگذره.
خلاصه روز دوم دو که تا از بچه ها رو راهي كرديم كه برن و من موندم و مرتضي و يكي از بچه ها.اين آقا مرتضي جوگير شد و گفت يه شام ميپزم که تا كفتون ببره,انگشتاتون رو بخوريد,دچار بحران شخصيتي بشين و هزارتا تبليغ ديگه.الان ما آبميوه ميخوريم و سيگار دود ميكنيم که تا شام آقا مرتضي آماده بشـه.
من ديدم مرتضي چند ليوان آب ريخت تو يه قابلمـه بعد برنج رو ريخت بعدشم يه كم روغن ريخت و گذاشت كه برنج آماده شـه خودشم برداشت از گوشتي كه از ديشب مونده بود ريخت تو ماهي تابه که تا سرخ كنـه و بده ما بخوريم كه ايشالله از گرسنگي نميريم.
خلاصه سرتون رو درد نيارم بعد از دو ساعت جانفشاني درون آشپزخانـه,آورد برنج رو گذاشت روي ميز و واسه هركدوم از ما يه بشقاب پر كرد و هرچي ما گفتيم آقا ما نميتونيم انقدر بخوريم بـه كتش نرفت كه نرفت.اما نميدونم چرا خودش بـه انداه چند قاشق كشيد!؟
البته جواب سوالم رو يك دقيقه بعد گرفتم وقتي كه برنج زير دندونام قرچ قرچ صدا داد و معلوم شد اين برنج مثل اينكه اصلا خيس نشده حالا چه برسه بـه پختن!!!
خلاصه آشپزي مرتضي حرف نداره فقط نبايد بزارين دستش بـه برنج و اينجور چيزا برسه!!!
(جدا از شوخي اونطور كه من از رفقاي مرتضي شنيدم ايشون! چند فقره جايزه آشپزي داشتن تو دانشگاه ولي نميدونم اون شب چه مرگش شده بود كه اون بلا رو آورد سر ما!!!)
پرسشگر
11-13-2010, 12:26 AM
بعد از ظهر چهارشنبه پیش، تهران - نشر ثالث زیر پل کریمخان.
دنبال دو که تا کتاب از آلن دوباتن مـی گشتم. فروشنده بعد از ترک محل و (لابد جستجو درون انباری خارج از کتابفروشی) بعد از معطلی زیـاد ، عرق ریزان بازگشت و شرمنده، کتاب "تسلی بخشی های فلسفه" ترجمـه عرفان ثابتی را بـه من داد. از اینکه نتوانسته بود "هنر سیر و سفر" ترجمـه گلی امامـی را پیدا کند، شرمنده بود و قول مـی داد دو روزه تحویلم دهد.
باید بـه قرار دیگری مـی رفتم. از آنجایی کـه چند ماهی بیش نیست درون تهران تاکسی مـی گیرم و در شناخت ایستگاههای خیـابانی خبره نیستم، درون ضلع شمالی کریمخان، ناشیـانـه دستم را جلوی اولین تاکسی بردم و گفتم : "امـیرآباد شمالی"
با کمـی مکس، تاکسی سبز رنگ، 10 متر دورتر نگه داشت. کنار راننده مرد مـیانسالی نشسته بود و در صندلی های عقب دو نفر دیگر. خواستم درون را از سمت متعارف یعنی پیـاده رو باز کنم کـه راننده گفت : "نـه،نـه از سمت خیـابان"
از همان سمت سوار شدم. چند متری تاکسی شروع بـه حرکت مـی کند کـه راننده خطاب بـه من تازه وارد مـی گوید : "سلام"
پاسخش مـی دهم : "سلام"
مـی گوید : "عصر بـه خیر"
مـی گویم "عصر شما هم بـه خیر"
یک نگاهی بـه دو مسافر سمت راستم مـیندازم. کناریم مردی 30 ساله، سبیل کم پشت، با تبسمـی معنی دار بـه نگاهم جواب مـی دهد. آنطرف تر خانمـی مـیانسال پنـهان نمـی کند کـه مثلا قبل از رسیدن شما بحث و گفت و گویی بین ما بوده است.
راننده آنقدرها هم پیر نیست ولی موهای یکدست سفیدش غلط انداز است.از من مـی پرسد : آیـا که تا به حال درون زندگی بـه یک مـیهمانی اجباری دعوت شده ام ؟
پرسشش مرا بـه فکر وا مـی دارد. نباید زیـاد درون انتظارش بگذارم. پاسخ مـی دهم : اه... درون زندگی ... درون مـیهمانی اجباری ... ؟ بله ... حتما اگر بگردم پیش آمده است.
راننده : شما الان بـه چنین مـیهمانی دعوت شده اید. مسیر من که تا امـیرآباد شمالی نیست ولی که تا سر امـیرآباد مـی برمتان.
- ممنون از شما. خیلی خوش اخلاق بـه نظر مـی رسید و چه خوب مرا هم بـه همراهی برگزیدید.
دقیقه ای بعد نزدیک تقاطع کشاورز- امـیرآباد بـه سمت ضلع شرقی بولوار کشاورز دور مـی زند و روی پل و در مـیانـه کانال آب بـه من مـی گوید : "شما مـی توانید از همان درون پیـاده شوید"
چند اسکناس را از قبل آماده کرده ام. که تا بخواهم نشانش دهم مـی گوید خداحافظ ! من : اه نـه ... ! مـی گوید "حرف گوش کن پسر !" گازش را مـی گیرد.
خوابزده
11-13-2010, 05:07 PM
هشتم آذر سال 76، رفته بودم لردگان کـه پسرعمویم تازه بـه آنجا نقل مکان کرده بود و البته همـینجوری بی هوا و بی خبر. تمام تلاشم این بود کـه سریع برسم و بازی ایران-استرالیـا رو ببینم. آدرس هم خیلی سرراست بود بـه این شکل کـه سر فلان فلکه پیـاده مـیشی، نبشش یـه تاکسی سرویس هست ، مـیگی من پسر عموی فرشادم و مـیخوام برم خونـه اش و خلاص. که تا سر فلکه هیچ مشکلی نبود، تاکسی سرویس هم کـه راحت پیدا شد، رفتم تو و خودم رو معرفی کردم کـه کلی هم تحویلم گرفتن ولی نکته اینجا بود کـه پسر عموی محترم بـه همراه خانواده تشریف بودند اصفهان و خب من هم بدون اینکه بـه روی خودم بیـارم مـی خواستم خداحافظی کنم کـه بانگ برآمد : کجا؟ تو بـه خود نآمده ای کـه به خود باز روی. خلاصه ما رو با عزت و احترام بـه خانـه صاحب آژانس منتقل نمودند کـه البته من هم ته دلم راضی بودم کـه بازی رو مـیبینم و عصر هم مـیرم. چه مـیدونستم کـه در آغوش مـهمان نوازترین مردم ایران گیر افتاده ام؟
از اینجا بـه بعد ماجرا سرعت بیشتری گرفت. بـه محض رسیدن بـه خانـه مـیزبان، حداقل هشت نفر دیگر تشریف آوردند با سن و سالهای مختلف و همونجا و بدون حتی کوچکترین نظر خواهی که تا شام سه روز بعد رو هم رزرو د و من هم بیشتر بـه فکر این بودم کـه الان ساعت 11 ظهره و یکی دو ساعتی که تا بازی باقیمونده . بدبختی درون پذیرایی بسیـار بزرگ خانـه ، هیچ اثری از تلویزیون نبود و با تعجب تمام کوچکترین بحثی هم درون مورد این بازی مرگ و زندگی نمـی شد. گویی ما درون یک کشور دیگر هستیم کـه یـا بـه جام رفته و یـا درون همون دور اول حذف شده. از عجایب مـیزبانان محترم این بود کـه در برخی گفتگوهای خصوصی اصلاً متوجه صحبتهایشان نمـی شدم و این امر با توجه بـه شناختی کـه از لهجه مردم منطقه داشتم عجیبتر هم بود، ولی نـه...انگار آشناست... یـا سلطان ابراهیم! اینـها انگار دارند بـه زبان ایتالیـایی صحبت مـیکنند. و کاملاً درست بود عین خود مارچلو ماستریـانی و به فصاحت دانته . وقتی چشمـهای گرد شده من رو دیدند توضیح دادند کـه اکثر مردم این منطقه پیش ایتالیـاییـها کار کرده اند و به ایتالیـایی مسلطند طوری کـه ایتالیـایی زبان دوم آنـها محسوب مـی شود.
خلاصه بعد از یک مراسم قهوه خوری بـه شیوه ایتالیـایی با تمام ظرافتهاش از مرحله خرد قهوه که تا دم و بقیـه مراسم، یک منقل بزرگ با تعداد معتنابهی ذغال مرغوب بـه صحن علنی مجلس آورده شد. صراحتاً مـیگم که تا آن موقع من این بند و بساطها رو ندیده بودم ، آخر آخر لات بازی ما کشیدن سیگار بی بود، البته مـیدونم باور نمـیکنید و حق هم دارید، اما بگذریم ، یکدفعه ندایی برآمد کـه جانان من برخیز و برگیر وافور را کـه ما هم ماندیم چه کنیم. اول کـه گفتم من اهلش نیستم کـه یکدفعه قیـافه ها رفت تو هم کـه چی؟ بعد ما این متاع رو به منظور کی گرفتیم؟ ما کـه خودمون سرحال بودیم. من هم گفتم : والله من سریع فشارم مـیفته پایین کـه دیدم مـیزبان گفت بعله مشخصه کـه اهلشم نیستی ، ماشاءالله معلوماتت کـه کامله. خلاصه ما بـه همـه گفتیم کاری نکردیم، شوما هم بگید نکرد.
تا اینجا رو داشته باشید کـه هنوز یکساعتی بـه بازی مونده...... ادامـه دارد
باران
11-13-2010, 05:58 PM
منم با يك لبخند تلخ ازشون فاصلم زياد شد که تا ته كوچه كه رسيد بـه خيابون و اونا و من گم شديم تو شلوغي و هياهو...
elahi
11-13-2010, 09:33 PM
اوائل ازدواجمون بود، یکی از بستگان همسرم به منظور شام دعوتمان کرد. وقت شام شد و سفره را انداختند، مشغول غذا خوردن شدیم، وسطای غذا خوردن و در حالی کـه تازه یکی از چار پنج مدل کباب و خورش را امتحان کرده بودم و کلی برنامـه برا بقیش داشتم، هوس آب کردم. تو سفره آب نبود، دور و برو نیگا کردم دیدم روی لبه ی شومـینـه یک پارچ آب و لیوان هست. پا شدم کـه برم آب بخورم:
مـیزبان: اِ اِ اِ، خوب زود سیر شدین ..... آقا!
زن مـیزبان بـه همسرم: اِ اِ اِ، شوهرت رژیم دارن؟ خیلی کم خوردن!
همسرم: نـه، اما خیلی هم پرخور نیستن!
مـیزبان: سالادم کـه نخوردین!
شما بودید چیکار مـیکردید؟!
بعععله، بااجازتون تو رودربایستی موندم و رفتم نشستم روی کاناپه و شروع کردم بـه خلال دندونام!
خوابزده
11-14-2010, 09:38 AM
الهی جان ، اگه تو اصفهان بودی کـه باید مـیدونستی این یـه تاکتیک قدیمـیه.
elahi
11-14-2010, 11:18 AM
خوابزده جان، من خودم بعد ازين جريان بارها از همين تاكتيك! استفاده كرده ام و دوستان و رفقا را سركار گذاشته ام. اون سالها!، آدما هنوز اينقدر ناقلا نشده بودن! مطمئناً ميزبان قصد سر كار گذاشتن منو نداشت(نكنـه داشت؟! :33:) و اگه اوائل ازدواجم نبود و خجالتي نبودم و رودربايستي نداشتم، بـه اين راحتي از ميدون بدر نميشدم و از خجالت سفره و ميزبان بطور كامل درميومدم.
Saman
11-14-2010, 03:41 PM
خوابژده آره ژون خودت، ما هم باور کردیم! ما رو باش کـه تا حالا فکر مـیکردیم فابیـان و احد خلافای فورومن، نگو خوابژده هم بععععععله! راشتی حالا کـه مـیخوای قشمت بعدش رو بنویشی:
You have the right to remain silent. Anything you say can and will be used against you in a court of law (http://en.wikipedia.org/wiki/Miranda_warning)
خوابزده
11-14-2010, 04:03 PM
دوستان چرا آخه ظرفیت ندارید، همـینـه کـه ما جهان سومـی هستیم. یـه نگاه بندازید بـه خارجی ها ، نویسنده هاشون تموم جیک و بیک خلافکاری ها و مشکلات خصوصی شون رو توی کتاباشون مـی نویسن همـه بـه جای اینکه آبروش رو ببرن، از جسارت و شـهامتش تعریف مـیکنند. حالا کـه یـه بنده خدایی پیدا شده کـه داره تجربیـاتش رو بـه شما انتقال مـیده ، اینجوری تخریبش کنید. بعدش هم این جریـان فقط به منظور افزایش حس تعلیق خاطره بود، توی قسمت بعد معلوم مـیشـه کـه هیچ اتفاقی نیفتاده و شما هم زود قضاوت کرده ای برادر عزیز.
پس منتظر قسمت بعد باشید که تا من خاطره رو یـه بازنویسی مجددی م.
rebel
11-14-2010, 04:21 PM
خیلی دلم مـیخواست منـهم یکی دو خاطره بنویسم ولی حیف حتما اصل مطلب رو کنم و تظاهر اخلاقی و نجابت کنم . اگر روزی مجاز شد و معمول منـهم مـینویسم
خوابزده
11-14-2010, 05:27 PM
خوابزده درون لردگان نزد یک جماعت مـهربان مـهمان نواز ایتالیـایی زبان مـهمان مـی شود و مجبور بـه خوردن قهوه مـی شود . بازی ایران استرالیـا هنوز شروع نشده ... آیـا ایران بـه جام جهانی صعود مـیکند؟ آیـا خوابزده موفق بـه دیدن آن مـی شود؟ آیـا قهوه اساساً چیز خوبی است؟ آیـا مـیزبانان شاخه ایران مافیـا هستند؟
و اینک ادامـه داستان
نـه، نـه، این تنـها کلمـه ایـه کـه باید گفتنش رو یـاد بگیرم . باور کنید اگه تونسته بودم فکم رو بـه گفتن این کلمـه عادت بدم، الان زندگیم اینجوری نبود کـه وسط این همـه آشفتگی و بدبختی و ویلانی و ویرانی و هزار کوفت و زهر مار دیگه بشینم براتون خاطره بنویسم.
خلاصه هنوز بازی شروع نشده بود و من هم کـه بعد از خوردن قهوه کمـی بـه مرز شقایق نزدیک شده بودم، صحبت فوتبال رو شروع کردم که: آره یکساعت دیگه هم این استرالیـا رو یـه مساوی ازش بگیریم رفتیم جام جهانی و از این حرفا. کـه یکدفعه یکی از مـیزبانان مـیانسال گفت: بابا ول کنید، فوتبال نگاه هم شد کار، یکی دیگه کـه جوونتر بود گفت : اونم فوتبال ایران کـه معلومـه مـیبازه. یکی دیگه گفت: اینا رو گذاشتن به منظور خر ملت و دیگه داشت بحث سیـاسی مـیشد کـه با مظلومـیت گفتم : حرف شما متین ولی بالاخره جوونا مجبورن تو این بی تفریحی پناه بیـارن بـه فوتبال دیگه . کـه ظرف چند دقیقه بیـانیـه های بلند بالایی درون محکومـیت فوتبال و فوتبالیست و هوادار فوتبال و کمـیته داوران و رییس فدراسیون و سپ بلاتر و ... صادر شد .
دیگه نزدیک شروع شدن بازی بود کـه خوان پربرکت غذا گسترده شد و چه غذاهایی از کباب محلی که تا ماهی بـه سبک ناپلی ها، و جای بنده هم درون وسط سفره تعیین شد. من کـه مثلی کـه بلانسبت پشت درب توالت عمومـی و در انتهای صف از فرط فشار حرکات کششی و ریتمـیک انجام مـیدهد درون حال وول خوردن بودم کـه دل را بـه دریـا زدم و گفتم: آقا مرید شرمنده، اگه مـیشـه من این گوشـه بالا بشینم کـه بتونم تلویزیون توی هال رو هم ببینم. بالاخره دلشون بـه حال بنده سوخت و اجازه روشن شدن تلویزیون و نقل مکان بنده بـه گوشـه سمت راست سفره صادر شد کـه خوشبختانـه مـیتونستم با استفاده از حداکثر بینایی یک بخشی از تلویزیون رو ببینم. آقا چشمتون روز بد نبینـه- البته فکر کنم دیده- انگار بازی با دور تند نمایش داده مـیشد. استرالیـایی های نامرد عین کانگورو مـیدویدن و مـیپ و ما هم اون وسطها فقط گاهی توپ بازی رو مفتخر بـه یک لگد بـه زیرش مـیکردیم کـه هوا بره و نمـیدونی که تا کجا بره.
خلاصه با تبعیت از جو بازی من هم درون عرض پنج دقیقه کل غذا رو بلعیدم و یـه لیوان دوغ ترش هم روش ، گرچه مـیدونستم خیلی سازگار نیست ولی خب تو اون وضعیت کی بـه فکر فیزیولوژی و علوم خلافیـه بود. حالا چه جوری سفره رو ترک کنم درون حالی کـه دیگران با حوصله و بی خیـال درون حال صرف غذا بودند.
فلاش بک همراه با موجی شدن تصویر و فید این . بعدش فید اوت بـه توی فاتحه خونی ها و مراسم عزاداری،
ما کـه کوچکتر بودیم معمولاً کارهایی نظیر چایی و ظرف شستن و زیرسیگار و سیگار جلوی مردم گذاشتن انجام مـیدادیم. و همـه بـه چشم فرمانبر نگاهمون مـی و کلاً از تبعیض نسلی رنج مـی بردیم. به منظور همـین هم وقتی مـی نشستیم پای سفره ،ی بـه خوردن ما کاری نداشت و همـینکه خودشون از خیرات خوری فارغ مـیشدن یک صدای نکره ای اعلام مـیکرد: المسلمـین و المسلمات والاحیـا و الاموات، رفع کل بلیـات، نثار روح مرحوم مغفور فاتحه مع الصلوات و بلافاصله یک مشت قوم تاتار مـیریختن بـه جمع سفره و نـهیب کـه بلند شو برو بقیـه غذات رو بیرون بخور .
برگشت بـه زمان حال همراه با موجی شدن تصویر و یک فید این و فید اوت مجدد.
پیش خودم گفتم: کاش مـیشد الان مـیتونستم اون جمله طلایی رو بگم و توی افکار خودم همراه با کمـی حرکات از نوع کرم خاکی غوطه ور شده بودم کـه ناگهان....... ادامـه دارد
مرتضی
11-14-2010, 09:37 PM
الهی جان ، اگه تو اصفهان بودی کـه باید مـیدونستی این یـه تاکتیک قدیمـیه. بله کاملا. این تاکتیکها بـه صورت هدفمند و رمزنگاری شده توسط شـهرداری اصفهان هر چند وقت یکبار بـه شـهروندان عزیز گوشزد مـی شود:
http://iut78.com/zbbo/iranamerica/photos/esfahan-mehman.jpg
البته ما کماکان ارادتمند فریماه خانم و ارتاوا و عادل و همـه رفقای عزیز اصفهانی هستیم :love:
هزارچهره
11-15-2010, 08:09 AM
بله کاملا. این تاکتیکها بـه صورت هدفمند و رمزنگاری شده توسط شـهرداری اصفهان هر چند وقت یکبار بـه شـهروندان عزیز گوشزد مـی شود:
http://iut78.com/zbbo/iranamerica/photos/esfahan-mehman.jpg
البته ما کماکان ارادتمند فریماه خانم و ارتاوا و عادل و همـه رفقای عزیز اصفهانی هستیم :love:
اين عكس با فتوشاپ جاسازي شده ( انجمن حمايت از اصفهاني هاي مقيم تهران)
هزارچهره
11-15-2010, 02:04 PM
پسر من که تا حالا دو سه که تا مـهد عوض كرده و هر كدام از مـهد كودكها آداب و رسوم خاص خودشو داره. و ما مادرا مجبوريم اين نكات ارزنده را بـه بچه ها گوشزد كنيم. يه روز درون اين مـهد جديدش رفتم كه پسرمو تحويل بگيرم؛ ديدم مربي مـهد مرتب داره بهش مي گه: آفرين عماد جون يادت نره منو «نازنين جون» صدا بزني . عماد هم با خنده جواب داد باشـه نازنين جون. بعد نازنين جون رو كرد بـه منو گفت اينجا مربي ها را صدا نميزنن، بايد بـه آخر اسم مربي ها جون اضافه كنـه. منم كه تازه از اداره اومده بودم و خسته بودم سعي كردم خودمو كنترل كنم و با لبخند گفتم: كه صميميت بيشتري داره ، مگر فرقي مي كنـه؟ اونم با لبخند جوابمو داد : آخه اينجا همـه بچه ها اسم مربي ها را با جون خطاب مي كنن.
فرداي آنروز پسرم غافل از درسهاي سختگيرانـه روز قبل نازنين جون، با شور و شوق وارد مـهد شد و در حاليكه داشت كفشاشو درون ميآورد با صداي بلند گفت : سلام نازنين جون:love:
پيام اخلاقي اين ماجرا: نازنين جون بين و جون هيچ فرقي وجود نداره؛ مـهم اينـه كه درون لبخند معصومانـه كودكاني كه بـه تو سپرده مي شن، تلاش كن كه تو هم سهيم باشي!
خوابزده
11-15-2010, 03:41 PM
آنچه گذشت:
اتفاق قابل عرضی توی قسمت قبل نیفتاد، نخوندید هم فدای سرتون.
اما ادامـه ماجرا:
بالاخره دل رحیم مـیزبان عزم صلح پیدا کرد و با یک نگاه از سر ترحم گفت: خوابزده جان برو بشین توی هال فوتبالت رو ببین ، ما هم مـیایم پیشت.
من هم از خدا خواسته با یک عذرخواهی بلند شدم و رفتم نشستم توی هال. حالا مشکل اصلی اینجا بود کـه مـی بایست احساساتم رو کنترل مـی کردم و با هر خطری کـه روی دروازه بود پشتک وارو نمـی زدم و شان و شخصیت خودم بـه جهنم ،حداقل آبروی پسر عمویم رو حفظ مـیکردم. خلاصه شرح بازی رو کـه خودتون مـیدونید، استرالیـایی ها همـینطور حمله مـی و عابدزاده هم زرت و زرت مـیخندید و تقریباً که تا دقیقه بیست اصلاً رنگی جز رنگ زرد توی زمـین مشاهده نمـی شد. من فکر کردم نکنـه نصف بازیکنانمون رفتن پناهندگی گرفتن، یـا رفتن سیزده بدر. خلاصه بقیـه مـیزبانان گرامـی هم ضمن انتقال کلیـه تجهیزات بـه استادیوم بـه من ملحق شدند. من کـه تقریباً ناخونی به منظور خوردن و پوست انگشتان پایی به منظور کندن برام باقی نمونده بود- من کلاًً فقط طرفدار یک ایسم هستم اونم مازوخیسمـه- و سیگار پشت سیگار دود مـی کردم-فکر بد نکنید بـه علت شرایط افتضاح توی زمـین بود، نـه خوردن قهوه- حرص و جوش مـیخوردم کـه گل اول رو خوردیم و من کمـی خیـالم راحت شد، چون گفتم این جماعت نیمـه وحشی بالاخره کمـی آروم مـیگیرن و حداقل یواشتر مـیدوند. از اینجا بـه بعد اظهارت کارشناسانـه هم شروع شد کـه : تو رو جدت ببند این تلویزیون رو یـه کمـی اعصابمون راحت باشـه. یکی دیگه گفت: بازی کـه آخرش معلومـه دیگه دیدن داره . و همـینطور که تا گل دوم کـه دیگه کم کم من هم بـه بستن تلویزیون راضی شده بودم. بین دو نیمـه هم اتفاق خاصی نیفتاد جز چند که تا جمله شدیداً قابل خطاب بـه اول و وسط و آخر فوتبال و تیم ملی و دولت و ...بگذریم
نیمـه دوم مثل اینکه یـه چند تایی از بازیکنان ما از سیزده بدر برگشتن. گذشت که تا یکدفعه شلوغ پلوغ شد و خداداد توپو داد بـه کریم و ... من مثل دیوونـه ها با یک صدای دورگه غران فریـاد کشیدم و چون احساسی از هیج ندیدم کـه بپرم توی بغلش دویدم توی حیـاط و داد زدم : گل ، گل، گل. کـه مرید پشت سرم دوید بیرون کـه نکنـه بلایی سر خودم بیـارم. خوشبختانـه یک جور حس همدلی بین مـیزبانان و من ایجاد شد و از اینجا بـه بعد با هر توپی کـه از هجده قدم ما بـه سمت دروازه استرالیـا حرکت مـیکرد ، من احساسات از خودم درمـیکردم کـه این مسئله خود بـه خود یک جو احساسی رو درون استادیوم،ببخشید هال ایجاد کرد. یکدفعه متوجه شدم کـه در حملات ایران گاهی بـه مدت چند ثانیـه دوستان از کار بیکار مـیشدن. روده درازی نکنم، وقتی دایی توپ رو به منظور خداداد انداخت،من نیم خیز شدم و با داد و فریـاد خداداد رو تشویق مـیکردم کـه توپ رفت و توی گل و.... – چیـه فکر کردید الان مـیگم ادامـه دارد؟ چی رو ادامـه داره، مگه سریـال تلویزیونـه کـه آب ببندم پاش؟
در هر صورت داد و بیداد و فرار بـه سمت حیـاط و حرکات موزون کـه دیدم مثل اینکه بـه مـیزبانـها هم سرایت کرده و اونـها هم پشت سر من پ تو حیـاط، از خوشحالی مـی خواستم بپرم تو بغل مـیزبان کـه یکهو بدنم با یک آهن داغ برخورد کرد... بعله، مـیزبان گرامـی از فرط شادی همراه با منقل بـه حیـاط دویده بود.
نکته جالب اینجا بود کـه توی این شـهر هیچ خبری از شادی و بوق و جشن ملی و این چیزها نبود. ظاهراً چون ایتالیـا قبلاً بـه جام جهانی رفته بود.
نويده
11-15-2010, 05:13 PM
سال اول دانشكده و ترم دوم بودم.دانشگاه شيراز درس مي خواندم. يادش بخير هروقت كه مي خواستيم انتخاب واحد كنيم بـه خاطر انتخاب ساعت مناسب، استاد مناسب و دروس بهتر بايد از 5 صبح بيدار مي شديم و به دانشگاه مي رفتيم ونوبت مي گرفتيم. يكي از مباحث تخصصي را كه بـه شدت بـه دنبالش بودم بهم نرسيد و مجبور شدم درس اقتصاد ايران را-كه جزء دروس آزاد بود -بگيرم.موقع تشكيل كلاس ها وقتي سر كلاس حاضر شدم با كمال تعجب ديدم از بين 40 نفري كه براي اين كلاس ثبت نام كرده بودند من تنـها خانم كلاس بودم خيلي وسوسه شدم كلاس را ترك يا درس را زمان حذف و اضافه حذف كنم بـه دو دليل اين كار را نكردم اول اينكه تعداد واحدهايم كم مي شدو دليل مـهمتر اينكه اگر حذف مي كردم از خودم بـه خاطر ترسو بودنم بدم مي آمد. بالاخره دل بـه دريا زدم و كل ترم را سر كلاس دوام آوردم. آخرين روز كلاس استاد اقتصاد مون گفت: من بـه اين خانم 2 نمره اضافه مي دهم چون شـهامت آمدن سركلاسي را داشت كه همـه ي افراد آن آقا بودند. بعد همـه ي كلاس نمي دونم بـه خاطر من يا استاد دست زدند. يادش بـه خير.
پرسشگر
11-15-2010, 06:47 PM
سرنگاری کـه احدخان پایـه گذاری کرد، روز بـه روز آبستن خاطره های خواندنی تریست. ولی خواهش مـی کنم بهش نگید چون همـینجوریش هم خدا را بنده نیست !
aHad
11-15-2010, 09:58 PM
-مثلا چه كاري؟
-مثلا ميتونن روابط آزاد جنسي داشته باشن يا ميتونن بخورن يا هركسي ميتونـه دين خودش رو داشته باشـه...
-خب اينطور كه سنگ روي سنگ بند نميشـه آخه!
-نترس فكر اونجاشم كردم هركي خلاف كنـه اعدامـه!!
-چي؟اعدام؟بابا اين كه شد ديكتاتوري...
-ببين اگه بخواي ايرانيها رو بـه نظم عادت بدي بايد زير قشارشون بزاري...
-خيله خب يه سيگار بده بكشيم بخوابيم...
سهميه سيگار اون شبم رو ميگيرم!آخه بابام سفارش منو بـه مدير و بچه هاي آژانس كرده و حالا سيگار كشيدن تو خونـه و جلوي بابام خيلي آسونتر از سيگار كشيدن تو آژانسه...هر شب كه شيف باشم فقط يك نخ!!
.............................
با صداي كوبيدن درون بيدار ميشم.صبح اول وقته,هنوز خيليها از خواب بيدار هم نشدن ولي روز شروع شده و اين اول بدبختيه...
-آقا نوبته كيه؟نوبت هر كيه بلند شـه بـه اين مردك جواب بده...درو از جا كند...
از كسي صدا درون نمياد.
بلند ميشم ميرم قفل درون رو باز ميكنم.يكي از همسايه با يه پسري اومده و از من ميخواد كه پسرك رو ببرم اشنويه.سر مبلغ بـه تفاهم ميرسيم.مردك درون گوشم ميگه اين پسر رو كه هنوز پونزده سالش هم نشده بـه زور بـه آدمي كه زن و بچه داره!ميگه زياد حالش رو بـه راه نيست....به بخت خودم لعنت ميفرستم كه هركي آدم مشكل دار و مساله دار و ضدحاله يه راست مياد سراغ من.
پسرك سوار كه ميشـه ميگه: منو ببر كوي لاله,ميگم:سر راه نيست,ميگه:اشكال نداره كرايه تو اضافه كن.يه كم كه ميريم ميگم اونجا چيكار داري؟ميگه ميخوام م رو ببينم!دوباره يه دور سلام و صلوات زير لبي نثار شانسم ميكنم.
حدود دويست متري خاكي ميريم,يه خونـه اي رو نشون ميده كه تك و تنـها مثل يه پيرمرد از كار افتاده وسط يه محوطه خالي نشسته و منتظره كه مرگ بياد و خلاصش كنـه.
پسر پياده ميشـه,من منتظرم.ميره تو لفتش ميده,شيشـه ماشين رو ميدم پايين,ميبينم صدا مياد.صداي فرياد و فحشـه.يه نفر مثل آشغال پرت ميشـه بيرون,وقتي از جاش بلند ميشـه ميبينم پسره ست كه شوهر محترم پيرهنش رو از وسط جر داده و مثل كادو فرستاده كه بره خونشون!
همونطور آروم نشستم تو ماشين.با خودم فكر ميكنم اگه زورشو داشتم چيكار ميكردم؟جوابم معلومـه:هيچ غلطي نميتونستم بكنم مثل همين حالا....پسرك ميشينـه تو ماشين,بغض كرده,با اينكه غرورش جريحه دار شده ولي باز گريه نميكنـه.تو چه فكريه؟خدا ميدونـه...
وسط راه واسم تعريف ميكنـه.ميگه كه ش هنوز يه بچه بوده,هنوز عروسكاش گوشـه خونـه افتاده,هنوز خيلي از دوستاش دارن تو كوچه بازي ميكنن,هنوز بوي ش رو تو خونـه شون ميشنوه ولي فقر...فقر لعنتي باز چهره خبيثش رو نشون داده...ي كه هنوز خودش بچه ست بايد از بچه هايي كه يه نفر ديگه بعد انداخته مواظبت كنـه,بايد رخت بشوره,بايد شب بيدار بمونـه,بايد وقتي هنوز هم سن و سالاش خوابيدن با يه مرد لندهور كثافت يه جا بخوابه و لابد فردا بعد فردا هم آبستن بشـه و دو روز ديگه مادر!
پياده ميشـه...صبح اول وقته,هنوز خيليها از خواب بيدار هم نشدن ولي روز شروع شده و اين اول بدبختيه... لااقل بدبختي براي اين پسر و ش شروع شده...
من!؟
چيكار ميتون بكنم...ميخوام فراموش كنم...فكر ميكنم موفق شدم...
Amirhood
11-15-2010, 10:17 PM
این چی بود احد جان !؟ خاطره خودت بود؟
ایران شـهر
11-16-2010, 12:45 AM
احد جان اینا چی بود؟!
تو هم رفتی راننده آژانس شدی
منم قبلا توی آژانس بودم
عیبی نداره همونجا بمون و واسه ما خاطره از خودت درون کن
حرص نخور بدتر از اینارو هم مـیبینی
منتظر خاطرات بسیـار زیبا و انشاءالله از این بعد شیرینت هستیم
aHad
11-16-2010, 08:19 AM
این چی بود احد جان !؟ خاطره خودت بود؟ احد جان اینا چی بود؟!با اجازه بزرگترا بله...خاطره خودم بود!
آقا من چند سال پيش, هفت هشت ماهي تو آژانس كار كردم ولي خاطره هاشو هنوز دارم!
هميشـه كه نميشـه خاطره ها خنده دار باشن بايد بعضي وقتها ضد حال باشن که تا اوضاع روحي آدم بالانس داشته بشـه!!
هزارچهره
11-20-2010, 11:44 AM
ماجراهاي من و فوتبال
قسمت اول: فوتبال و حج
سال 76 بود. مسابقات انتخابي جام جهاني، ديدار ايران و استراليا. من عازم مكه بودم. بازي رفت تازه بـه جده رسيديم. همـه زائران درون حال جابجايي ساك و چمدانشون بودن. من چون تازه كار بودم يك ساك دستي كوچيك داشتم و در بـه در دنبال تلويزيوني ميگشتم که تا از نتيجه بازي رفت خبر داربشم. فرودگاه جده هم مملو از جمعيت بود ولي نمي دونستم از كي بپرسم؟ با اين نيت سوار اتوبوس شديم و به سمت مدينـه حركت كرديم. تو راه همـه بـه فكر راز و نياز وخواندن قرآن بودن من بـه فكر اينكه نكنـه ايران باخته؟ حيف ايران ببازه . بالاخره بعد از 6 ساعت بـه هتل رسيديم بـه محض اينكه ديدم كادر هتل ايروني هستن خوشحال شدم و پ جلو و بدون اينكه سلام كنم؛ گفتم: ببخشيد نتيجه بازي ايران و استراليا چي شد؟ اون با لبخند جواب داد: مساوي شديم. :love:
يادمـه موقعي كه خريد ميكرديم. يكي از هم سفرهاي ما كه معاون اداري و مالي يك سازماني بود. گفت : اينجا خيلي علي دايي رو دوست دارند من با اسم علي تونستم يك دوربين با تخفيف بگيرم . ما هم كه چهار نفر دوست بوديم ؛ رفتيم سراغ اون آقايي كه مخلص علي دايي بود و 4 که تا دوربين گرفتيم ولي آنقدر تخفيف نداد . فكر كنم اين همسفر ما، از همـه اعتبارات دايي استفاده كرده بود و به ما كه رسيد 2% درصد بيشتر تخفيف نداد. منم برگشتم بهش گفتم: اميدوارم علي دايي ، خداد عزيزي و بقيه بازيكنان گلهاي بيشتري بـه محمد الدعايه( دروازه بانشون)بزنند.:boxing:راستي نتيجه برگشت هم توي مكه متوجه شدم و خوشحالي بردن تيم ملي و زيارت خانـه خدا خيلي لذت بخش بود. :)
هزارچهره
11-29-2010, 04:24 PM
ماجراهاي من و فوتبال
فوتبال و مـهمان
مسابقات انتخابي جام جهاني بود. ايران با كره شمالي مسابقه مي داد. پدر و مادر همسرم مـهمان ما بودند. من طبق معمول غرق تماشاي فوتبال بودم و اونـها سخت مشغول صحبت بودند. يك موقعيت گل براي كريمي ايجاد شد و در كمال ناباوري توپ بـه اوت فرستاد من كه خيلي هيجان زده شده بودم . بلند شدم و فرياد زدم : اه! بي عرضه! حيف! حيف!
ناگهان صحبت اونا قطع شد و منو با تعجب نگاه مي كردند و مادر همسرم با تعجب پرسيد : اتفاقي افتاده؟ من كه هنوز عصباني و هيجان زده بودم فورا جواب دادم : نـه مادر جون ! آخه اين همـه بودجه صرف اينا مي كنن فقط تو زمين راه ميرن! حيف واقعا كه حيف! مادر همسرم كه که تا به حال منو اين طوري نديده بود گفت: شما درباره فوتبال داريد حرف مي زنيد! آخه فوتبال بـه چه درد مي خوره! اخبار ببينيد ؟ ببينيد دنيا دست كي هست؟ ... من هم كه كنترل تلويزيون دستم بود با عذرخواهي فراوان زدم كانال يك که تا ببينم دنيا دست كي هست؟
پرسشگر
11-29-2010, 04:56 PM
ببينيد دنيا دست كي هست؟ ...
آخر داستان را تعریف نکردی هزارچهره جان، بالاخره دنیـا دست کی هست !؟ :)
نويده
11-29-2010, 05:00 PM
پرسشگر عزيز معلومـه كه دنيا دست كي هست . دست مادرشوهر!
هزارچهره
11-30-2010, 01:15 AM
آخر داستان را تعریف نکردی هزارچهره جان، بالاخره دنیـا دست کی هست !؟ :)
پرسشگر عزیز ! معلومـه ، :33: دست پولدارها!!!!!
پرسشگر
11-30-2010, 01:41 AM
هزارچهره گرامـی چرا یک تاپیک با این سوال باز نمـی کنی ؟
مرجان
11-30-2010, 10:16 AM
سلام
معلم پسرم يك جزوه سي صفحه اي علوم داده بود و از والدين محترم درخواست كرده بود كه از دانش آموزان سئوالات را بپرسند، من هم كه يك والده محترم و حرف گوش كن هستم نشستم و پسرم را هم روبروي خودم نشاندم و شروع بـه پرسش كردم:
- پسر گل من ، باهوشك ، بگو ببينم براي مراقبت از چشم چه بايد بكنيم؟
پسرم با قيافه اي مظلوم و چهره اي متمركز: مداد را تو چشممون نكنيم
من: آفرين ، چه پسر خوبي ، خوب ديگه؟
پسرم درون حالي كه زير چشمي بـه من نگاه ميكنـه: نگذاريم پارسا مدادش را تو چشممون فرو كنـه
من: خوب ... بله ... درسته ولي ديگه چي پسرم ؟
پسرم با قيافه معصومانـه: اگر پارسا خواست مدادش را توي چشم پرهام بزنـه نگذاريم
من با بي حوصلگي : خيلي خوب ... بقيه جواب ها، دست آلوده بـه چشم نزنيم، كتاب را بـه چشم نچسبانيم، براي ديدن تلويزيون فاصله لازم را رعايت كنيم
باز هم من درحالي كه دارم عصباني ميشم: خوب بگو ببينم براي مراقبت از گوش چه بايد بكينم؟
پسرم درون حالي كه زير چشمي بـه من نگاه مي كنـه: مداد را تو گوشمون نكنيم
من ، (دارم كفري مي شم): خوب ديگه؟
پسرم با چشم هاي گرد شده: نگذاريم پارسا مدادش را توي گوشمون كند
من با عصبانيت: فقط همين يكي را ياد گرفتي ؟؟؟ يعني چي؟
پسرم با لبخند: اگر پارسا خواست مدادش را...
هزارچهره
11-30-2010, 10:21 AM
4 سال پيش درون چنين روزي من بـه اتفاق بچه هام ( و پسرم) تصميم گرفتيم پدرشون را غافلگير كنيم.آخه همسر من معمولا روز تولدش رو فراموش مي كنـه. بنابراين بعد از ظهر آنروز سريع رفتم كيك تولد و شمع و فشفشـه و برف شادي خريديم و م كه عاشق تولد هست گفت : از طرف منو عماد هم كادو بخر که تا به بابا بديم. خلاصه بگذريم از اين ارادت بچه ها بـه پدرشون كه حسابي منو پياده كردند. رسيديم خونـه، بچه ها بادكنك ها را باد كردند و م خونـه را تزئين كرد و خونـه را براي يك تولد غافگيرانـه آماده كرديم.
غروب شد، ما همـه چراغاي خونـه را خاموش كرديم و دو که تا در ورودي هم قفل كرديم و منتظر مانديم. درون همين حين بچه ها مرتب سر اينكه كي برف شادي بريزه؟ و فشفشـه دست كي باشـه؟ با هم بحث مي كردند و اون شب براي اينكه پسرم (اون موقع سه ساله بود) شلوغ نكنـه، كادوي بزرگ و برف شادي را بـه اون داديم و ازش قول گرفتيم كه که تا اومدن پدرش آروم باشـه و تصميم گرفتيم با شماره معكوس من، بچه ها وارد عمل بشن.:boxing:
زنگ درون به صدا درون آمد! ما سكوت كرديم و جواب نداديم . دوباره زنگ بـه صدا درون آمد و وقتي صداي كليد باز كردن درون آپارتمان را شنيديم بـه بچه ها آماده باش! دادم. درون حاليكه پدرشان داشت از پله ها بالا مي اومد با همسايه مون خوش و بش مي كرد و مرتب تعارف مي كرد بفرماييد منزل! و ماهم درون پشت درون در حالت آماده باش بوديم که تا اينكه همسرم بعد از خداحافظي با همسايمون دروبازكرد. :suspicious:
به محض اينكه درون خونـه باز شد سريع كبريت زدم و فشفشـه را روشن كردم . م با فشفشـه پريد جلوي پدرش و فرياد زد: تولدت مبارك ! پسرم هم با برف شادي بـه استقبال پدرش رفت. همسرم كه كاملا وحشت كرده بود چند قدم پريد عقب و چسبيد بـه در و ميخكوب وايساد و گفت : اينجا چه خبره؟:kev:
هممون ساكت شديم. پسرم كه تبحر زيادي درون خنداندن همـه داره مثل كوالا چسبيد بـه پدرش و از سر و كولش بالا رفت و خودش بـه سرو گردن رسانيد و يك بوس بـه سر پدرش كرد و گفت: ب بابا ت تولدت ت مبارك! :love::love::love:واز همون بالا هر چي برف شادي بود خالي كرد روي سر پدرش!:clap2::clap2:
« پيام ايمني اين ماجرا، قبل از هرگونـه اقدام غافلگيرانـه، لطفا بـه عواقب آن بيانديشيد!» (البته اين ماجرا با هنرنمايي پسرم ختم بـه خير شد!):clap2::)
نويده
11-30-2010, 01:54 PM
چند وقت پيش ماموريتي از طرف اداره بـه مشـهد داشتم پروازم صبح زود بود بعد از سوار شدن و گذشت 20 دقيقه احساس كردم پشت سري ام - كه فكر مي كردم بچه باشد - بـه طور دائم با پا بـه صندلي ام مي زند نمي خواستم چيزي بگم ولي اين كار بـه طور ممتد ادامـه پيدا كرد. و احساس كردم هر ضربه مثل پتكي هست كه بـه سرم كوبيده مي شود. برگشتم كه خيلي محترمانـه تذكر بدم . فكر مي كنيد كي بود؟ آقاي سكولار - رحيمي ازغدي - بود .( مراجعه كنيد بـه تاپيك سكولار)بنابراين چون آدم بزرگسالي بود نتونستم بهش حرفي ب و تا خود مشـهد ضربه هاي ممتد ايشان را بـه صندلي ام تحمل كردم! ودر حالي از هواپيما پياده شدم كه لقوه گرفته بودم فقط ته دلم ذوق زده بودم كه لقوه ام از نوع سكولاري بود!!
Mehdi-77
12-01-2010, 10:27 PM
الهی جان ، اگه تو اصفهان بودی کـه باید مـیدونستی این یـه تاکتیک قدیمـیه.
اصفهانی کـه مـهمون باشـه از صاحب منزل مـیپرسه: حج آقا آب ندارییید اینجا! آخه مگه مـیشـه سفره رو ول کرد جسبید بـه آب؟
نويده
12-02-2010, 03:21 AM
این روزها بازار مجموعه ی قهوه ی تلخ داغ هست من چند شماره ی اول را نمـی گرقتم اولا خیلی تو نخش نبودم و بعد هم چون برادرم بـه طور مرتب مـی گرفت با یک فاصله ی زمانی یک که تا دو ماهه از اون مـیگرفتم و نگاه مـی کردم . البته خودم را بـه این شکل توجیـه مـی کردم کـه زمان فروش فیلم گذشته و تهیـه کنندگان سودهای مـیلیـاردی خود را اند .چند وقت پیش پسرم بهم گفت من دیگه نمـی خوام لقمـه ی حرام بخورم علتش را پرسیدم گفت تو با گرفتن سی دی ها از دایی مثل آوردن لقمـه ی حرام بـه خونـه هست خواهش مـی کنم کـه از این بـه بعد بخر . طبیعتا من هم از آن بـه بعد بـه حرفش گوش کردم و هر هفته سی دی ها را مـی خ. کار بـه همـین جا ختم نشد و مجبورم کرد کـه سی دی های گذشته را هم بخرم . بچه ها ذات بسیـار پاکی دارند و ا
گر آلوده مـیشوند بحشی از آن بـه خاطر جامعه است.
ایران شـهر
12-12-2010, 01:14 PM
از آنجا کـه شـهر ما نزديک جنگلهاي مينودشت هست و تا حدودي جنگل گلستان (پارک ملي گلستان) هست و در حال حاضر جنگلهاي بخشـهاي مرتفع اين مناطق دارن ميسوزن وجود دود ناشي از سوختنشون توي شـهر محسوس هست.
ديروز کـه سوار تاکسي بودم يه آقايي جلو نشسته بود و من و يه پسر دانش آموز عقب
آقاهه کـه ظاهرا بومي اينجا نبود پرسيد اين دوده يا مـه ؟
راننده گفت دود
پرسيد دود کجا
گفتيم دود جنگل
من هم يهو کرمم گرفت و گفتم چند روز قبل سيماي گلستان چند که تا از اين جوجه خبرنگارا رو نشون مـیداد کـه با هلی کوپتر بردنشون آتیشو نشون بدن کـه روی ارتفاعاته و اینطوری بـه خلق الله بفهمونن آتشسوزی جنگل روی زمـین نیست و ما هم هلیکوپترامون خیلی کمـه و نمـیتونیم خاموش کنیم بنابر این اینقدر گیر ندید!
این برداشت ذهنیمو بـه این خاطر share کردم کـه توی همون مستنده بعد از فرود هلی کوپتر یکایک خبرنگاران مذکور هم معترف مـیشدن کـه راست مـیگن آتشسوزی روی ارتفاعاته و برخلاف شایعات جنگل آتشسوزی وسیعی نداره و روی ارتفاعات هم تقریبا بـه صورت دوده!
اینو کـه گفتم انگار آتیش انداختم تو انبار کاه!
اون بنده خدا با عصبانیت گفت:
بعد مـیگن حرف سیـاسی نزن اطلاعاتیـا گزارش مـیدن الان من هر چی بگم سیـاسی مـیشـه ای بر پدرشان ..............................ای مادرشان .................................................. .................................................. .................................................. ............................... ( کلی فحش داد کـه جهت اختصار و همچنین از این بابت کـه تا من بگم ف شما که تا فرحزادشو مـیرید ننوشتم)به جای اینکه پولای مردمو خرج چیزای الکی کنن چند که تا هلی کوپتر بخرن که تا جنگلای شمال اینجوری نسوزه
به خدا اسلام اینجوری نیست
به خدا قرآن اینجوری نیست
همـین سنگسار کجای اسلام گفته!
کجای قرآن گفته!
من خودم قرآن خوان بودم
به خدا توی قرآن اینارو کـه اینا مـیگن ننوشته!
دیدید اون شب بی بی سی سنگسارو نشون مـیداد؟
دیدید؟
راننده: نـه ندیدیم
مرد مسافر: نچ ٰ، بی بی سی داشت نشون مـیداد کـه از یـه سنگسار بـه طور مخفیـانـه فیلم گرفته شده و به یـه زن زنده! بـه یـه زن زنده مـیگن برو غسل مـیت کن! ( جهت تنویر افکار عمومـی عرض کنم کـه اون تعجب کرده بود نـه من) بعد توی کفن پیچاندنش شکلات پیچش !
و خدا رو شکر کـه همگی بـه مقصد رسیده بودیم و با اعصابی خرد و خاکشیر بر اثر داد و فریـاهای مرد مسافر پیـاده شدیم و از هم جدا شدیم
شوقی
12-12-2010, 10:18 PM
شب قبل بعد از اخبار یـه پنج دقیقه ای سریـال بعد از اخبار را نگاه کردم ، بقول بچه های محل، حیف نون. توی این هر وبر سریـال نشون مـیدن درون حالیکه فرداش یک انتخابات سرنوشت ساز داشتیم. نگاهی بـه مادرم کردم داشت چهارچشمـی مراقبت مـیکرد یـه ذره ازسریـالش از دست نده ، حتی وقتی با ما صحبت مـیکرد چشمش از صفحه ی تلویزیون دور نمـیشد. تبلیغات تموم شده بود و طرفین حق نداشتند دیگه قول و وعده سر هم کنند. ولی من تمام مناظره ها و مناقشـه ها و حتی شعار هاشونو دیده و خونده بودم. و با محاسباتی دقیق مـیخواستم فقط بـه برنده رأی بدم . چون بهترینی درون کار نبود . فقط نمـیخواستم بین اهل محل و در و دیوار طرفدار بازنده شناخته بشم. خیلی سرشکستگی داره ، چهار سال سرکوفت مـیزنن کـه خیط کردی و از این حرفها. خلاصه بعد از یـه مشت جمعبندی تصمـیم گرفتم بـه دومـی رأی بدهم و رفتم خوابیدم. صبح به منظور اولین بار خودم بیدار شدم و از تشر های صبحانـه ی پدر امروز درون امان بودم بعد از نماز دیگه نخوابیدم. هنوز دو لقمـه صبحونـه نخورده بودم کـه ساعت نـه شد و گفتم پاشو بریم کـه موقع انجام وظیفه ی ملی است. دفتر رأی گیری درون یک مدرسه نزدیک خونـه ی ما بود. با سه شماره تر و تمـیز و شیک و پیک داشتم خودم را درون آئینـه بر انداز مـیکردم . شناسنامـه رو برداشتم و بدون خبر بـه ابوین از خونـه زدم بیرون. که تا مدرسه راهی نیست ولی وقتی رسیدم دم درون مدرسه خشکم زد. دو طرف یـه سری سرباز ایستاده بودند و تفنگ بـه شانـه آماده باش بودند. دیدم مردم از وسطشان رد مـیشوند منـهم بسوی مدرسه رفتم. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم کـه دیدم یـه خانمـی از من زد جلو. گفتم اشکال نداره صف نون کـه نیست. داشتم از سربازان سان مـیدیدم و مثل یک مـهمان خارجی . یـه رئیس جمـهوری ، وزیری چیزی تو این مایـه ها احساس خوش آمد و بزرگی مـیکردم. ناسلومتی دارم مـیرم سرنوشت بسازم کار کمـی نیست . لبخندی بـه سربازان زدم ولی جز اخمشان چیزی نصیبم نشد. کـه ناگهان خانم محترم روبروئی رویش را برگرداند و زل زد تو چشام. نیم سانتیمتر عقب نشینی کردم . حالم بهم خورد . بدون مایو و بدون دانستن شنا داشتم تو چشماش غرق مـیشدم. حس کردم دست و پا مـی . کـه رویش را برگرداند بـه جلو . چادر مشکی اش فرقی با چادر مادر نداشت. صف یواش مـیرفت جلو . از درون مدرسه رفتیم داخل که تا جائی مثل یک سالن ورزش . پشت یک مـیز دراز چند نفر نشسته بودند یکی برگه مـیداد ، اون یکی شناسنامـه ها رو دید مـیزد . یکی هم مـیگفت برو پشت پرده ... من انتخابم رو کرده بودم. پشت پرده روی برگه نوشتم دومـی و آمدم بیرون. کـه باز اون خانم محترم کـه حالا مـیدیدم همسن من هست لبخندی زد. پاهام سست شدند و ناخود آگاه نشستم سر جام. بر گه رأی مـیون انگشتام مـیلغزید مثل دلم درون . چند لحظه طول کشید که تا سر حال اومدم. برگه را بـه مامور دادم اونـهم یـه مـهر زد توی شناسنامـه . دویدم بیرون دنبال خانمـه . اثری ازش نبود. از مـیون صفوف سربازان رد شدم و بیرون مدرسه چپ و راست را نگاه کردم . از دور یـه شبحی دیدم گفتم خودشـه دویدم که تا بهش رسیدم . روشو کـه برگردوند دیدم خودشـه . هاج و واج ایستادم . یـه جوری خجالت زده بودم. کـه دستش را آورد جلو و برگه ای داد دستم و گفت بگیر. بـه برگه نگاه کردم برگه ی رأی من بود گفتم منکه این را انداختم تو صندوق . گفت نـه انداختی سطل آشغال. که تا اومدم چیزی بهش بگم صدای پدرم آمد کـه بلند شو لندهور که تا کی مـیخوابی نمازت قضا شد. چند لحظه گیج بودم ولی بخود آمدم ،هنوز هوا روشن نشده بود ، گفتم حتما برم دوباره رأی بدم بـه سطل آشغال . خدا کنـه اون هم باشـه. خاطره ها خواب و خیـالند و خوابها خاطره.
شوقی
12-26-2010, 04:53 PM
دو سه هفته بود حمّود را ندیده بودم. این دوست مراکشی تبار را سالهاست مـیشناسم. قدیمـها تعطیلات آخر هفته را با هم مـیگذراندیم. امشب دعوت کرده بود و قول تهجین شیرین داده بود کـه که درون تهییـه ی آن استاد بود. یک ژیگوی را با فلفل وهویج و کشمش و زنجبیل و زیره و زرچوبه و زعفران و لیموی خشک شده و روغن زیتون درون یک دیگ سفالی به منظور مدت 4 ساعت با آتش نرم مـیپختند. نتیجه لذتی هست برای سق و مـهره ای درون دوستی.
با اولین زنگ درون را باز کرد و به نظر نگران مـیرسید . پرسیدم : چی شده انگار خیلی پکری . با دست اشاره کرد کـه بیـا تو و گفت: دیگه چی مـیخواهی بشـه ؟ دنبالش که تا توی سالن رفتم و دیدم دکور را عوض کرده. تبریک گفتم و یک گوشـه نشستم . حمود رفت از قفسه ی کمدی دو عدد لیوان کشید بیرون و به بطری روی مـیزکوتاه سالن اشاره کرد و گفت از خودت پذیرائی کن. صداش مـیلرزید . گفتم : چی شده چرا اینجوری شدی ؟ روبروم نشست و رفت تو فکر . مثل اینکه مـیخواست از یک جائی شروع کنـه ولی نمـیدونست از کجا . پرسید (مـینا ) رو کـه مـیشناسی ؟ گفتم آره. همـینطور کـه سر تکان مـیداد بخودش فشار مـیاورد . دندانـهایش را روی مـیفشرد و زور مـیزد. رگهای گردن و صورتش ورم کرد . ولی هیچ صدائی ازش بیرون نیـامد. لیوانش رو پُر کردم. ولی او اکنون بـه فین فین افتاده بود . نفسش را حبس کرده بود و گوئی داشت یک وزنـه ی سنگینی رو بلند مـیکرد . ناموفق از بغض ترکید . که تا بحال گریـه حمود را ندیده بودم. هق هق مـیکرد و اشکهاش شر شر مـیریخت روی صورتش. نمـیدونستم چکار کنم. مـیخواستم بلند شوم و بروم بغلش کنم. نوازشش کنم. لیوان را برداشت و یک آه بسیـار عمـیق کشید و بدون اینکهتر کند . گفت : دیگه تحملشو ندارم. پرسیدم تحمل چی رو نداری ؟ محتوی لیوانش را یکجا سر کشید. سرش را رو بـه آسمان برد بالا و با گریـه گفت : خدایـا آخه من چه گناهی کرده ام سپس گریـه اش شدت گرفت و یک چیزهائی زیرمـیگفت کـه مفهوم نبود. لیوانش را دوباره پُر کردم . سر تکان مـیداد و اشک مـیریخت و مـیگفت : سه نـه پا جوست –( ce n'est pas juste ) بطری دومـی را کـه باز مـیکردم حالش یک کمـی بهتر شده بود. بوی تهجین از اشپزخونـه مـیامد. باز پرسید مـینا را کـه مـیشناسی ؟ گفتم آره قبلا پرسیدی . هموطنمـه خوب مـیشناسمش . چی شده ؟ گفت بـه شرط اینکه بهی نگوئی . گفتم باشـه....
جاتون خالی تهجین مفصلی خوردیم. خیلی خوشمزه بود. حمود هم دیگر حالش کاملا خوب شده بود. غرض از این خاطره این هست که دوستان شما را بخدا بـه هیچتهمت نا روا نزنید. تحملش خیلی سخته.
شوقی
12-31-2010, 02:32 PM
محمد راهنما و دوست الجزائری مون سر شب گفت : امشب خواهش مـیکنم بیـا منزل ما ، پدر و مادرم خیلی دلشون مـیخواد تو رو ببینند. گفتم باشـه ولی بعد ازاینکه رانند ها رو از وظائف فرداشون مطلع کردیم ، بیـا دنبالم و مـیریم خونتون . تشکر کرد و رفت . حوالی ساعت بیست پیداش شد و با ماشین خودش یک نیسان قراضه بود رفتیم خونشون. طرفهای باب الود بود یکی از محله های معروف الجه. سر کوچه شون با دو سه نفر خوش و بش کرد و یکی رو بزور دعوت کرد خونـه. پسره کـه 20 سال بیشتر نداشت خیلی مودب و مـهربان بـه نظر مـیرسید. لخدر (الاخضر = سبزه اسم کوچک رایج درون الجزیره ) فرانسه و ایتالیـائی رو خیلی خوب صحبت مـیکرد.داخل منزل پدر و مادرمحمد کـه گویـا بازنشسته ی معلمـی بودند با گرمـی از ما پذیرائی د . وشام مفصلی تهییـه دیده بودند. توی سالن سفره پهن د و همـه دور هم غذا خوردیم. از همـه جا صحبت شد. محمد همـه اش سیـاسی حرف مـیزد و به دولت و حکومت ایراد مـیگرفت. مـیگفت. بدبختی ما نفت و گازمونـه. یـه مشت جنرال از خدا بی خبر ثروت ما رو مـیچاپند و بزور و سرکوب قدرت رو درون دست دارند. مـیگفت بـه مغرب و تونس نگاه کن نفت ندارند ولی از ما پیشرفته ترند. صنعت توریسم شون نجاتشون داده. مجبورند به منظور خوش آمد توریست همـه ی لذتهای غربی رو درون اختیـارشون بگذارند و ملت هم استفاده مـیکنـه. اینجا بر عتوریست مـیترسه بیـاد و ما هم مـیترسیم صدامون رو بلند کنیم. لخدر یـه گوشـه نشسته بود و با سر و آره والله، حرفهای محمد را تائید مـیکرد پدره هم گویـا درون قدیم با فرانسوی ها جنگیده بود . مـیگفت کاشکی زیر همون استعمار فرانسه مـیموندیم. لا اقل اینجا رو آباد مـید. از لخدر پرسیدم نظر تو چیـه ؟ محمد گفت : این بی پدر و مادر عاشقه و نظری نداره. لخدر یک آهی عمـیق کشید و گفت اینجا داریم مـی پوسیم. محمد اضافه کرد : از تنـهائی !
آخر شب بود کـه بر گشتم هتل . دوستان همـه خوابیده بودند. منـهم رفتم خوابیدم. صبح زود بیدار شدیم و راه افتادیم طرف اسکله بارگیری . متوجه شدیم یک ماشین کم داریم .ژان هوبرت تصمـیم گرفته بود دو سه روز بیشتر بمونـه و در جمع ما نبود . دیشب هم هرچه دنبال من گشته بود کـه مطلعم کند مرا پیدا نکرده بود. محمد خبر را بـه من داد و گفت اگر ممکنـه من عوضش با شما ها ها بیـام. گفتم یعنی چه ؟ گفت من با ماشینم باهاتون مـیام. ویزا هم دارم. گفتم باشـه گفت بعد چند که تا از اون برچسب های تور بـه من بده ب رو ماشینم کـه براحتی با شما ها قاطی بشم. وگرنـه معطل مـیشیم. منظورش گمرک بود کـه ماشینـهای ما رو سریع رد مـیگردند و ماشینـهای جزائری ها را حسابی مـیگشتند. چه اینطرف ، چه اونطرف. گفتم باشـه و چهار پنج که تا برچسب بـه او دادم ، او هر چهار طرف ماشینش را از لوگوهای ما پوشاند.
بالاخره همـه سوار شدیم. کابین ژان هوبرت را هم دادم بـه محمد کـه خیلی خوشحال شد. نزدیکهای ظهر با سلام وصلوات کشتی هم راه افتاد. که تا فردا عصر کـه مـیرسیدیم مارسی فرصت به منظور استراحت کامل داشتیم. با بقیـه ی دوستان تو سالن غذا خوری جمع شده بودیم و برای هم مشاهدات خودمون رو تعریف مـیکردیم. از سلف سرویس کشتی ، هری هر چه دلش مـیخواست انتخاب مـیکرد و یک گوشـه سالن را بچه های ما گرفته بودند. دیدم محمد فقط دو سه که تا ساندویچ برداشته و دو سه که تا نوشابه. بخودم گفتم لابد مـیخواد به منظور عصرانـه ذخیره کند. حدسم درست بود اولین ساندویچ را کـه نوش جان کرد، یقیـه ساندویچ ها را برداشت و بلند شد و رفت ولی عوض اینکه از درون سمت چپ کـه مـیرفت طرف کابین ها بره بیرون از سمت راست رفت طرف عرشـه. روی عرشـه آفتاب سوزان و گرمای شدیدی بود ولی خوب این عربها عادت دارند. نمـیدونم چرا شک کردم و گفتم نکنـه مـیخواد بره بـه ماهیـها غذا بده. منـهم کـه غذامو خورده بودم . سینی خالی رو برداشتم وبردم گذاشتم تو قفسه ی مخصوص و محمد را تعقیب کردم. آنطرف عرشی دیدمش رفت طرف ا و سوار شد . بدو خودم را رساندم بـه ا از شماره انداز فهمـیدم رفت طبقه ی چارم کـه ماشینـها پارک شده بودند. ا بقلی را گرفتم و دکمـه ی طبقه ی چارم رو زدم. ده ها ماشین اونجا پارک شده بود و ماشینـها ما هم درون یک قسمت قرار داشتند و همـه نزدیک هم بودند. پارکینگ خلوت بود . اهسته رفتم طرف ماشینـهای خودمون کـه صدای پچ و پچ بگوشم رسید آهسته رفتم جلو و دیدم محمد پشت ماشین خودش ، همون نیسان قراضه ، داره با یکی یواش یواش حرف مـیزنـه. نزدیکتر شدم و با تعجب دیدم توی صندوق عقب ماشینش لخدر نشسته و داره ساندویچ رو با ولع مـیخوره . منو کـه دیدند جا خوردند. پرسیدم تو اینجا چکار مـیکنی ؟ بلند شو بریم بالای اینجا تو کشتی بتو کاری نداره بلند شو. محمد گفت بریم بالا؟ این بدون بلیط و قاچاق سوار شده .گفتم حالا کـه سوار شده. صندوق عقب جای راحتی نیست بریم بالا. لخددر از ماشین پرید بیرون و همـینطور کـه ساندویچش را مـیخورد هر سه رفتیم بالا و بردمش اول تو کابین خودم. گفتم حالا بگو جریـان مسئله بلیط مـهم نیست . پاسپورت و ویزا داری یـا نـه؟ گفت نـه هیچی ندارم . فقط دیپلم و مدارک تحصیلی ام رو همراه دارم. محمد گفت عشقش هم ایتالیـاست. سه چهار ماهه کـه با یک خانم خبر نگار ایتالیـائی درون الجه آشنا شده ، یعنی عاشق شده ولی نمـیتونـه پاسپورت بگیره کـه بره ایتالیـا . تنـها راه همـینـه کـه قاچاق وارد اروپا بشـه و از اونجا بره ایتالیـا . کمکش کن تورو بـه رسول (ص) . گفتم : عجب ریسکی کردی . گفت از وقتیکه پدر و مادرم و کوچکم را سلفی ها کشتند من تو الجه دیگهی رو ندارم . یک ساعت از بدبختی هاش برام تعریف کرد . گفتم .شانس داری کـه مامور گمرک مارسی از رفقاست و ما رو سریع بدون تفتیش رد مـیکنـه وگرنـه....
رسیدیم مارسی و همـه ترخیص شدیم. لخدر را توی صندوق عقب ماشین خودم کـه جا دارتر و راحت تر بود جا داده بودم و بعدش با محمد رفتند یک راست ایتالیـا.
دیروز لخدر و همسرش آمدند دفتر من و پس از احوالپرسی و روبوسی یـه دفترچه داد دستم و گفت ببین. پاسپورت ایتالیـائی اش بود. ملیت گرفته بود و پائولا همسرش آبستن بود.
(خلاصه و ویرایش شده جهت درج درون فروم)
امشاسپند
01-02-2011, 01:55 PM
کتاب خواندن از اواخر دوران دبستان وراهنمایی یکی از بهترین تفریحات من شده بود.یکی از چیز هایی کـه بدست مـی آوردم فهمـیدن جزئیـات ویـا ماجراهایی کـه در کارتون ها بیـان نمـیشد ، بود.مثل ماجراهای ماریـان وکوزت و ویـا پرین و مادرش!
مشکل کوچکی وجود داشت؛ بزرگ من بود کـه تصمبم مـی گرفت چه کتابی را کی ؟ چه وقت ؟ ودر چه محدوده زمانی بخواند؟
فقط اوبود کـه مـی توانست سوار اتوبوس بشود وبرود کتابهای خوب را- از کتابخانـه ای کـه دور بود-بگیرد.
کتابهای مسجد محله مان یـا داستان نبود یـا داستان راستان بود.چند کتاب دیگر هم بود ، موطلایی، بچه خرس، وسه که تا جوجه تو لانـه کـه شعر بود.اصلا قابل مقایسه با تیسو سبز انگشتی ویـا با خانمان ویـا مردی کـه مـیخندد یـا شبح اپرای پاریس نبود. بـه هیچ عنوان!
معمولا به منظور تمدید کتاب حتما آوانس ویـا اباج-جمع باج است-مختلف بـه م مـی دادم مثل شستن ظرفها کـه وظیفه او بود. من فقط حتما حیـاط خانـه را تمـیز مـی کردم!
ما بـه دلایل جراحتهایی کـه قبلابر روی یکدیگر انجام داده بودیم؛ اجازه نبرد تن بـه تن نداشتیم اگر هم داشتیم نمـی گذاشتیم پدر ومادرمان بفهمند چون پول روزانـه هردومان قطع مـی شد.مجبور بودیم شیوه دبگری اتخاذ کنیم.
من یک مددا رنگی فوق العاده خوب داشتم با مارک لیرا ، نرم خوشرنگ و با تعدادرنگ زیـاد.36 تایی بود.روی کاغذ فابرانو محشر مـی شد حتی اگرخط خطی هم مـی کردی قشنگ بود!
مداد رنگی هایم را خیلی دوست داشتم ؛ خوشبختیی کـه من داشتم م اهل نقاشی نبود. واین یعنی نـه بـه دردش مـیخورد ونـه شامل اقلام مالیـاتی مـی شد.با احیـاط از آنـها استفاده مـی کردم وکسی هم کـه شامل بعداز بزرگم وبرادرم –او شیر خواره بود- حق استفاده از آن را نداشتند.مدادهای رنگی دیگری بود کـه در کمال سخاوت هری هر وقتی مـی خواست بـه او مـی دادم. ولی لیرا نـه!
یکروز وقتی وارد اتاق مشترک من ودو که تا م شدم؛ شوکه شدم مداد های لیرای من بـه طرز بی رحمانـه ای کف اتاق پخش پلا شده بود، حتی بعضی از آنـها را تراشیده بودند!!!
خدای من !من دیوانـه شده بودم! باورم نمـی شدی بتواند با مدادهای لیرای من این طوری برخورد کند! با بهت بـه مداد ها ونوکهای تراشیده آنـها نگاه مـی کردم!
م وارد اتاق شد!با عصبانیت از او پرسیدم تومدادرنگهای لیرای مرا برداشته ای وتراشیده ای ؟ م با بی خیـالی گفت: بله .حالا مگه چی شده؟ خیلی خیلی ناراحت بود ، به منظور یک لحظه مـی خواستم بـه او حمله ور شم وتا جایی کـه نا دارم آنقدرکه مداد هایم را تراشیده، کتکش ب! ذهنم وحشی شده بود ، وسریع! احساس مـی کردم حتما هرچه زودتراین بی حرمتی را با محکمترین چیز ممکنـه جواب دهم. نباید اجازه مـی دادم این کار معمولی شود. اینکه هر هر وقت بی آنکه حتی بـه من بگوید بیـاید مدادهای لیرای مرا بردارد وبتراشد ودست آخر روی زمـین ولو کند! نـه ! من نمـی گذارم! حتی اگر هیچ وقت دیگررنگ پول روزانـه را نبینم.
باید قاطع عمل مـی کرد.محکم !
همـه اینـها درون کمتر از یک دقیقه بـه ذهنم هجوم آورده بود. مستاصل شده بودم!نباید گریـه مـی کردم.
قاطع عمل کن ! نباید فراموش کند.
چشمانم مـی چرخید ودنبال ؟ نمـی دانم چه، مـی گشتم. یک دفعه گوشـه کتابهای م چشمم بـه شال گردن بافتنی نیمـه تمام درس حرفه وفنش افتادم.خدای من این عالیست! بهتر از این نمـی شود. هیچ چیز مثل تکالیف درسهایش به منظور او مـهم نبود!
به طرف شال گردن م حمله بردم و وحشیـانـه شروع بـه شکافتنش کردم!
م گریـه مـی کرد ویکریز جیغ مـی زد ومادرم را صدا مـیزد .
وقتی بـه خودم آمدم دیدم کـه مادرم دستهای مرا کهکاموا ها گیر کرده بود محکم چسبیده بود و به م کـه جیغ مـی داد با صدای بلند مـی گفت کـه نگران نباش که تا صبح هم کـه شده برایت مـی بافمش!
من گریـه مـی کردم ومداد رنگی هایمرا جمع مـی کردم وم آرام شده بود وباتنفرت مرا نگاه مـی کردم و مادرم کلاف کامواایی را مرتب مـی کرد وبرادر کوچکم درون بغل م-وسطی- گریـه مـیکرد. افتضاح بود!بد !
وبعد م آرام شد. شال گردنش را مادرم بـه شرطی برایش مـی بافت کـه با من کاری نداشته باشد.م آرام بود ولی من مـی دانستم کـه این فقط ظاهر قضیـه است؛ هشیـار بودم. وشش دانگ حواسم بـه م بود.
شب شد وشام خوریم. م هنوز هیچ عالعملی شان نداده بود، نگران کننده بود.
من همچنان کـه با عجله کتاب بابا لنگ دراز امانتی م رامـی خواندم؛مراقب بودم.او حتی کتابش را از من نگرفت. نگران کننده بود.
وقت خواب شد .و من کمـی خیـالم راحت شده بود. ولی امکان ندارد،او درون کمتر از سه چهار ساعت یـادش رفته باشد.مـی دانستم مرا هم نبخشیده از چشمانش معلوم بود.تنگ وخطرناک شده بود. قبل،از اینکه لامپ را- کـه همـیشـه وسطی ام خاموش مـی کرد- خاموش شود بـه من گفت: مـی دانی عموی جولیـا همون بابا لنگ درازه و جودی باهاش عروسی مـی کنـه؟
اول نفهمـیدم چه گفت؛م مـی خندید !
در کمتر از یک ثانیـه فمـهیدم . م بهترین لذت این کتاب را - گره بزرگ، "بابا لنگ دراز کیست بود ؟"-را از من گرفت.بغض راه گلویم را گرفت. عصبانی شدن فایده نداشت.م ضربه اش را زده بود.
م هنوز هم با رضایت از این کارش یـاد مـی کند.او معتقد هست بعد از آ ن ماجرا کمـی از وحشیگری-فقطم این اعتقاد نا جوانمردانـه رادرباره من دارد-من کاسته شده است.
بابا لنگ دراز کتاب دوبار خواندن نیست!
حاجی جفرسون
01-03-2011, 01:34 AM
چاپ اصلی یورنیورسالش 150 ریـال بود.معمولا هم گیر نمـی آمد.
باری،سالهای دور بود کـه من همـه پولم 150 ریـال بود و باید بـه خانـه باز مـی گشتم
روی ماه قدم گذاشتیم.وه چه شگفت انگیز،دوپونت و دوپنت با ان گیسوان آزمایشگاهی پرفسور تورنسل و خلاصه اینکه کتاب را خ
فاصله مـیدان بیست و چهار اسفند که تا شـهرزیبای سالهای دور خیلی بود،شـهرزیبا حومـه تهران بود.
خاطرم هست ساعت دوازده ظهر کتاب را درون حال خواندن ،شروع کردم حرکت و حول و حوش اتوبان آتاتورک آن موقع و کاشانی امروز بودم کـه ان زمان دقیقا وسط بیـابان بود و اصلا چیزی بنام منطقه 5 وجود نداشت و به آنجا ناحیـه ده و حومـه تهران مـی گفتند.
ساعت 2 شده بود و من 10 کیلومتر پیـاده رفته بودم.کتاب بـه انتها رسید و من نای پیـاده رفتن بقیـه راه نداشتم.
دیدم اتوبوس دو طبقه ایی مـی آید.در ایستگاه چند نفر بودند.خوشبختانـه وسط آن جمع وارد شدم بدون بلیط.
ان موقع اتوبوس های دو طبقه 1 ریـالی بودند.سبز رنگ انگلیسی کارخانـه لیلاند.
.داخل اتوبوس راننده گفت یکی بلیط ها را بده پایین.من طبقه دو اتوبوس بودم و دیدمـی راغب نیست پایین برود.
چون بلیط نداشتم.سریع یک قسمت از کتاب تن تن را شکل و اندازه بلیط بـه زور خودکار جدا کردم و بلیط های بقیـه را گرفتم و دادم راننده.
امدم بالا.بعدا موقع پیـاده شدن راننده گفت بیـا بچه اینو بچسبون تن تن جونت ناقص نشـه.بگو بلیط نداری منم مـیگم بگو صلوات.
من موقع جدا کاغذ از تن تن،حواسم بـه اینـه بالای سرم نبود
مـیان انبوه کتابهای گمشده درون انبار و کمد و زیر زمـین،آن تن تن هنوز هست.روی ماه قدم گذاشتیم.تاریخ انتشار،2535.آن تکه کاغذ را سر جایش گذاشتم.اگر نـه کـه خاطره این روز از یـادم رفته بود.
endless love
01-03-2011, 11:54 AM
این خاطره از خودم نیست
یکی از کاربران بسیـار عزیز کـه خاطرش خیلی برام عزیزه درون خواست د کـه این خاطره رو اینجا درج کنم
شادکام باشید
آدم خیلی خوبی بود
مردی بود مومن و خداترس و مـهربان
در اداره ای خدمت مـیکرد کـه با اقشار نیـازمند هم سرو کار داشت
در استانی کـه زندگی مـیکرد تمام روسا و کارمندان وی را کامل مـی شناختند و اکثرشان سایـه اش را تیر مـی زدند
دلیل آن چه بود؟!
او فردی بود کـه در محیط اداری خموده و تنبل ایران کـه اکثرا کارمندان بـه فکر تمام وقت و زودتر رفتن بـه خانـه هستند بـه رضای خدا و کمک بـه مردم و راه انداختن کار محرومـین فکر مـی کرد
او فردی بود کـه به دلیل شایستگی هایش برخی روسا هم از او بسیـار مـی ترسیدند ترس از اینکه یک لایق روی کار بیـاید و خرابه آنـها را گلستان کند و دوران خوشی و خرمـی آنان را باطل کند
با روابطی کـه با برخی اشخاص مـهم درون تهران داشت شدیدا تلاش مـی کرد کـه از رئیس یک واحد اداری بـه رئیس یک اداره منصوب شود و علیرغم کارشکنی های زیـاد و سنگ اندازی ها بـه هدفش رسید
و اینک او رئیس اداره شده بود
در بدو شروع بـه کار مقررات فرمایشی را لغو و تحولی درون اداره تحت امرش ایجاد کرد
اینک اداره او از معدود اداراتی بود کـه به هدف واقعی تشکیل کل این نـهاد کـه حمایت از محرومـین بود جامـه عمل پوشاند
تا اینکه درون یکی از روزها خبر رسید درون روز جمعه ای او را درون خانـه خالی ای با زنی دستگیر کرده اند......
دنیـا بر سرم خراب شد
باور نمـی کردم...
مگر مـی شد؟!
اخبار ناخوشایندی بـه گوش مـیرسید
در اداره سابقش بیشتر کارمندان خوشحال بودند و با خنده و خوشحالی این خبر را بـه هم مژده مـی دادند
و این وسط فقط چند نفر بودند کـه در دل خود را مـیخوردند کـه خدایـا حقیقت چیست؟
همـه مطمئن بودند کـه دامـی برایش پهن شده بوده اما بیشترشان خوشحال بودند کـه چه دام خوبی بوده!
فورا از سمتش اخراج شد
خبرها دیر بـه دیر مـی رسید
اکثرش هم شایعات و تمسخرات بود
مثلا مـیخواهند وی را شلاق بزنند و ....
او شکسته بود
یعنی شکستاندنش
آیـا او بیگناه بود
زنش وی را ترک کرد
اما او با خواهش و تمنا و احتمالا قسم و شرح قضیـه زنش را بـه بیگناهیش قانع کرد
اما با نگاه پلید مردم چه مـیتوانست د
او کـه تا پیش از این روسای ادارات دولتی دیگر هم از وی حساب مـی بردند اینک تبدیل بـه سوژه مناسبی به منظور تمسخر و ریشخند و غیبت مردم نامردم شده بود....
تا اینکه خبر رسید کـه او را بـه یکی از شـهرها خواسته اند انتقال دهند اما رئیس آن شـهر قبول نکرده...
تا اینکه درون یکی از ادارات بـه کاری پست مشغولش د
او بـه بیگناهی خود یقین داشت...
اما هیچباور نمـیکرد
او کـه چهره ای زیبا و متین داشت اینک تبدیل شده بود بـه موجودی غمگین و افسرده کـه گودی های صورتش مـیخواهد از طرف دیگر درون بیـاید...
شبها با قرص و آمپولهای مسکن و خواب آور قوی هم نمـیخوابد
دیگر سرش را رو بـه بالا نمـی گیرد نـه اینکه از کار ناکرده اش خجل باشد بلکه بـه دلیل اینکه او دیگر خودش نیست
تا اینکه با تلاش و کوشش حکم بیگناهی خود را از دادگاه گرفت
اما بـه چه قیمت؟!
و اینک شرح ماجرای انروز
از آنجا کـه وظیفه او کمک بـه محرومـین بود
به او مـیگویند زنی مطلقه وضعیت مالی خوبی ندارد و بسیـار محتاج هست و خواستند کـه برای برسسی صحت و سقم شخصا بـه محل برود
و او کـه همـیشـه با درون نظر گرفتن طرف مورد بازدید همکار آقا یـا خانمش را با خود مـیبرد بـه دلیل اینکه روز جمعه بود شنیده بود خانواده آن خانم آدمـهای خوشنامـی اند نترسید و رفت
در کـه باز شد و داخل رفت دید زن بی حجاب هست و همان لحظه زنگ خورد
بلی آنان کـه او خار چشمشان بود برایش دام گذاشته بودند و به پلیس خبر داده بودند
و بـه همـین راحتی زندگی یک خانواده آبرومند بـه بازی گرفته شد...
شوقی
01-07-2011, 05:04 PM
درست روبروی دادگاه یـه جای پارک پیدا کردم. مـیدونستم امروز روز آخره واسه همـین با کوکی ، کانیش مـهربان خانواده اومده بودم. حیف کـه این سگ قدرت بیـان نداشت وگرنـه مـیگفت چه روزهای قشنگی رو درون خانواده ی ما دیده بود . که تا صداش کردم از ماشین پرید بیرون. فکر کنم مـیدونست روز مـهمـی درون پیش داره. همـینطور کـه دم تکون مـیداد دور و بر من مـی پلکید. هیجان زده بود. وقتی داشتم قلاده اش را وصل مـیکردم یـه لحظه نگاهم کرد. سرشو کج کرده بود. تو چشام زل زده بود. گفتمش : کوکی جان قربونتم کمکم کن امروز بـه خیر بگذره. مثل اینکه فهمـیده بود یـه نیشخندی زد یعنی کـه باشـه . سگها حق ورود بـه دادگاه را ندارند. دم درون یـه جائی براشون درون نظر گرفته شده . همـینطور کـه مـی بستمش بهش گفتم کوکی جان از جات تکون نخوری ها. بـه سگهای دیگه هم راه نده. همـینجا مثل بچه ی آدم بشین که تا من برگردم. از چشماش فهمـیدم کـه موافقت کرده. بـه ساعتم نگاه کردم یک ساعت بـه دادگاه من مونده بود . یـه سیگاری روشن کردم و همانجا بغل کوکی نشستم بـه دود . یـه خانمـی کـه پالتوئی سورمـه ای بـه تن داشت و از قیـافه اش معلوم بود نگران و غمگینـه روبروم سبز شد . درون حالیکه یـه سیگار زیر لبش بود با صدای لرزانی پرسید : آتیش داری ؟ بلند شدم و فندک براش زدم. تشکر کرد و رفت اونور تر بـه کشیدن سیگارش. کوکی هیجان زده شد . بوی عطرش به منظور هر دوی ما آشنا بود. دستی بر سر کوکی کشیدم و گفتم : (شالیمار ) را همـه مـیزنند. ولی این کجا و آن کجا. دیدم هیچی نفهمـید ، بیخیـال خودم را به منظور خانم قاضی آماده مـیکردم. این آخرین جلسه ی طلاق بود تلاشـهای ما به منظور تفاهم بـه نتیجه نرسیده بود . مـیخواست منو ترک کنـه و کاریش هم نمـیشد کرد. مـیدونستم همـه اش تقصیر خور و پوف های شبانـه ی منـه . چهی مـیتونـه با سنفونی ناموزون شبانـه سر کنـه. حق داشت منو ترک کنـه. ولی حیف کـه من هنوز نـه بلکه بیشتر از قبل دوستش داشتم. آخه اون خور و پوف نمـیکرد . یـا من اطلاع نداشتم. مثل بقیـه ی دلایل و علل این طلاق. خوشبختانـه بچه ها کلاس داشتند وی حاضر نبود. سیگار دوم را کـه روشن کردم متوجه شدم خانم پالتو پوش شالیماری رفته بود. بالاخره پنج دقیقه قبل از ساعت دادگاه ، کوکی را همانجا گذاشتم و رفتم داخل ( پاله دو جوستیس ) کاخ عدالت. پشت درون دادگاه خانواده همسر بزودی سابقم با وکیلش داشت صحبت مـیکرد. وکیل منـهم پیداش شد و پرسید چیزی نداری اضافه کنی ؟ گفتم چرا . دوستش دارم . گفت : ولی اون تو رو نمـیخواد ، قبول کن کـه .... گفتم باشـه قبوله. درب سالن دادگاه خانواده باز شد و همان خانم شالیماری با چشمانی پر از اشک خارج شد پشت سرش یـه آقای خندان و از خود راضی و یـه جفت وکیل کاسب و عیـار. سرنوشت منـهم بهتر از این نخواهد بود. حالا نوبت ما بود.
یک ساعت طول کشید و آخرش حکم جدائی رسمـی صادر شد. هر چه داشتم دادم و آزاد شدم . فقط نگران دلم بودم. نگران کوکی هم بودم بیرون منتظرم بود. با وکیلم خدا حافظی کردم و رفتم پیش کوکی. که تا منو دید مثل دیونـه ها ورجه وورجه مـیکرد. بغلش کردم و تو گوشش زمزه کردم. تموم شد کوکی جان. خونـه رو با هر چیبود بخشیدم. بچه ها رو هم بهش بخشیدم. نفقه بچه ها رو هم من مـیدم. ولی آزادم. کوکی اصلا گوشش بدهکار نبود. بد جوری دم تکون مـیداد. قلاده اش رو کـه از بند آزاد کردم دوید سمت خیـابان. صداش کردم ولی لوس بازی درون آورد. هرچه داد زدم کوکی بیـا اینجا، محل سگ هم بـه من نگذاشت. داشتم ازش التماس مـیکردم کـه ناگهان متوجه شدم مـیخواد چیزی بگه. رفتم بسویش . اونـهم رفت . نمـیدانستم من را کجا مـیبره ولی دنبالش رفتم. یک پارک بزرگی پشت دادگستری شـهر ما وجود داره کـه چندین جویبار و چشمـه و نیمکت عشاق داره. کوکی هم مـیرفت همانجا. وسط پارک خانم شالیماری را دیدم کـه روی یک نیمکت نشسته و در این هوای نسبتا سرد ( 8درجه ، پائیز سال 1999 ) داره غم مـیخوره. کوکی هم درست مقابلش ایستاد. رفتم بغل دستش نشستم. که تا منو دید پرسید : آتیش داری ؟ براش فندک زدم و پرسیدم : بـه خوبی گذشت؟ پُک عمـیقی بـه سیگارش زد و گفت: همـیشـه قوی تره مـیبره. ولی خوشبختانـه چشمامونو داریم که تا با هاش گریـه کنیم. دلم مـیخواست بدونم کـه آیـا مشکل آنـها هم خور و پوف بوده یـا چیز دگری . پرسیدم هر حقوقی داره شما از حقوقت دفاع کردی ؟ یک ساعت تمام از اول آشنائی اش با شوهر سابقش که تا امروز صبح را برام تعریف کرد. گاهی گریـه مـیکرد و منـهم شونـه هایم را مجانی درون اختیـارش مـیگذاشتم. گاهی اتیش مـیخواست و فندکم درون خدمت بود. کوکی هم اطراف ما مـی پلکید. اسمش ایزابل بود و اهل متس بود . فرصت نشد من چیزی از خودم بگم. نزدیکهای ظهر کـه شد گفت نـهار مـهمون من باش گفتم کجا؟ گفت هر جا تو بخواهی گفتم خونـه ی من . گفت نوشیدنی هم داری ؟ گفتم که تا دلت بخواد . خندید و برای اولین بار دیدم ردیف دندانـهای قشنگی دارد. گفتم خنده خیلی بهت مـیاد. گفت که تا قسمت چه باشد. گفتم قرمـه سبزی . گفت این دیگه چیـه؟ گفتم پا شو بریم کـه از دیشب یـه قابلمـه مونده.
چندی پیش سالگرد این واقعه بود . نـه کوکی بود و نـه ایزابل. فقط من بودم. مثل هر سال.
endless love
01-14-2011, 12:46 PM
يک خاطره ي جالب دارم بخونيد ضرر نميکنيد
بنده نميدونم مريضي دارم يا هر عيب و ايرادي ديگه ولي هميشـه از بينيم بيخودي خون مياد سرما و گرما هم نداره هر وقت هم مياد بايد يخ بزارم روش که تا بند بياد يکدفعه توي اتوبوس يکدفعه خواب يکدفعه بيداري هيچ دليل خاصي هم نداره که تا حالا براش دکتر هم نرفتم ايشالله کـه يک بيماريه لا علاجه!!!
خب ميگفتم:
يک شب کـه مثل هميشـه همـه خوابيديم شب آرومي بود منم خسته بودم و سريع خوابم گرفت
صبح کـه کم کم داشتم بيدار ميشدم ديدم صداي يک نفره داره گريه ميکنـه منم کـه اصلا حال خودم نبودم يکم کـه گذشت صدا رو تشخيص دادم کـه مـه داشت گريه ميکرد و هي ميگفت endless LOVE اخه چرا مگه چي کم داشتي و از اين حرفا ...
من کـه يکم بـه خودم اومدم چشمام رو باز کردم يکدفعه عين جن گرفته ها بلند شدم گفتم چي شده؟ اتفاقي افتاده؟
ديدم يکدفعه گريش قطع شد و مونده مات و مبهوت من رو نگاه ميکنـه و بعد از چند لحظه لبخند ميزنـه حالا ديگه ببينيد من چه حالي پيدا کردم از اين اول صبحي م اومده اول گريه ميکنـه بعد ميخنده!!!
گفتم چي شده؟
گفت فکر کردم خودکشي کردي!!!!
گفتم خب چرا اين فکر و کردي؟
گفت يک نگاه بـه خودت
منم چشمتون روز بد نبينـه نگاه خودم کردم ديدم لباسم و دستام همـه خوني شده روتختي و پتو و بالشت هم مقداريش خوني شده بود
اونجا بود کـه دستگيرم شد کـه شب بينيم خون اومده منم کـه خواب بودم خلاصه همـه جا خوني شده بود
از اين بيني خيلي خاطره دارم يکبار توي اتوبوس کنار يک خانوم يکبار وسط فوتبال يکبار ...شايد بعدا بقيه رو گفتم
شادکام باشيد
امشاسپند
01-27-2011, 08:25 AM
اینـها اسامـی زنانی بود کـه صاحبانشان را مـی شناختم.افتخار اسم عجیب من بود.افتخار عجیب بود و تنـها.
وقتهایی کـه زنان فامـیل درگیر موهای فارافاسی و مش تکه ای ! و مانتوهای کیمـینو ونیم کیمـینو وشلوار های لوله تفنگی بودند،حداکثر تلاشی کـه افتخار مـی کرد ،دوختن دکمـه درون انتهای کش چادرش بود.وقتی با تعجب از او مـی پرسیدم :"اینکه پیدانیست!چرا بـه چادرت مـی چسبانی؟"
مـی خندید ومـی گفت به منظور اینست کـه کش،چادرش را قلوه کن ،نکند.
افتخار همـیشـه یک چادر رنگ ورو رفته داشت.ویک مقنعه سورمـه ای.
افتخار از آنانی بود-کم بودند-که وقتی نگاه کنجکاوانـه مرا بـه کیفش مـی دید.با مـهربانی کیفش را بـه من مـی داد و من مـی توانستم تمام کیفش را زیر ورو کنم .-برخلاف کیف وکمد هایم کـه همـیشـه دور از دسترس من بودو قفل.
کیف افتخار یکی از سرگرمـی های من بود.جستجو درون کیف افتخار، لذت بخش بود!مثل کیف بقیـه آیینـه ولوازم آرایش وچیزهای دیگر نداشت.ولی دوست داشتم گلهای خشککتابهایش را.کتابهایی کـه درسی نبود وآن قرآنی کـه بوی عجیبی مـیداد.کتابهای جلد سیـاه شریعتی با آن شکلی کـه مثل مناره مسجد، رویشان بود.مـی دانستم کتابهای برادرم است.کتابهایی کـه اگر سیـاه نبود اسم های شان سخت بود.هم اسمشان هم فامـیلی شان.پر از"ژ" بود یـا "ت"و "ب" پشت سر هم؛ اسمشان خیلی سخت بود ،کتابی با جلد زرد .نمـی توانستم بخوانم .ولی مـی دانستم اسمش چیست!"چرا من مسیحی نیستم"
افتخار کمرنگ بود وبی صدا.برای شنیندن صدایش حتما گوشـهایت را تیز مـی کردی.لاغر بود با ابروهای پهن.برخلاف بقیـه ها کـه مـی توانستند جوری ابروهایشان را کم پشت وباریک کنند کـه مدیر مدرسه نفهمد.
وبعد پچپچه هایی شنیده شد.افتخار مرکز این حرفها بود.
همـه از افتخار حرف مـی زدند."برادرم از افتخار خوشش آمده بود!"برادرم سال آخر دبیرستان بودو افتخار یکی دوسالی از او کوچکتر.خوشش کـه نـه!دوستش داشت.
افتخار سرخ مـی شد.پیدا بود کـه او هم برادرم را دوست دارد.افتخار تنـهای بود کـه اسم برادرم را با پیشوند سید مـی گفت.دوستانش سید صدایش مـی د و در خانـه هم فقط اسم کوچکش را صدا مـی کردیم.ولی افتخار هر دو را باهم مـی گفت!هیچ وقت نشنیدم کـه صدایش کند.اما وقتی از او حرف مـی زد .این گونـه نامـیدن برادرم توسط او، توجه مرا جلب مـی کرد.
قرار شد درس افتخار تمام شود،خانـه نیمـه تمام برادرم هم تکمـیل،وتا وقتی مغازه ای به منظور برادرم دست وپا مـی کنند ،صبر کنند.برادرم تمام تابستانـها را بـه تعمـییرگاه مکانیکی مـی رفت.به یـاد ندارم آن وقتهای از کنکور ودانشگاه برادرم حرفی زده باشد.
هیچ نـه از محرمـیت حرف زد نـه از آن!این "دوتا"حتی5دقیقه هم خلوت نمـی د.شاید همـه مطمئن بودند کـه آنـها مرتکب خطایی نمـی شوند.
چیزهای مشترک آنـها قرآن بود و کتابهای جلد سیـاه و سخت و نماز شب.واینکه هر دوشان بـه چشمانی نگاه نمـی د.چشمان هر دوشان برق مـی زد .مثل اینکه قطره اشکی ته آن باشد کـه هنوز نیـافتاده است.
افتخار بعضی از شبها ی جمعه بـه خانـه ما مـی آمد و تا فردا ظهرش مـی ماند.
همـین کـه مـی آمد حیـاط را جارو مـی کرد و رو فرشی هامان –که خیلی بیشتر از فرشـهایمان بود- را درون حیـاط پهن مـی کرد.وبعد کم کم سر وکله برادرم ودوستانش پیدا مـی شد.
بلند گو داشتند وکتابچه های کوچک. مـی دانستم دعای کمـیل است.خیلی طولانی بود.هیچ وقت نفهمـیدم آخرش چطوری تمام مـی شود.همـیشـه صبح جمعه درون رختخوابم بیدار مـی شدم.
شبهای جمعه بـه افتخار درون ریختن چایی کمک مـی کردم استکانـها را درون سینی مـی چیدم وبا قوری –که خیلی بزرگ بود- ته شان چایی مـی ریختم.
مدتها بود کـه دیگر درون خانـه ما خبری از دعا وگریـه های شبهای جمعه نبود.در عوض هرچند وقت یکبار کـه خیلی دیر بـه دیر بود.تا نیمـه های شب خانـه ما پر از مـهمان مـی شد فامـیل ،دوستان برادرم حتی همسایـه ها،افتخار هم بود.صدای خنده وشوخی که تا دیر وقت تمام خانـه را پر مـی کرد و من که تا جایی کـه مـی توانستم ،بیدار مـی ماندم.
برادرم آمده بود!
صبحهایی کـه برادرم بـه خانـه مـی آمد،با دستهایش کـه حالا خشن وزبر وسرد شده بود صورتم را لمس مـی کرد.ومن بیدار مـی شدم
دفعات اول نمـی فهمـیدم کـه کی ها مـی آید ولی بعد از یکی دوبار،آمدن ورفتن ،با صدای قفل درون حیـاط بیدار مـی شدم.و با شادی بـه طرفش هجوم مـی بردم.
برادرم بوی خاک نا آشنایی مـی داد،کثیف بود ولی خوشحال وسرحال.
صبحانـه اش تمام نشده ،ساکش را زیر ورو مـی کردم.پر از چیزهای عجیب وغریب بود!یک عالمـه پوکه!فشنگی کـه گردنبند بود،ضامن نارنجک!حتی یکبار زیر سیگاریی کـه دورش پر از پوکه های بهم چسبیده بود!!پلاک هم داشت.چفیـه هم.ولی آن وقتها مثل حالا مـهم نبود.چفیـه پارچه مچاله شده زشتی درون ته ساک بود کـه بوی عرق وخاک مـی داد.نـه مثل حالا نو با خطوط که تا و بوی عطر"حوریپسند".من بـه چفیـه اش دست هم نمـی زدم.آن وقتها چیزهای کـه مـهم بود تیر بود وفشنگ وتانک وگلوله.
با آمدنش شبهایم پر شور مـی شد و روز هایم پر از گردش و آدم.جلوی دوچرخه برادرم مـی نشستم.ترک هم داشت ولی جلوی دوخرخه چیز دیگری بود.جلوی دوچرخه دردناک بود، ولی باد کـه صورت آدم مـی خورد کیف داشت و دردش از یـادت مـی رفت.
باهم بـه دوستانش سر مـی زدیم.تعمـییرگاه مـی رفتیم.به درون خانـه هایشان مـی رفتیم-هیچ وقت توی هیچ خانـه ای از دوستانشان نرفتم،آنـها هم جز به منظور دعا کمـیل خانـه ما نمـی آمدند.
خانـه عباد ونبی کـه برادر بودند و بابایشان موهایش سفید بود.خانـه حسن خالدار –حس روی گونـه اش واقعا خال داشت.خانـه سهراب اینا کـه حالا سری درون سرها دارد و پیر شده ،همان هست کمـی چاقتر و پیرتر شده است.
افتخار هم مـی آمد.افتخار خنده هایش عمـیقتر وبیشتر مـی شد.در غذا پختن بـه مادرم کمک مـی کرد ،سفره را جمع مـی کرد.
زندگی من و مـی داستم افتم و فکر مـی کردم همـه، رنگ مـی گرفت.
وبعد انتظار .
همـه صبحها گوش بـه زنگ ،که نـه گوشم بـه تقه درون حیـاط بود ،به صدای چرخش پاشنـه در.
ولی این بار زنگ زد.
لابد کلیدش را گم کرده.دویدم از پنجره بـه حیـاط پ .در ورودی حیـاط بـه داخل ساختمان شبها قفل بود.
نباید پشت درون مـی ماند.
مادرم هم پشت سر من دوید واز پنجره بـه حیـاط پرید ،وقت پ گمان مـی کنم کـه زمـین خورد.ندیدم صدای زمـین خوردنش را شنیدم ،همـین طور کـه مـی دویدم برگشتم دیدم مادر بلند شده و روسری اش درون دستش هست ،او هم لنگان شروع بـه دویدن کرد. درون را من باز کردم.
برادرم نبود.
دوتا مرد بودند. شبیـه دوستهای برادرم.ولی دوستهای او نبودند .من همـه شان را مـی شناختم .شاید دوستهای جدیدش بودند.
آرام و با مـهربانی بـه من لبخند زدند.من خیره بـه آنـها نگاهشان مـی کردم.
یکی از آنـها سلام کرد.مادرم رسیده بود.در را کـه من کاملا باز کرده بود مادرم که تا نیمـه بست وپشت درون رفت وسر ش را جلو آورد وسلام کرد.
من بین مادرم و آنـها بودم.
نفهمـیدم بـه مادرم چه گفتند کـه مادرم درون را ول کرد و به دیوار حیـاط تکیـه داد و پاهایش را دراز کرد.
مائرم لبهایش را بـه مـی فشرد و از چشمانش اشک مـی آمد.سرش را بالا گرفته بود و پرنده ایی کـه با صدای یکنواختی صوتی را تکرار مـی کرد نگاه مـی کرد.
جیغ بود وگریـه بود وخاک وچادر های سیـاه وبلوکهای سیمانی.صدای طبل و نوحه .
مادرم ماند وصورت خیس وشانـه های لرزان افتخار.
از برادرفقط قرآنی خون آلود ،مانده است.تیر بـه قلب برادرم خورده بود.
باران
01-27-2011, 11:29 AM
آذر ماه بود بچه بودم و محبوب و مأنوس مادر و برادری کـه همـه دنیـا و عشقم بود برادرم سال سوم نظری و عضو بسیج محله مان بود . ساده ، شجاع ، غیور و خانواده دوست . خنده رو و مـهربان و از جان گذشته به منظور هر کار خوب و پسندیده ، همـه دوستش داشتند . یک بار رفته بود کردستان آن زمان مـی گفتند ضد انقلاب ها آنجا سر بسیجی ها را مـی برند و بدنشان را قطعه قطعه مـی کنند کارم شده بود گریـه غذا نمـی خوردم و خواب نداشتم مدت زیـادی کردستان نماند و برگشت . چند ماهی نگذشته بود کـه راهی اهواز شد و در عملیـات آزاد سازی بستان راهی جبهه جنگ شد . یـادم مـی آید کـه ماه نو شده بود مادرم وقتی چشمش بـه ماه نو مـی افتاد آنـها را مـی بست و دعا مـی کرد و همـیشـه مرا صدا مـی زد که تا قران را برایش بیـاورم و باز کنم و هر آیـه ای مـی آمد برایش بخوانم و احساسم را بگویم من هم که تا صدای گرم و مـهربانش بـه گوشم مـی خورد با ذوق و شوق زیـادی قرآن را بغل مـی گرفتم و مـی دویدم و ازایوان مـی پ توی حیـاط و مـی چشبیدم بـه . آن شب هرگز از یـادم نمـی رود هلال ماه بـه زیبایی تمام درون آسمان دیده مـی شد ماه محرم تمام شده بود و درست یک ماه بود کـه از برادرم خبری نداشتیم قرآن را باز کردم بخوان ببینم چه آیـه ای ست و من با لحن آرام و بغضی درون گلو خواندم بسم الله الرحمن الرحیم انا فتحنا لک فتحا مبینا و اشکم سرازیر شد و را بغل کردم و گفتم برادرم کشته مـی شود و من دیگر او را نمـی بینم فردا اول صبح کـه رادیو را روشن کردیم خبرنگار جنگ مرتب این آیـه را تکرار مـی کرد انا فتحنا لک فتحا مبینا ...یـا حسین ... شنوندگان عزیز بستان آزاد شد ... .
هزارچهره
01-28-2011, 02:09 AM
[RIGHT]مائرم لبهایش را بـه مـی فشرد و از چشمانش اشک مـی آمد.سرش را بالا گرفته بود و پرنده ایی کـه با صدای یکنواختی صوتی را تکرار مـی کرد نگاه مـی کرد.
[FONT=Tahoma]جیغ بود وگریـه بود وخاک وچادر های سیـاه وبلوکهای سیمانی.صدای طبل و نوحه .
مادرم ماند وصورت خیس وشانـه های لرزان افتخار.
از برادرفقط قرآنی خون آلود ،مانده است.تیر بـه قلب برادرم خورده بود.
چه دورانی بود!یـاد دارالرحمـه شیراز و بوی گلاب افتادم. و مادرانی کـه گلدونای بالای مزار عزیزشون رو آب مـی دادند و قاب عهای شـهیدشون را با گوشـه چادرشون پاک مـی د.
چه دورانی بود!یـاد پناهگاه مدرسمون و صدای آژیر و صدای فریـاد بچه های مدرسه کـه همدیگر و هل مـی دادیم که تا زودتر بریم تو پناهگاه.
یـاد دعای کمـیل شب های جمعه دارالرحمـه افتادم کـه بالای مزار شـهیدانی کـه آشنا بودند « الهی و ربی من لی غیرک» را مـی خوندیم.
چه دورانی بود! نوجوانانی بودیم کـه به اندازه یک سالخورده مفهوم « از دست »را بارها تجربه کردیم و تفریحمون شده بود صدای آژیر (این آژیر نشان دهنده خطر حمله هوایی دشمن هست محل کار خود را ترک و به پناهگاه بروید ایییییییییییییییییییییییی ی)و دیدن چراغ کم نور و قرمز هواپیماهای دشمن کـه در تاریکی آسمان دیده مـی شد و صدای بمباران کـه یعنی الان کجا را بمباران د؟ بعد از اینکه آژیر سفید (این آژیر نشان دهنده این هست که خطر حمله هوایی دشمن پایـان یـافته هست هم اکنون مـی توانید پناهگاه را ترک نمایید) زده مـی شد از پناهگاه خارج مـی شدیم و تلفن ها شروع مـی شد !
چه دورانی بود! تو مدرسه به منظور رزمنده ها لباس مـی بافتیم و عجب لباسهایی بود همـیشـه مـی گفتیم بیچاره اون رزمنده ای کـه مـی خواد لباس ما را بپوشـه، آستینش کوتاه و بلند و تنش باریک!
چه دورانی بود! کمپوت مـی بردیم مدرسه و اسممون را روش مـی نوشتیم و تقدیم مـی کردیم بـه رزمنده ها و وقتی تو تلویزیون رزمنده ها رو نشون مـی داد مـی گفتیم اِ ! لباس ما را پوشیده بود و از کمپوت ما مـی خوره!
آآن شب هرگز از یـادم نمـی رود هلال ماه بـه زیبایی تمام درون آسمان دیده مـی شد ماه محرم تمام شده بود و درست یک ماه بود کـه از برادرم خبری نداشتیم قرآن را باز کردم بخوان ببینم چه آیـه ای ست و من با لحن آرام و بغضی درون گلو خواندم بسم الله الرحمن الرحیم انا فتحنا لک فتحا مبینا و اشکم سرازیر شد و را بغل کردم و گفتم برادرم کشته مـی شود و من دیگر او را نمـی بینم فردا اول صبح کـه رادیو را روشن کردیم خبرنگار جنگ مرتب این آیـه را تکرار مـی کرد انا فتحنا لک فتحا مبینا ...یـا حسین ... شنوندگان عزیز بستان آزاد شد ... .
چه دورانی بود! درین دین درین دینگ (چه آهنگی داشت!) شنوندگان عزیز !توجه فرمایید! توجه فرمایید! درین دین درین دینگ شنوندگان عزیز !توجه فرمایید ! رزمندگان غیور ما امروز ...!
aHad
02-05-2011, 10:36 AM
چند هفته پیش تو راه برگشتن خونـه یکی از رفقا رو دیدم.تو شک بودم کـه ببینمش یـا نبینمش!آخه شما کـه نمـیدونین بنزین هفتصد تومنی یـا گاز چهارصد تومنی چه طعمـی تلخی داره وقتی مـیخواد هدر بشـه!؟بالاخره دل رو زدم بـه دریـا گفتم بزار ببینمش و تا سر خیـابون برسونمش بعدش مـیگم راهمون جداست تو بـه خیر و من بـه سلامت.
سوارش کردم،احوالپرسی و حرفهای چرت کـه تموم شد مثل بزغاله زل زد بـه من کـه تیکه بندازم که تا خوش بـه حالش بشـه و بخنده.منم مثل برج زهرمار خفه خون گرفتم آخه حوصله نداشتم.
رسیدیم سر خیـابون،مـیخواستم بگم فلانی دیگه راهمون سواست،ببخشید کـه نمـیتونم برسونمت،کار دارم شرمنده و فلان کـه یـارو از رو نرفت و گفت من مـیرم آزادی قربون دستت منو برسون!منم با خنده گفتم رو نیست کـه سنگ پای قزوینـه،مردیکه خجالت نمـیکشی؟صدای خندش بلند شد.منم راضی از اینکه بالاخره حرفم رو گفتم با خودم فکر کردم اشکال نداره مرده شورشو ببرن مـیبرمش،نـهایتش 5 دقیـه فرقه.
من کـه یـه لحظه تو ایستگاه تاکسی وایسادم ملت بـه هوای تاکسی هجوم آوردن کـه آقا ما رو هم برسون و تو این هیر و ویر یـه دیـالوگی جالبی بـه وجود اومد:
یکی:آقا آزادی مـیخوره؟
من:نخیر آزادی نمـیخوره!
دومـی:آقا منم آزادی مـیرم اگه بری اونطرف
من:خیله خب بیـاین بالا
اونا کـه سوار شدن یکی دیگه اومد گفت:آقا از استقلال مـیری؟
من:نـه از جمـهوری مـیرم.
یکی:اگه از استقلال بری آزادی منم همون طرفا پیـاده مـیشم.
دومـی:از استقلال که تا آزادی خیلی راهه ولی از جمـهوری بـه آزادی نزدیکتره...
گیج و منگ راه افتادم.خیلی فکر کردم بـه اینکه بالاخره استقلال بـه آزادی نزدیکتره یـا جمـهوری بـه آزادی!؟
aHad
03-28-2011, 11:11 AM
حدود چهار پنج سال پیش بود و من تو آژانس کار مـیکردم.ساعت هشت یک نفر اومد و ماشین خواست،نوبت من بود.اول گفت بریم بـه طرف غرب.تقریبا رفتیم غربی ترین نقطه شـهر.کارش حل نشد گفت منو برگردون همون جلوی آژانس پیـاده مـیشم،برگشتیم وفتی رسیدیم جلوی آژانس گفت منو ببر شرق شـهر گفتم بـه چشم و باز راه افتادیم.تو راه کـه از یـه منطقه شلوغ رد مـیشدیم یـه ناشی داشت رو اعصاب ملت اسکی مـیکرد،مجبور شدم از سمت راست سبقت بگیرم،همـینکه اومدم تو لاین چپ دیدم تو سی متری من یـه پیرمرد واقعا مردنی مـیخواد از خیـابون رد بشـه پامو گذاشتم رو ترمز و بهش چراغ دادم.پیرمرد دید،اومد جلو رفت عقب،اومد جلو رفت عقب و وایساد.پامو از رو ترمز برداشتم و نگاه کردم دیدم سرعتم سی تاست.رسیدم بـه پیرمرد،نمـیدونم چه اتفاقی افتاد کـه پیرمرد اومد جلو و خورد بـه آینـه بغل ماشین و ولو شد روی زمـین.نمـیدونم چرا از این مدل اتفاقا مـیفته من خیلی خونسرد مـیشم!پیـاده شدم گذاشتمش تو ماشین بردمش بیمارستان،چندتا آزمایش گرفتن گفتن هیچیش نیست ولی به منظور اطمـینان ببرش بیمارستان مطهری،بردمش.نمـیدونم خونوادش از کجا فهمـیدن،دکتر تو اون بیمارستان هم گفت کـه هیچیش نیست ولی پسرش اصرار داشت کـه تو بیمارستان بمونـه.خلاصه پاسگاه اومد و مدارک منو گرفت،وایساده بودم تو سالن کـه یکی از نوه هاش اومد جلو گفت شما با فلانی،با همون مـیلیـاردره،نسبتی دارین؟گفتم آره از پدر جدا از مادر سواییم! یـه بوی عجیبی هم تو سالن پیچیده بود کـه وقتی از پرستار بیمارستان پرسیدم گفت چیزی نیست خر داغ مـیکنن(فاکتورمون که تا اینجا شد سی هزار تومن)به بابام گفتم گفت بریم ببنیمش.رفقا کـه تجربه داشتن گفتن اگه واسش یـه قرون خرج کنی از جیبت رفته ولش کن که تا روز دادگاه.به بابام گفتم بابام گفت زشته دست خالی نمـیشـه رفت بـه عیـادتش،خدا رو چه دیدی شاید رضایت داد گفتم بیخیـال شو از بیمـه پولشو مـیگیره گفت نمـیشـه.رفتیم واسش مـیوه خریدیم و جگر و شیرینی و فلان و بهمان،نذاشتم پدر حساب کنـه(تا اینجا فاکتور داریم شصت هزار تومنی ناقابل)رفتیم عیـادتش (یـه بار هم با یکی از عزیزان رفته بودم)مـی گفت من یـه زمـین دارم الان بـه امون خدا ول شده،همسایـه ها غارتش ،محصولم از بین رفته،بعدها فهمـیدم دهشون از اون دارقوزآبادها بوده کـه هیچی اونجا عمل نمـیاد و بیشتر تو خط حمل و نقل آدم بـه اروپای یکپارچه هستن.بعدها فهمـیدم یکی از چندین پسرش کـه داشته گازوئیل مـیبرده بـه اروپای یکپارچه چپ کرده و چند هفته قبل از تصادف پدرش رفته پیش دوستاش و روز تصادف،پدر عزیز کـه شاید تو عمرش دو بار هم نیومده بـه شـهر و احتمالا فرق خیـابون و قارپوز رو نمـیدونـه اوضاع روحی مناسبی هم نداشته و همـین باعث شده مسیریـابیش دچار اختلال بشـه و بخوره بـه پست من!چند هفته گذشت و یکی دوبار دوستان عزیز ما رو تو وقت دادگاه پیچوندن و نیومدن.وقتی بالاخره بعد از هفته ها تشریف فرما شدن بـه دادگاه پیرمرده برگشت گفت آقای دادگاه!!! اینا اصلا بـه من سر نزدن اصلا نیمودن پیشم فلان و بهمان،داشتم بـه شصت هزار تومن برباد رفته فکر مـیکردم کـه قاضی گفت عزیز من وظیفه این نیست بیـاد پیشتن این وظیفه بچه هاته پیرمرد ساکت شد.نامـه پزشکی قانونی رو باز کرد دیدم حتی اون زخمـی کـه خودش مـیگفت از بچگی رو دستش بوده رو هم تو نامـه آوردن،لابد اونم کار من بود.نـهصد و نود و هشت هزار تومن از بیمـه گرفت و رفت.فهمـیدم کـه وقتی بای تصادف مـیکنی نباید بهش دست بزنی یـا ببریش دکتر یـا بهش خوبی کنی چون هر هزینـه ای ی از جیبت رفته.باید بزاری همونطور رو کف آسفالت بمونـه و زنگ بزنی اورژانس بیـاد و بعد خانوادش که تا هزینـه ها رو متقبل کنن که تا فردا روز پررو نشن بگن آقای دادگاه این بـه ما سر نزده...شایدم بـه پست من آدم ناجوری خورده! خلاصه مواظب باشین.
شمشیری
03-28-2011, 06:56 PM
http://img688.imageshack.us/img688/5892/airplanesg.jpg
اون موقع تو پارک ها دستی 10 تومن مـیشد بازی کرد. دسته های آتاری شکسته کـه با نوار لنت لوله کشی تعمـیر شده بودند! یـادش بخیر. همـه ی بچه ها دور جمع مـی شدند و هربرای خودش خلبانی بود! چه دورانی....
fatima.m
03-28-2011, 11:45 PM
من عاشق این بازی بودم
چقدر مسابقه مـیدادیم با بچه ها!!
هر کی بیشتر بدون بنزین دووم بیـاره از همـه جالب تر بود
ممنون شمشیری عزیز
مرجان
04-10-2011, 12:55 PM
سلام
يك سناريوي كاملا واقعي زنانـه
به همسرم گفتم: ميشـه يك خواهشي ازت بكنم؟
او همانطور كه ميخكوب اخبار BBCبود جواب داد : چي؟؟
گفتم: راستش خيلي دلم مي خواد با نويده با هم بريم مسافرت
با بي خيالي پرسيد: كجا؟
جواب دادم : خوب... مي دوني ... اگر بشـه مثلا خارج از ايران
دوباره پرسيد: كجا؟
باز هم با كمال ملاطفت و نرمي جواب دادم: خوب ... راستش هنوز خوب تصميم نگرفتيم ...ولي اگه بشـه خارج ولي معلومـه كه همين دور و برا
كمي صداي تلويزيون را كم كرد و به طرف من برگشت و پرسيد: همين دور و برا ؟ خارج از كشور ؟ تنـها؟ مثلا كجا؟
من كمي جا خوردم و گفتم: خوب مثلا دبي يا تركيه
گفت: دبي يا تركيه ؟ مثلا اينا همين دور و برا است؟
گفتم: خوب ... مي دوني نسبت بـه جاهاي ديگه دارم مي گم... ولي هرجور تو بگي
گفت: آخه تنـهايي با يك بچه كشور غريب ... تركي و عربي هم كه بلد نيستيد
جواب دادم : خوب... تنـهاي تنـها كه نـه ... با تور هستيم ديگه...
صداي تلويزيون را بست و گفت: نـه ... ميميرم و زنده ميشم که تا شماها برگرديد
ديدم فايده نداره ( هرچند وقت يكبار اين سناريو تكرار مي شـه و بي نتيجه تموم مي شـه) بعد تصميم گرفتم كوتاه بيام: خوب ... باشـه تو ايران
يك نگاهي بـه من كرد و گفت: مثلا؟
جواب دادم : خوب كيش يا قشم
گفت: چي ؟ كيش ؟ نكنـه با هواپيماهاي خودمون مي خواي بري؟ اونم با يك بچه؟ امكان نداره . من اجازه نمي دم
ازش خواهش كردم: شيراز چي سه چهار روز
جواب داد: ميدوني که تا شيراز چقدر راهه؟ چه جاده اي داره؟ مگه من مي ذارم تو تنـهايي ماشين رو برداري و بري؟
باز هم خواهش كردم: خيلي خوب يك جاي نزديكتر ميريم.. تورو خدا اينقدر سخت نگير
جواب داد: بـه خاطر خودت مي گم ، باشـه كجا؟
جواب دادم: ميذاري بريم شمال از ويلاي موسسه استفاده مي كنيم
گفت: نـه ... دو که تا خانم تنـها توي ويلا آن هم بيرون شـهر ... نكنـه فكر مي كني تو بهشت داري زندگي ميكني؟ اين جا ايرانـه، صد جور خطر داره
پرسيدم: خوب باشـه ... اصلا سه چهار روز ميريم خونـه خانم سيدي ( از همكاران خوبمون توي گيلان) چند بار زنگ زده اصرار كرده
گفت: سه چهار روز؟ زياد نيست ؟
گفتم: نـه ديگه با هم هستيم( ديدم چهره اش داره تو هم ميره) خوب... ْآره راست ميگي دو سه روزهم خوبه
پرسيد :چه جوري مي خواهيد بريد؟
با احتياط جواب دادم: خوب جاده هاي شمال يك كمي سخته ( زير چشمي نگاهش ميكردم) وگرنـه خودم ماشين ميبردم
گفت: اصلا فكرش را هم نكن ... اگر جاده خارج شـهر رانندگي ميكني من پهلوت نشستم ولي تنـهايي ... نمي شـه
گفتم :خيلي خوب از آژانس ماشين ميگيريم... آژانس مطمئن ... ازشون مي خوام يك آقاي ميانسال و خوب را بفرستند كه ما را ببره
گفت: ... واي كه ي تو چقدر ساده اي ... تو مي گي و آن ها هم اطاعت مي كنند
ديگه واقعا كم آورده بودم ، آخرين تير تركش را رها كردم: آها يادم آمد... راننده هاي موسسه هزينـه اش را مي گيرند و همكار ها را مي برند شـهرستان، همـه اشون هم حداقل پنجاه را دارند و خيلي هم محتاط و خوبند
نگاهي بـه من كرد ، صداي اخبار محبوبش را زياد كرد و جواب داد: ... حالا ببينم
endless love
04-11-2011, 11:31 AM
گفتم حالا کـه فوروم رفع فیل شده یک خاطره بگم(چه ربطی داشت؟)
البته خاطره کـه بهش نمـیشـه گفت آخه همـین دیروز اتفاق افتاد
یکی از دوستای من کـه اسمش امـید هست و بعضی از دوستان کم و بیش با اسم ایشون آشنایی دارند ما مثل برادریم و مثل دو قلو ها همـیشـه باهم هستیم
این دوست من یکی از این موتور سیکلت های سنگین( سنگین منظورم از لحاظ قدرت هستش) خریده و خب خودتون مـیدونید کـه تردد اینگونـه وسایل نقلیـه ی تند رو توی شـهر ممنوعه و از طرف راهنمایی و رانندگی پلاک هم نمـیشن!!!
توی دزفول یک خیـابون هست بـه نام خیـابان شریعتی. خیلی بزرگ و پهن هست و جون مـیده به منظور این موتور ها اگه اومدید دزفول حتما بـه این خیـابون سر بزنید!
ما هم توی خیـابون داشتیم مثل آدم ها مـیرفتیم بدون هیچ گونـه مزاحمتی کـه یکدفعه یکی از این الگانس های پلیس اومد کنارمون گفت موتور زرد رنگ متوقف شد موتور زرد رنگ متوقف شو امـید هم کـه مـیدونست اگه ایستادیم تمام این چند مـیلیون پولی کـه برای موتور داده دود هوا مـیشـه.
خب که تا اومدیم یکم گاز بدیم ماشین پلیس یکم فرمون رو پیچوند و کشید جلومون این دوست من هم کـه راننده بود گاز داد و جلوی موتور با چراغ ماشین پلیس برخورد کرد و چراغ شکست .
پلیس آژیر کشون افتاد دنبالمون امـید سریع پیچید توی یک فرعی و کار بـه تعقیب و گریز نکشید اما من از موتور پیـاده شدم و تا چند دقیقه هیچی نگفتم
امـید هم همـینطور اینقدر هیجان داشتیم و ترسیده بودیم کـه هیچی نمـیتونستیم بگیم بعد از چند دقیقه کـه یکم حالم جا اومد چندتا کلام ملاطفت بار بـه امـید گفتم و سوار شدیم همونطور از فرعی ها رفتیم که تا به خونـه رسیدیم.
این رو گفتم به منظور دوستان کـه آقا لطفا از این موتور های بی مجوز توی خیـابون ها نیـارید براتون بد مـیشـه:surrender:
امـیدوارم خوشتون اومده باشـه
شادکام باشید
aHad
05-29-2011, 05:08 PM
- مرسی شما خوبین؟
+ والله چه عرض کنم...اوضام واقعا بیریخته...نتونستم درست حسابی بخونم.الانم لیست رو نگاه کردم و دیدم بازم مثل همـیشـه من و شما کنار هم هستیم...مـیخواستم ببینم مـیشـه یـه کم مراعات منو ین!؟
- نخیر...من بـه نامردا تقلب نمـیدم!
+ عزیزم...ببخشید، خانم فلانی من رو حرفم هستم شما هر وقت افتخار بدین تشریف بیـارین،شیرینی شما محفوظه...
- من گفتم حتما برای همـه بخری...
+ منم گفتم کـه این کار رو نمـیکنم...ببخشید وقتتون رو گرفتم..
دست از پا درازتر برمـیگردم پیش دوستام و نتیجه رو اعلام مـیکنم! مـیریم مـیشنیم تو کلاس،خانمـی کـه مراقب ماست ورقه های ما رو پخش مـیکنـه و مـیبینم کـه آخ جون سوالات مثل آب خوردنـه! یـه لحظه کـه دقت مـیکنم مـیبینم نوشته:امتحان مدیریت منابع انسانی رشته مدیریت دولتی! ای لعنت بـه این شانس...ورقه ها از جلومون جمع مـیشن.
+ خانم یـه لحظه..
- بله؟
+ ببخشید مـیتونیم تقلب کنیم!؟(با لبخند)
- (با خنده) عجب پررویی هستی!؟قبلا دزدکی تقلب مـیکردین الان اجازه مـیگیرین!؟
+ دست شما درد نکنـه...امروز اصلا خوب نخوندم...مرسی
- تقلب نکنیـا...(با خنده)
(برای اینکه جبران محبت آتی شو کرده باشم مـیخوام بگم خیلی خوشگلی خانم مراقب!!! ولی جلوی خودمو مـیگیرم!)
با دو نفر از هم امتحانیـها هماهنگ کردم،یـه پسر کـه اوضاش از منم خرابتره و برای بار دومـه کـه این درس رو امتحان مـیده و با یـه کـه تو عمرم اصلا ندیدمش.امتحان شروع مـیشـه و من بعد از اینکه همـه تست هایی رو کـه بلدم زدم مـیبینم از چهل که تا تست فقط 13 که تا زدم کـه از اون 13 که تا به 5 تاش شک دارم.برمـیگردم طرف شـهاب و اشاره مـیکنم کـه جوابها رو دونـه دونـه برام بخونـه....1،2،4،4،3،3،1،1،2،4،3 و الی آخر، منم همشو با نوک مداد رو پاسخنامـه م علامت مـی.
مراقب مـیاد مـیگه:چیکار داری مـیکنی!؟مـیگم پاک کن مـیخواستم!! یـه نگاه مـیکنـه یعنی اینکه خودتی منم یـه نگاه مـیکنم تو چشماش و با زبون بی زبونی بهش مـیفهمونم کـه بخوای نخوای اجازه دادی کـه تقلبم رو م بعد بهتره حرف نزنی!!!
به ه اشاره مـیکنم و ک شروع مـیکنـه بـه ارسال پالس! ایندفعه خط مـیکشم رو پاسخنامـه.با سر مـیگم مرسی! بعد شروع مـیکنم یکی یکی سوالات رو مـیخونم و با جوابا مچشون مـیکنم.هرکدوم کـه منطقی تر بـه نظر مـیرسه! بعد حتما جواب هم همونـه!!
سه هفته بعد شـهاب رو مـیبینم و مـیگه کـه با 7.6 بازم مونده واسه ترم بعد.ه هم اونجاست مـیرم پیشش مـیگه کـه 8.5 گرفته ، مـیگم اولا دست شما درد نکنـه ولی دوما! سوالت خیلی سخت بود متاسفانـه منم نمره نیـاوردم و شدم 6.5 و ان شالله ترم بعد جبران مـیکنیم.
مـیام بیرون...بالاخره من کـه نباید دل ک رو مـیشکوندم...شدم 11.5 و همـین بـه یـه دنیـا مـیارزه...
فرزاد
05-29-2011, 10:19 PM
بلا نسبت آقا احد بعضی از این دانشجوجه ها هستن کـه فکرو ذکرشون یـه جاهاییـه کـه مردم رو مجبور مـیکنن یـه دیوار آجری بکشن وسط و بگن آقایون اینطرف خانما اونطرف
تا از همـین شبههِ بق بقو هم بیفتی و حالت جا بیـاد.
aHad
05-29-2011, 11:07 PM
البته اصلا معلوم نیست اون بلانسبتی کـه اول نوشتی هویجوری بود:loudlaff: و اصلا معلوم نیست کـه مـیخوای تیکه بپرونی بـه من:laugh3:.مخصوصا از این جمله پایینی کـه دیگه اصلا معلوم نمـیشـه!:scoutingf::
تا از همـین شبههِ بق بقو هم بیفتی و حالت جا بیـاد. حالا انصافا فرزاد جان نـهایت کاری کـه من کردم این وسط این بود کـه از خانمـها درون جهت منافع شخصی کـه نـه بلکه درون جهت منافع ملی(عرض مـیکنم چرا) استفاده کردم کـه بدون شک اون عزیز یک درون دنیـا و صد درون آخرت درو خواهد کرد و آمرزیده خواهد شد.
اما گفتم منافع ملی،شاید بپرسین چه ربطی داشت؟
ربطش اینـه کـه فردا روز کـه من با این مدرکم شدم رئیس یک شرکت:3ztzsjm: یـا اصلا شدم وزیر بازرگانی:nervoussmiley: یـا شدم رئیس مملکت:iran:...بترکه چشم حسود(ایشالله کورشود هرآنکه نتواند دید) اونوقت منافع ملی رو منتفع خواهم کرد!
اما...اما...این وسط دلم به منظور خاطرات فابیـان تنگ شده...عمو فاب عزیز ما را بی نصیب نگذار...(همـه بگن آمـین)
فابیـان
05-31-2011, 01:23 PM
احد جان ، خاطرات باد کرده زیـاد دارم ولی الان دو روزه دارم هی ویرایش مـیکنم که تا قابل درج باشـه. نمـیشـه. حالا یـه کاریش مـیکنم .
namira
05-31-2011, 01:36 PM
اما...اما...این وسط دلم به منظور خاطرات فابیـان تنگ شده...عمو فاب عزیز ما را بی نصیب نگذار...(همـه بگن آمـین)
احد جان ، خاطرات باد کرده زیـاد دارم ولی الان دو روزه دارم هی ویرایش مـیکنم که تا قابل درج باشـه. نمـیشـه. حالا یـه کاریش مـیکنم .
ببين چه خاطراتيه كه خود فابيان هم تصميم بـه ويرايشش گرفته! :evilgrin:
خدا بخير بگذرونـه! :romanticdin:
فابيان جان نگو نميشـه! با استاد "خوابزده" هر گونـه ويرايشي امكان پذيره
اصلا يهو ديدي خاطره كاملا رمانتيك شما توسط استاد تبديل شد بـه يك خاطره كاملا فلسفي عرفاني ! :flowersmile:
فرزاد
05-31-2011, 08:43 PM
یک کوچولو بی نزاکتیداره ولی خاطرس دیگه مـیبخشید.
پسر کوچولو کـه تازه درون مورد پنگوئن یـه چیزایی یـاد گرفته بود داشت بـه راه رفتن مادر بزرگش نگاه مـیکرد کـه برگشت و گفت
" بزرگ چرا داری مثل ان گو ان راه مـیری.
مادر بزرگ ریسه رفته بود از خنده و همـه رو صدا کرد بیـاین ببینین این بچه بـه من چی مـیگه.
هزارچهره
07-04-2011, 02:08 AM
تقویم تاریخ : 14 سال پیش درون چنین روزی ...
اون موقعها نـه دوربین دیجیتال بود نـه موبایل دوربین دار، گرفتن عدر مسجد النبی و مسجد الحرام برابر بود با شکستن دوربین و بیرون کشیدن حلقه فیلمـی کـه قرار خاطره بشـه .
القصه! جوان بودیم و ماجراجو، تصمـیم داشتیم بـه هر قیمتیـه یـه عدرست و حسابی از نمازگزاران بگیریم. دوربینسجادمون جا سازی کردیم. موقع بازدید بدنی، سجاده و دوربین رو تو دستم گرفتم کـه متوجه نشن. وارد مسجد الحرام شدیم. بـه تموم دوربین هایی کـه بالای ستون ها بود نگاه کردم. مثل یـه جانی و خلافکاری شده بودم کـه مترصد یـه فرصتی باشند. بهترین موقع رو هنگام نماز دیدم. بـه هم کاروانیـام گفتم من نماز جماعت نمـی خونم مـی رم طبقه بالا ببینم چه کار مـی تونم م؟ نماز شروع شده بود و من هم دنبال یـه سوژه ناب بودم. اول رفتم طبقه سوم کـه بام عبگیرم دیدم خیلی خلوته، اومدم طبقه دوم و یـه جای دنجی پیدا کردم درون کنار یکی از ستون ها نشستم. وقتی همـه رکوع رفتند، بی اختیـار خشکم زد. همـه بلند شدند و به سجده رفتند، دومـین سجده هم تموم شد و همـه قیـام د. انگار از فکر عگرفتن منصرف شده بودم. نـه نماز خوندم و نـه عگرفتم. فقط بـه کعبه چشم دوختم کـه همـه دور که تا دور آن گرد آمده بودند. یـاد شعر مختاباد افتادم.
خواهد کـه سرآید غم هجران تو یـا نـه
ای تیره غمت را دل عشاق نشانـه
جمعی بـه تو مشغول و تو غایب زمـیانـه
رفتم بـه در صومعه عابد و زاهد
دیدم همـه را پیش رخت راکع و ساجد
در مـیکده رهبانم و در صومعه عابد
پیش خودم گفتم. این همـه جمعیت؟ خدایـا تو الان داری بـه کی نگاه مـی کنی؟
بعد یـاد شعر عراقی افتادم کـه مـی گه:
ز دو دیده خون فشانم ز غم ات شب جدائ
چهکنم کـه هست اینها گل باغ آشنایی
همـه شب نـهادهام سر چو سگان بر آستانت
چو رقیب ز درون نیـاید بـه بهانـه جدایی
به کدام مذهب هستی بـه کدام ملت هستی
که کشند عاشقی را کـه تو عاشقم چرایی
به طواف کعبه رفتم بـه حرم رهم ندادند
که برون درون چه کردی کـه درون خانـه آیی
به قمار خانـه رفتم همـه پاکباز دیدم
و بـه صومعه رسیدم همـه زاهد ریـایی
در دیر مـیزدم من کـه یکی ز درون درآمد
که درآ درآ بـه این کـه تو هم از آن مایی
اون موقع این شعر رو با ریتم آهنگ دشتی زیرزمزمـه کردم. حس کردم درونم غوغا شد. مثل یک کوه آتفشانی کـه سالهای سال خاموش بوده و الان داره فوران مـی کنـه . شونـه هام شروع کرد بـه لرزیدن. از اعماق وجودم صدای هق هق ناله هام رو مـی شنیدم کـه مرتب نزدیزدیک تر مـی شد. چشم از کعبه بر نمـی داشتم و هر موقع اشکهام باعث تاری دیدم مـی شد با پلکهایم مثل برف پاکن اونا رو بـه گونـه هایم سرازیر مـی کردم. کاملا از خود بیخود شده بودم. صدای هق هقم بلند و بلند تر شد. دیگه بـه این فکر نمـی کردم کـه دورو برم کی هست؟ نمـی دونم که تا چه مدت فوران شده بودم . دیگه حس و حالی برام نمونده بود. سرم رو بـه ستون تکیـه داده بودم . یـهو احساس کردمـی بـه شونـه هام مـی زنـه.
خانم! خانم!
دلم نمـی خواست اون موقعی مزاحمم بشـه. بدون اینکه سرم رو بـه طرفش برگردونم. گفتم : بله
گفت: خانم قبول باشـه!
و ادامـه داد: ببخشید شما ازدواج کردید؟
گفتم: چی؟
گفت : خانم شما مجردید؟
با بی مـیلی جواب دادم : بله
در حالیکه داشت چادرش رو عوض مـی کرد و آماده رفتن بود گفت: التماس دعا داریم. و دوبار بـه شونـه هام زد و گفت: انشاءالله خدا حاجتت رو بده م! قبول باشـه
نمـی دونستم چی بهش بگم؟ بـه کعبه زل زدم و گفتم خدایـا! خدایـا! واقعا نیت من چی بود...؟
( بـه یـاد 14 سال پیش درچنین روزی کـه آتشفشان ما فوران کرد و هم اکنون سالهاست کـه خاموش است. رجب رفت و شعبان آمد و رمضان هم درون پیش است... این قافله عمر عجب مـی گذرد)
مرجان
09-17-2011, 01:10 PM
تابستان گذشت وچقدر زود...هم براي بچه ها كه هنوز انگار خستگي درس خوندن از تنشون درون نرفته و هم براي پدر و مادرا كه خيالبافي مي كردند كه حالا كه بچه ها مدرسه ندارند ، مي تونند كلي تفريح كنند و مسافرت برند و مـهمون دعوت كنند و... اما تابستون گذشت ونـه بچه ها تونستند اون طور كه دلشون مي خواست يك دل سير بازي كنند و تلافي روزهاي پر از مشق و درس و رياضي و بنويسيم و بخوانيم را دربيارند و نـه پدر و مادرا تونستند نفس راحتي بكشند و دائم مسافرت برند و تفريح كنند و روياهاشون رو تعبير كنند
...بگذريم.... براي من و پسرم هم تابستون همين طوري زود و سريع گذشت و الان او با دلخوري و مايوسانـه منتظره که تا دوباره كوله پشتي نارنجي_ نوك مداديش رو رو دوشش بندازه و مدرسه بره ، عصرها بشينـه و مشق بنويسه و يك روز درون هفته تمرين شاق نقاشي ( كه براش يك كابوسه) را انجام بده و دوباره براي بازي با پلي استيشن بـه من التماس كنـه و يك بند بشنوه كه: هر وقت مشقاتو تموم كردي...هر وقت درساتو خوندي...هر وقت ديگه تكليفي نداشتي و.........
...اما ديروز عصر بعد از اين كه از يك مراسم ناراحت كننده بـه خونـه برگشته بودم و خسته بودم ، اصرار كرد : خواهش مي كنم... منو ببر پارك...ببين بايد برم مدرسه ...ديگه نمي توني منو پارك ببري ، هر بهانـه اي جور كردم و دليل آوردم كه خسته ام...حالا يك كم سي-دي نگاه كن...حالا بيا با هم منچ بازي كنيم زير بار نرفت كه نرفت و ناچار دوتايي رفتيم پارك
او توپ فوتبال محبوبش رو همراه خودش آورده بود و اول يك كمي، شايد حدود ده دقيقه با دوستاش فوتبال بازي كرد و بعد بـه پيشنـهاد يكي از بچه ها كه لهجه عجيب و غريبي هم داشت قرار شد وسطي بازي كنند ...ساعت حدود هفت عصر بود... اونا شروع بـه بازي كردند...اول تقريبا پنج نفر بودند و يكي نخودي بود...بعد از مدتي دو نفر ديگه اضافه شدند و بعد سه نفر و بعد سر و كله « مـهرشاد» يكي از دوستاي مدرسه اش پيدا شد ... همين طور تعداد بيشتر و بيشتر مي شد و هيجان بازي بيشتر ...همين طور كه اون ها رو تماشا مي كردم متوجه شدم كه هم تيمي هاي پسرم ، بيشتر بچه هاي اول و دوم و سوم ابتدايي هستند و در مقابل آن ها تيمي بود با بچه هاي بزرگتر ، قدبلند تر و قوي تر و ناچار تيم ضعيف( كه پسرم هم جزوشون بود) فقط داشت سعي مي كرد اونا رو بزنـه و خودشون تقريبا بـه ندرت مي تونستند وسط باشند و بدوند ...بنابر اين رفتم و بهشون يك پيشنـهاد عالي دادم :بچه ها من با اين تيم .... حتما مي دونيد كه بچه ها چقدر دوست دارند كه وقتي بازي مي كنند يك بزرگتر هم همراهيشون كنـه... مدتي ايستادم و تونستم بازي رو كمي متعادل كنم كه مادر يكي از بچه ها هم امد وبه بچه ها گفت: همتون بريد وسط من و اون خانم مي زنيمتون....به اين ترتيب تعداد تقريبا ده دوازده بچه وسط بودند و ما( من و مادر آريو) سعي مي كرديم اونا رو بزنيم
ناخودآگاه درگير بازي شده بودم با هر توپي كه بـه يكي از پسرا مي خورد، ما ( من و مادر آريو) بالا مي پريديم و خوشحالي مي كرديم...آروم آروم بچه هاي ديگه اي بـه ما پيوستند و خواهش هاي : مي شـه ما هم بياييم؟؟؟ منم بيام؟؟؟ ها هم مي تونند بيان؟؟؟ بـه گوش ما مي رسيد و ما سخاوتمندانـه تمام درخواست ها را پذيرفتيم ...حالا تقريبا بيست بچه درون وسط بازي داشتيم و علاوه بر اون تعداد زيادي تماشاچي...پدر و مادرهايي كه ايستاده بودند يا نشسته بودند و فرزندانشون را تشويق مي كردند... مدت ها بود كه اين طور بازي و تفريح نكرده بودم و به پسرم نگاه مي كردم و از اين كه ياري بـه اين خوش تيپي دارم ذوق مي كردم.... ما تقريبا يك ساعت و نيم بازي كرديم و حوالي ساعت نـه و نيم شب درون حالي كه نفس نفس ميزديم ...من و مادر آريو ختم بازي را اعلام كرديم و به همـه بچه ها قول داديم كه بازم اين برنامـه تكرار بشـه...پدر و مادرهاي تماشاچي صميمانـه از ما تشكر كردند ...و هر كسي بـه سمت خونـه اش روانـه شد.... و من فكر كردم تابستون چقدر زود گذشت و چه حيف
هزارچهره
09-21-2011, 12:05 PM
هر نوع خاطره ای،سیـاسی غیر سیـاسی طنز اجتماعی و غیره...
شايد ديگه دوستان نمي خوان آمرزيده بشن. شما چرا ؟
سلام
گفت: ... واي كه ي تو چقدر ساده اي ... تو مي گي و آن ها هم اطاعت مي كنند
ديگه واقعا كم آورده بودم ، آخرين تير تركش را رها كردم: آها يادم آمد... راننده هاي موسسه هزينـه اش را مي گيرند و همكار ها را مي برند شـهرستان، همـه اشون هم حداقل پنجاه را دارند و خيلي هم محتاط و خوبند
نگاهي بـه من كرد ، صداي اخبار محبوبش را زياد كرد و جواب داد: ... حالا ببينم
حالا ببنيم...
چه عبارتي؟ از وقتي بچه ها بزرگتر شدند من هم زياد از اين عبارت استفاده مي كنم. همسرم زياد از اين كلمـه استفاده مي كنـه . راستش اولا بدجوري حالم گرفته مي شد. ولي بعد كه خودم بكاربردم ديدم انگار خوب جواب مي ده. ولي تازگي ها پسرم مي گه : آخه كي ديگه مي بيني؟
اما...اما...این وسط دلم به منظور خاطرات فابیـان تنگ شده...عمو فاب عزیز ما را بی نصیب نگذار...(همـه بگن آمـین)
احد جان ، خاطرات باد کرده زیـاد دارم ولی الان دو روزه دارم هی ویرایش مـیکنم که تا قابل درج باشـه. نمـیشـه. حالا یـه کاریش مـیکنم .
فابيان عزيز چه خبر؟
باران
09-21-2011, 12:34 PM
خدا بخير بگذرونـه! :romanticdin:
فابيان جان نگو نميشـه! با استاد "خوابزده" هر گونـه ويرايشي امكان پذيره
اصلا يهو ديدي خاطره كاملا رمانتيك شما توسط استاد تبديل شد بـه يك خاطره كاملا فلسفي عرفاني ! :flowersmile:
نامـیرای عزیز حالا خوبه دوستمون خوابزده این استعداد را دارند فریماه کـه بخاطر بی استعدادیش بـه خاطر درج خاطرات آقای فابیـان اکانت مدیریتش مسدود شد .
aHad
10-11-2011, 11:35 PM
پدر دوست من پیمانکار ساختمونـه ...دو هفته مونده بـه انتخابات ایشون مشرف شدن بـه یـه سفر و من و دوستم شدیم مـهندس ناظر!
شما فکر کن من کـه تنـها تجربه ساخت و سازم آب بـه بتن سقف بـه مدت شش دقیقه اونـهم بصورت متوالی بود یک شبه مثل بعضی مسئولین وطنی مدارج ترقی رو طی کردم و به عنوان مـهندس ناظر انتخاب و تودیع شدم!!!
یک پروژه ای بود کـه کارگراش همگی از دهات اطراف اورمـیه مـیومدن و ما همـیشـه آخر وقت بـه اون پروژه سر مـیزدیم و معمولا یـه نیم ساعتی مـیتونستیم با اونـها لاس بزنیم.اون زمان بخاطر نزدیک بودن انتخابات و اون برنامـه هیجان آور و صندوق پرکن مناظره ها خیلی درون این مورد بحث مـیشد و بنده بـه عنوان جو بایدن! و اون دوستان کارگر هم بـه عنوان نمایندگان سنای آمریکا مناظره های بسیـار جالبی داشتیم کـه همـیشـه هم بـه کف و سوت ختم مـیشد.
و طبق جمع بندیـها بنده این نظر را داشتم کـه فرد مورد نظر ؟؟؟؟؟ انتخاب خواهد شد و آن نفر هم درون کمال اشتباه بود!!! و کارگران عزیز هم با کف و سوت منو همراهی مـی و من سر از پا نمـیشناختم و همـیشـه تو رویـای این بودم کـه چندی بعد بـه عنوان تحلیلگر یک شبکه بیگانـه با حقوق مـیلیـاردی استخدام شدم و اینترنت پرسرعت 128 کیلوبایت درون دسترس همـیشگی من بود! و خلاصه دنیـایی بود به منظور خودش.
بعد گذشت و گذشت که تا رسیدیم بـه چهار پنج روز مونده بـه انتخابات و یک روز صبح خبر رسید کـه دولت خدمتگزار نسبت بـه توزیع سود سهام عدالت اقدام ورزیده است!و من دچار دلهره شدم کـه نکنـه پیش بینی من اشتباه از آب دربیـاد؟؟؟(دقت کنید کـه من نگران پیش بینی خودم بود نـه سرنوشت یـه مملکت!!!)
با استرس و سرگشته و حیران و با فلبی مطمئن از بوقلمون صفتی خودمان! بعد از ظهر آنروز به منظور تجدید مـیثاق با آرمانـهای خودم و کارگران راهی دیدار و سرکشی بـه محل موعود شدم. خوشبختانـه و در کمال شعف متوجه شدم حداقل درون پیش بینی بوقلمون صفتی و ترجیح منافع فردی خودمان بـه منافع جمعی اشتباه نکرده ام و بعله! کارگران عزیز با دریـافت هشتاد هزار تومان رایـانـه نقدی دچار تحول روحی عمـیقی شده اند و همانان کـه تا دیروز پشت سر بنده نماز مـیخواندند امروز دیگر محل سگ هم بـه بنده حقیر نمـیدهند و حتی حاضر نیستند فرازی از سخنان این تحلیلگر برجسته سابق! را گوش دهند.
خلاصه فهمـیدم کـه سیلی نقد بـه از کشیده نسیـه!
sismir
11-18-2011, 10:39 PM
باکسب اجازه از پیشکسوتان گرامـی اینم یک خاطره طولانی :
سال اول راهمنمایی بودم وکلاس ما طبقه دوم توی یکی از کلاسای تازه تقسیم شده بود(مدرسه ما خیلی بزرگ بود ،سه که تا حیـاط داشت یکی حدود هزار متر ودوتای دیگه سیصد چهارصد متری مـیشد، کل ساختمان بی شباهت بـه یـه بیمارستان نبود چون چند سری سرویس بهداشتی داشت.ایرونی وخارجی و....... کـه در سه تای اونا رو بسته بودن وما به منظور ترسوندن تازه وارد تور مدرسه گردی راه مـینداخیم و بعد انـها رو پشت مدرسه کـه به غصالخونـه معروف بود تنـها مـیذاشتیم وفرار مـیکردیم.تمام مـهتابی های مدرسه مشجربود،طبقه دوم یـه سالن مطالعه بود کـه ازسه که تا کلاس سی چهل متری و یـه کتابخونـه درون اورده بودند و کلاس ما از طریق یـه پنجره کشویی بزرگ روبه حیـاط ودر پشتی مدرسه وشیروانی کارگاه وبخشی از طبقه اول راه داشت.)
یـه روز وسط زنگ تفریح وقتی رفتم توکلاس که تا برای تغذیـه ازکیفم پول بردارم یـه کبوتر سفیدخیلی تپل مپل کـه موهای روی سرش وتاج کرده بود رولبه پنجره دیدم ،پاورچین پاورچین رفتم که تا اونو بگیرم اما اون رفت رو شیروونی منم کـه عاشق کبوتر سفید بودم دنبالش رفتم بیرون رو سقف شیروونی جای خطرناکی بود البته اینو بعدا فهمـیدم آنقدر درگیر گرفتنش بودم کـه اصلا یـادم رفت الان کلاس شروع مـیشـه یواش یواش دنبالش مـیرفتم و اونم هی قدم قدم از من دورتر مـیشد بالاخره روی سقف شیروونی کارگاه با یـه جهش اونو گرفتم زیر لباسم جاسازیش کردم ،بدبخت هی وول مـیخورد که تا خودشو نجات بده اما نمـی تونست وقتی چرخیدم دیدم دیگه نمـی تونم برگردم به منظور همـین عقب عقب با احتیـاط از همون مسیری کـه رفته بودم برگشتم آخرای مسیر نزدیک پنچره بودم دیدم پنجره بسته شده ، ای دل غافل خانم معلمون اومده وداره حاضر غایب مـیکنـه، تو فکر بودم کـه برم تو یـا ...... گفتم کلاسو ولش مـیشینم اینجا که تا زنگ بخوره بعد مـیرم تو .که باسروصدای نگهبان مدرسه(از بس از حیـاط پشتی جیم شده بودیم یـه نگهبان گذاشته بودن مثل باباپیر همـه مدرسه ها اما خشن تر).... اونجا چیکار مـیکنی ..؟کی بهت اجازه داده بری اون رو..؟نمـیگی از شیروونی مـیافتی پایین..؟مواظب باش من الان مـیام کمکت ...صبرکن ...صبرکن.......به خودم اومدم ، با اینکه دست وپام و گم کرده بودم با شنیدن اسم خودم ،خانم...... سیسمـیر........یـه دفعه پنجره رو باز کردم و با تمام قدرتم مثل اینکه صدام از بلندگوی مدرسه پخش مـیشد داد زدم حاااا..اضر.........:waving1:
معلمون کـه وحشت کرده بود یکدفعه از روی صندلی پرت شد زمـین ،دستش رو قلبش بود و متحیر منو نگاه مـیکرد وصداش بند اومده بود و کلاس مثل یـه بمب ترکید...:laugh3:
در همون موقع نگهبان مدرسه هم پیداش شد منو کشیدن توکلاس بعد از کلی توبیخ و تذکر و ضعیت سفید برقرارشدوخانم معلم شروع بـه درس کرد و هرزگاهی هم بـه من نیگا مـیکرد وزیرزیری مـیخندید،کبوتر بیچاره هم زیره لباسم دیگه داشت حسابی جفتک مـینداخت وگهگاهی صداش درون مـیومد:بغ بغو....بغ بغو.....:33:
خانمون هم بـه خاطر صدا برمـیگشت وپنچره کلاس وبرانداز مـیکرد چیزی پیدا نمـی کرد دوباره بـه درس ادامـه مـیداد منو بغل دستیم کـه از خنده بی صدا داشتیم مـیترکیدیم وبقیـه بچه ها هم متعجب مارو نگاه مـید،
فصل انتقام خاطره:
بعد از درس معلممون رو بـه من کرد وگفت تمرینا رو برو پای تخته حل کن منم کـه مثل خانومای.......... دستم رو کبوتر بیچاره روشکمم بود بعد از گندی کـه زده بودم ناچارا رفتم پای تخته...معلمون گفت دلت درد مـیکنـه منم از خدا خواسته گفتم بله . :54:
یـه سه که تا تمرین حل نکرده بودم کـه خانوم دست روی شکممو گرفتو کشید وگفت دلم برات سوخت برو بشین،دفعه آخرت باشـه شیطونی مـیکنی ها حتما بعدا جبران کنی......:consoling1:
اون اتفاقی کـه نباید مـی افتاد افتاد
کبوتره که تا خودشو رها دیداز زیر لباسم پرید بیرون وهمـه کلاس و دوباره بـه هم ریخت،کلاس سه دسته شده بود :یـه دسته مـیخندیدن...،یـه دسته کـه خودم سر دستشون بودم دنبال کبوتره مـیدوییدیم...،یـه دسته هم جیغ مـیکشیدن و فرار مـی.....:31::laugh3::laugh3:
حالا بگید معلمون جزو کدوم دسته باشـه خوبه......بینوا هی فرار مـیکرد و مرتب داد مـیزد....سیسمـیر..نمره کلاسیـات همـه صفره...صفره...فهمـیدی صفر.......:nono:
الغرض جونم براتون بگه کـه نزدیک بود کار بـه جاهای باریک بکشـه کـه مدرک جرم و گرفتم و با تمام زحمتی کـه برای گرفتن ونگه داشتنش کشیده بودم اونو از پنجره فراریش دادم.:31:
در آخر هم با وساطت دبیر پروشی مون:heartshape1: از تنبیـه واطلاع بـه والدین جون سالم بدر بردم و قضیـه ختم بـه خیر شد ،ولی که تا مدتها هرکدوم از معلما کـه منو مـیدیدند لبخند ژوکوندی روی لبشون سبز مـیشد.
بازم هست اگه سروران رخصت بدهند.:1:
Ars
01-25-2012, 11:29 PM
هنگام خروج از ایران درون فرودگاه امام خمـینی از دروازه ی امنیتی عبور کردم. دستگاه هیچ بوقی نزد ولی مامور پشت مونیتور با اشاره بـه من پرسید : آقا تو این چمدون چی داری ؟ گفتم هیچ چی . گفت بازش کن یـادش رفت بگه لطفا . منـهم چمدانم را درون روی مـیزی کـه همان نزدیک بود باز کردم. جناب مامور مستقیم رفت بـه یک قسمت چمدان و یک قطعه قارقوروت را نشانـه گرفت با پوزخندی پرسید: بعد این چیـه ؟ گفتم قارقوروته. گفت قارقوروته؟ و به یکی از مامورین دیگر اشاره کرد و طرف هم امد و از من پاسپورت خواست. گذرنامـه ام را گرفت و گفت با چمدان تعقیبش کنم. درون اتاقی نزدیک مرا مورد بازرسی کامل قرار داد و تمام چمدان را هم زیر و رو کرد.قطعه ی قار قوروت را درون یک پلاستیک گذاشت و با تلفن بای حرف زد و بمن گفت : کـه قار قوروته هان ؟ گفتم آره والله و بعد پرسیدم مـیتونم جورابهایم را بپوشم ؟ گفت نـه صبر کن .همـین جا بشین. گفتم پروازم واسه دو ساعت دیگه اس ، یـه وخ از دست ندم؟ گفت پروازتو فراموش کن . پرسیدم چرا ؟ گفت : حالا حالاها مـهمون ما هستی. سپس از اتاق رفت بیرون. هرچه بـه کله ی پوکم فشار آوردم دیدم جائی نخونده ام کـه خروج قار قوروت ممنوع باشـه البته حدس مـیزدم آن را با مواد افغانی اشتباه گرفته باشند ولی خوب با یک چشیدن مسئله حل مـیشد ولی مامور محترم رفته بود و من نیمـه درون این اتاق نشسته بودم و حرص مـیخوردم کـه مبادا پروازم از دست بره. لحظه ها بـه سرعت تیک تاک مـید و دقیقه ها مسابقه داشتند. یک ساعت گذشت و خبری نشد. بالاخره مامور آمد با یک نفر دیگر کـه او را هم مانند من و بازرسی کرد. بدون نتیجه مسافر را رها کرد و حتی برایش سفر خوبی ارزو کرد ولی بـه من گفت : پروازتو کـه از دست مـیدی و خودتو به منظور یک جریمـه ی هنگفت آماده کن. پرسیدم چرا مگه قارقوروت ممنوعه؟ درون حالیکه پیروزمندانـه مـیخندید گفت : قارقوروت ؟ فکر کردی ما هالو هستیم؟ الان اون بالا دارند جنستو تعیین و وزن مـیکنند صبر کن بهت قراقوروتی نشون بدم کـه حظ کنی. گفتم اقای عزیز خوب مـیچشیدی بخدا قارقوروته بیخود مزاحم بالا شدی . متوجه شدم کمـی شک برش داشت بـه قیـافه منـهم نمـیومد خلافکار باشم. گفت : لباسهاتو بپوش . تششکر کردم و به ساعت نگاه کردم پروازم درون حال صعود بود. تف بر این شانس .
یک ساعت دیگر علاف بودم . بالاخره یک درجه دار از درون وارد شد . پلاستیک حاوی قارقوروت را روی مـیز انداخت و با تشر بـه مامور گفت: اینکه قار قوروته ، 73 گرم قارقوروته بیخود مزاحم مردم شدی کـه چی ؟ مامور عزیز هم قارقوروت را از پلاستیک درون آورد و چشید. اخمـهایش درون هم رفت و ترشی را چشید. درجه دار بـه من گفت: آقا معذرت مـیخواهیم ، چرا نگفتی قار قوروته ؟ گفتم : والله بخدا گفتم ولیی گوش نداد پروازم هم رفت. گفت: نگران نباش خودم برات جورش مـیکنم. خدا خیرش بدهد مرا همراهی کرد و با تغییر بلیط با ترکیش ایرلاین مرا عازم مقصد کرد.
ترانـه
02-12-2012, 02:46 PM
آخییییییییییییییییییییی یـادمـه سال سوم با معلم فیزیکمون لج بودیم...آخه آقا...هردفعه مـیومد مـیگفت ردیف شین امتحان! اعصاب مصاب واسمون نمـیذاشت کـه با این کاراش...ما هم یـه بار واسه حالگیری...برگه ی سوالاش رو سفید بعد دادیم...حالابماند کـه انگشت نمای خاص و عام شدیم!!ولی بـه جریمـه اش نمـی ارزید... جریمـه ش این بود کـه امتحان تاریخمون رو یک هفته بعد نـهایی برگزار ! تازه انضباط هیچکدوممون هم 20نشد...(البته طی شکایـات بـه عمل اومده درستش ) یـا اینکه اون روزایی کـه تاریخ داشتیم...کلاسمون یـه صف داشت و اونم صف آخر بود!!!اونجا نـه مـیتونستیم بخوابیم ونـه مـیتونستیم مطالعه کنیم... آخه صداش وحشتناک بود...خیلی رسا(!)تا سر خیـابون مـیرفت...! آخرین مشاعره ی سال سومم دیگه جای خود دارد!هرکی واسه خودش کتاب باز کرده بود و از رو مـیخوند!اونم چه کتابی؟؟!کتاب ادبیـات خودمون!!! شیطنت های تو کلاس کـه دیگه جایی واسه گفتن نداره...!! سال سوم خیلی خوش گذشت...کاشکی هیچوقت تموم نمـیشد... و الان فقط خاطره هاش مونده... :iran:
استقلال
03-26-2012, 01:41 PM
سلام
همـه خاطرات عالی هستند با خواندن آنـها تصور یک خانواده پر جمعیت و صمـیمـی درون ذهنم نقش بست ! دلم گرفت ، شاد شدم ، درس گرفتم ، تعجب کردم ، دچار هم پنداری شدم ، خندیدم ، ناراحت شدم و اشک ریختم ، احساس سربلندی از این همـه سادگی و بی رنگی ،احساس یکی بودن و صمـیمـیت را حس کردم ، زیباییِ دوستی و به جمعی مجازی اعتماد را دیدم ،و حس غربت عجیبی همـه وجودم را از آن خود کرد ... .
namira
07-31-2012, 10:46 AM
آفتاب سوزان ظهر مدينـه و بازديد هاي 2-3 ساعته از اماكن ديدني حسابي كلافه م كرده بود
گفتم اين مكان آخر رو نميرم و موندم كنار مادر تو اتوبوس که تا بقيه برن و برگردن
گرم گفتگو بوديم كه ديدم مبين امد داخل و چشاش يه كوجولو قرمزه !
با وجود سن كمش(15 سالشـه ) خيلي كمك بود براي مادر من ، كه ميشد مادربزرگ خودش
يه نگاهي بـه قيافه ش كردم و پرسيدم چي شده ؟
يه نگاهي بـه مادر كرد وهاش جوييد و گفت هيچي!
نيم خيز شدم و خودم رو بـه صورتش نزديك كردم و اروم ازش پرسيدم چي شده مبين جان؟
بغضش تركيد و گفت شرطه ها داداش رو گرفتن!
برادر مبين ، 25 سالشـه و حسابي سرش بوي قرمـه سبزي ميداد
يه آنتي وهابي تمام عيار!
چند باري بـه شوخي بهش گفتم ، تو تمام شاخص ها رو براي بازداشت شدن تو اين سفر داري !
.......
نفهميدم چطور اما 30 ثانيه بعد رسيدم بـه شرطه ها
برادر بزرگترم رو ديدم كه مثل هميشـه با حوصله و لبخندي بر، نميدونم بـه چه زبوني ، داره درون مورد پسر بازداشت شده ش با يكي از شرطه ها حرف ميزنـه
تعجب كردم كه نـه از مدير كاراوان خبري بود و نـه از روحاني!
به داداشم گفتم چي شده ؟
گفت حسين داشته با موبايلش دعا گوش ميكرده (با هندس فري) كه اينا بهش گير ميدن گوشيت رو بيار ببنيم چي داري گوش ميدي
بچه هم ميترسه و گوشي رو يواشكي ميده بـه بغل دستي و طرف هم ميپيچونـه ميره
اينا بهشون بر ميخوره و ........
با زبان عربي خيلي اشنايي ندارم بـه طرف گفتم انگليسي بلدي ؟
به عربي گفت اينجا عربستان هست و فقط عربي!
يكي كه با لباس عربي اونطرفتر ما رو نظاره ميكرد صدام كرد و به انگليسي بهم گفت ، مگه ايراني ها هم انگليسي بلدند؟
تو دلم گفتم يكي طلبت ، و جواب دادم تقريبا !
قيافه ش بيشتر بـه آسياي شرقي ها ميخورد که تا عربستاني !
بهش گفتم شما كجايي هستي؟
گفت عربستاني
گفتم چه جالب ، من فكر ميكردم شما بايد براي شرق اسيا باشي كه انگليسي رو مسلط حرف ميزني !
مثلا از ديد خودم خواستم تيكه ش رو تلافي كرده باشم!
كلي باهاش شوخي كردم که تا رضايت داد حسين بره و گوشيش رو بياره که تا اينا ببيننچي داره
تو اين فاصله هم من بمونم پيششون
حسين با برادرم رفتند و من و موندم و استفاده از قابليت مخ زني!
به حسين پيامك دادم كه نياي و بمون که تا خبرت كنم
بعدش با اين يارو كلي گرم گرفتم از فوتبال و صنعت نفت و غيره حرف زدم
كم كم صحبت هامون گل و انداخت و منم از فرصت استفاده كردم و بهش قول دادم كه اگه مشكلي نداره بذاره من برم و قول ميدم اگر عكسي ازشون تو گوشي بود خودم پاك كنم
طرف هم تو رودربايستي قبول كرد و من خلاص شدم
تو راه رسيدن بـه اتوبوس روحاني كاروان رو ديدم كه وايستاده ، که تا من و ديد گفت چي شد ، حل شد؟
گفتم حاج آقا شما كجا بودي!؟ ما كه عربي بلد نيستيم حداقل ميومدي يه دو كلوم حرف ميزدي!
پيچوند و گفت حالا خدا رو شكر حل شد
وقتي سوار اتوبوس شديم حاج آقا رو كردند بـه مدير كاراوان و گفتند ، بريم حلش كرديم!
و همـه اتوبوس براي سلامتي حاج آقا و كمكش براي حل مشكل صلوات فرستادند!
درگوشي بـه حسين گفتم ، تو هم برو از حاح آقا تشكر كن !
حسين رو كرد بـه من و چشمكي زد و گفت ، ممنون حاجي !
فرزاد
07-31-2012, 02:17 PM
رفتم فرودگاه پیشواز حضرت ذوالجلال و الاکرام جناب خوابزده
توی سالنی کـه ما داشتیم یخ مـیکردیم گفت: چقدر گرمـه اینجا
گفتم مگه پنگوئنی , توی هوای بـه این خنکی مـیگی گرمـه بعد بیرون مـیخوای چیکار کنی
همکارش گفت مخصوصا وقتی برق قطع مـیشـه.
خوابزده گفت: مگه اینجا هم برق قطع مـیشـه؟
دوستش گفت آره کـه قطع مـیشـه.
من هم غمپوز درون کردم و گفتم توی محله اینـها قطع مـیشـه ولی محل ما بـه ندرت پیش مـیاد.
گفتن همانا , بـه خونـه رسیدن و قطع برق همان , بـه خوابزده گفتم این از پاقدم تو بود وگرنـه سابقه نداشت و اینجور نباید مـیشد.
کاشف بـه عمل اومد کـه قطعی بخاطر فیوز بود و گویـا مشکل اصلی هم از پکیج بود.
خوشبختانـه دوستش مـهندس برق بود و گفت کـه فیوز سوخته و باید فیوز بخریم.
رفتیم خریدیم و آوردیم و بست و دوباره سوخت , درد سرتون ندم , آخرش با روشـهای ایرانی و خلاقانـه یکسره ش کردو برق وصل شد و از اون بـه بعد فیوز داخلی کولر مـی پرید.
چندبار امتحان کردیم و هر بار همون نتیجه رو گرفتیم.
خلاصه بی کولر نمـیشد و اجبارا اونـها رو بـه واحد مس متعلق بـه شرکتشون رسوندم و برگشتم کـه فکری به منظور کولر کنم
پسرم زودتر از من رسیده بود و روشنش کرده بود و هیچیش نبود و از همون موقع که تا حالا هم انگار نـه انگار کـه اصلا مشکل داشته.
خلاصه ماجرای قدم خیر(خوابزده سابق)به همـینجا ختم نشد.
فردای اون شب اومدن خونمون زنگ زدن و از پسرم شماره تلفنم رو گرفتن و به من زنگ زدن کـه کجایی؟
گله کردم کـه ای بابا کجایی خوابزده, چرا گوشیتو جواب نمـیدی.
دیدم باز هم بز آورده , رفته بودن دفتر شرکتشون و یـه کاری با واحد بغلی داشتن و رفتن و برگشتن و فهمـیدن کـه در بسته شده و کلید رو جاگذاشتن توی دفتر.
کلیدهمون دفتر ,کلید واحد مس و موبایل خوابزده مونده بودن تو.
قفل درب دفتر دیجیتال بود با کلید مغناطیسی
پسوردی کـه همکار خوابزده مـیدونست گویـا اشتباه بود و جواب نداد و از دست قفل ساز هم کاری ساخته نبود.
آی کیوی خوابزده هم درون حدیـه کـه فقط شماره تلفن خودش رو از حفظ مـیتونـه بگه.
خلاصه دو روز طول کشید کـه کلید یدک از اهواز رسید و خوابزده دستش بـه موبایلش کـه شارژش تموم شده بود رسید و از وقتی شارژش کرد شروع کرد بـه زنگ زدن بـه همـهایی کـه دلواپس شده بودن.
بخاط قوانین فوروم و رعایت بعضی ملاحظات از بیـان محتوای sms هایی کـه دوستاش براش فرستاده بودن , معذورم ولی اون هم کم نیـاورد و به تک تکشون زنگ زد و از خجالتشون درون اومد.
خلاصه جاتون خالی چه حالی مـیده بودن با خوابزده.
پ ن: 1-این بابا واقعا خواب نداره و اسمش کاملا بهش مـیاد.
2- خوابزده کـه برای ماموریت کاری اومده اصلا وقتی به منظور فوروم نداره و گفت بـه همـه سلامشو برسونم
3-اطلاعات تکمـیلی بعدا بـه اطلاع رسانده خواهد شد.
حاجی جفرسون
07-31-2012, 02:33 PM
دفعه قبلی کـه تمتع رفته بودم زمان هاشمـی بود سال 75،هر چند برخورد سعودی ها آن موقع بـه خاطر نوع ارتباط خوب هاشمـی با سعودی، با ایرانی جماعت ها نسبتا مناسب بود ولی این حس انتقام گیری از نوع ایرانی آمریکایی نمـی دانم چرا درون سال اول احمدی نژاد این کرم را بـه وجودم انداخت کـه بعله حتما با این پاسپورت عمره ایی رفت و توی سرشان زد و باید جلوی من خم و راست شوند و فلان فلان شده ها و مارمولک .... ها و ...... و قس الهاذا،هرچه هم امشاسپند از پان ایرانیسم افراطی ما شکوه برد، نتیجه یکی از سردار خان های غرب کشور درون عهد قجری کـه ما باشیم را گوشی شنوا نبود(.هر چند رضا خان دم اجداد ما را همان سالهای اول حکومتش قیچی کرد و باقی مانده را ارسنجانی نامـی درون عهد پهلوی دوم تمام کرد)
باری ،بار و ریش و کلاه،پاسپورت اجنبی کافر درون بلاد کفار جدید اشغال شده آل محمد (ص) نیـازی بـه ویزا ندارد.ما رفتیم و اصلا هم توی صف هم نا ایستادیم. پاسپورت نشان و انا الامریکی! و خدمات ویژه خواستن و فحش و بد بیراه برخی ایرانیـان بخاطر فخر فروشی بنده و واقعا برخی جاها من غیر قابل کنترل مـیشوم.شیطان توی جلدم مـی رود و قس الهاذا.
خلاصه همـه چیز درون بدو ورودی فرودگاه جده با عزت تمام کـه تمام شد کـه قصد تاکسی سوار شدن بودیم کـه افسر سعودی آمد و اول عربی گفت متوجه شدم جوابش را انگلیسی دادم کـه گفت فارسی بهتر هست و دیدیم از معدود افسران اهل منطقه شیعه نشین عربستان است.خلاصه این افسر گفت کـه دشمنان ایران و امریکا و القاعده شما را تحت نظر دارند و تو چرا پاسپورت نشان دادی اونجا توی صف چند الجاسوس بود و قس الهاذا ...توی دلم گفتم عجب گیری کردیم.با خودم گفتم مرد حسابی این زست و قیـافه را حتما در پاریس مـی آمدی جلوی فابی ، نـه اینجا و البته گفتیم با خود کـه اگر من بـه بازار نروم بازار مـی گندد و خلاصه مکافات شروع شد.
این حج عمره ما تحت نظر کامل پلیس سعودی،کدام هتل،گزارش بـه افسر و خلاصه یک جوری حج بنده را تمام د،آن افسر هم کـه اسم کوچکش فارس )FARES) بود موبایلش را داده بود و هی مـی گفت: تو الانـه هستی کجا اخی !! موقع خداحافظی یک صد دلاری را داخل پاکتیک جانماز سبز دادم دستش.هی مـی گفت ممنون ممنون.الان هر کجا هست خدا خیرش بدهد کـه تا عمر دارم سوژه خنده اهل بیت را به منظور من فراهم کرد.
خلاصه نفهمـیدیم قضیـه چی بود،امشاسپند هم فقط مـی گفت: ....بر سرت با آن ریش ات و مسخره بازی فک و فامـیل ات.
خلاصه محل تولدت تهران یـا ایران یـا کرمانشاه باشد هر پاسپورتی هم داشته باشی فرق چندانی نمـی کند.بخاطر همـین تجربه این بار کـه نجف رفتم با پاس ایرانی ویزا گرفتم ولی از آنجا کـه وقتی خون آمریکایی تهرانی کرمانشاهی کردی با هم مخلوط مـیشود و تو کرم داشته باشی فقط درون کردستان عراق بـه یک افسر هم زبان کرد کـه در اربیل موقع بازرسی پر رو شده بود اهسته آمریکایی را نشان دادم و به کردی گفتم حرف اضافه نزن.آخر سر همـین افسر هم باز سریش شد.عذر خواهی اش و بازرسی نیمـه تمامش بماند.سوژه خنده دایی ام کـه مـیزبان شده بود هم بماند اسمش هم شوآآن بود (یعنی چوپان) . انگار ما باشیم و این چوپان دنبال ما. هر جا مـی رفتیم با ماشین پلیس مـی آمد دنبال.هتل فروشگاه.همش مـی گفت ایمـه له خزمتم کاکه گیـان! ( من درون خدمتم برادر عزیز!) دست آخر دایی ام کـه در سلیمانیـه بود یک صد دلاری بـه وی داد و خلاص.
این یکی را خوشحال بودم کـه از دست افسر جوان اقلیم کردستان خلاص شدیم ولی غافل از اینکه این دایی بدجنس فرصت طلب ما با این شوآآن خان رفیق شده و او هم برایش هی کار پارتی بازی انجام مـی دهد و دایی را هم ما را باز بعد خوبی اش حواله.از کیسه خلیفه بخشیدن.
سوزه شدن به منظور عیـال و....گویـا پایـانی ندارد.فقط خلاصه آنجا کـه مـی بایست قمپز درون مـی کردیم نکردیم وآنجا کـه نمـی بایست قمپز درون مـی کردیم کـه کردیم. بـه قول یکی از دوستان این افه ها را درون پاریس خرج کن.ولی نـه من اهل زست و قیـافه بازی هستم و نـه پول پاریس را دارم هر چند کـه مـی دانم بـه راحتی سر ربل و فابی خراب بشوم و پول هتل را ندهم .ولی درون نـهایت یکی از دوستان انقدر بـه محل سنوشته شده درون زیر آواتار ما گیر داد کـه عوضش کردیم.گذاشتیم بهشت یونانی!!! خلاصه اینکه این حرفها بـه من یکی از روز اول نیـامده است.یـادم هست فقط یک بار درون رشته کشاورزی به منظور بچه های کاردانی رفتم بجای دوستم درس بدهم کـه شاگرد ها من را معلم روحانی کت شلوار پوش یـا حراست گرفته بودند و خلاصه که تا شروع نکردم و از اکولوژی درون تخته ننوشتم باورشان نمـیشد.یـا ترسیده بودند و حرفی نمـی زدند یـا پر رو بودند و پچ بچ مـی د .دست آخر موقع رفتن هم صدایی شنیدم کـه گفت: این یـارو اطلاعاتی بودها.قبل تر هم یکی از بچه های همسایـه گفته بود کـه اون یـارو اطلاعاتیـه رو دیدم نوار ابی گوش مـی داد تو ماشینش و.....
به هر حال داشتن ریش دراز و موی کوتاه نمـی دانم کجایش جرم است.ریش مان هم جو گندمـی شده و قشنگ شده هست و واقعا حیف است.به انواع و اقسام هم شسوار مـیشود و شکل مـی گیرد.
گویـا من هر مدلی به منظور صورتش انتخاب مـی کنم محکوم هستم.چه سه تیغه چه ته ریش چه پرفسوری.
خلاصه این ریش ما هم باعث بانی همـه گرفتاری هاست.حیف کـه دوستش داریم و پردازش اش مـی کنیم و دل نمـی کنیم.
الخ
باران
07-31-2012, 03:08 PM
آرزوهای دیروز, خاطرات فردا
رویـاهای بچگیـهامون را یـادتون مـیاد؟!
یـادتون هست چه چیزهایی خوشحالمون مـی کرد؟!
http://www.shindokht.com/images/pb0178.jpg
http://images.persianblog.ir/295632_N8oNybO0.jpghttp://images.persianblog.ir/295632_62ni2P0a.jpg
یـادتونـه وقتی مـی خواستیم آرزو کنیم ,چشمامون را مـی بستیم و پلکهامون را روی هم فشار مـی دادیم و با یک ایمان قلبی خاص بـه برآورده شدنش ,زیربیـانش مـی کردیم؟
http://www.herradar.com/wp-content/uploads/2009/01/spring-wish-list.jpg
اصلا یـادتون هست تو سن های مختلف چه آرزوهایی داشتید؟! گاهی این آرزوها الان برامون جالب یـا حتی خنده دارن! همراه با رشد قدی و جسمانیمون,آرزوها و خواسته هامونم تغییر مـی کنند و آرزوی های قدیمـیمون مثل لباس بچگیـهامون کـه تنـها یـادگاری جالب ازاون دورانـه و قابل استفاده نیست, یـادآور خاطراتی جذاب و شرینند اما ... گاهی هم وقتی بـه آرزومون مـی رسیم مـی بینیم اون چیزی نیست کـه فکر مـی کردیم و راضیمون نمـی کنـه و زمانی کـه که درون حال تلاش بودیم به منظور برآورده ش, خوشحال تر بودیم از الان کـه بهش رسیدیم! نـه اینکه آرزوهامون پوچ بوده باشـه ها! نـه. شرایط تغییر مـی کنـه ( سن, درک و فهم ,محیط ,داشته ها و نداشته ها و...)
با خودم فکر مـی کنم : یعنی فردا هم بـه آرزوهای امروزم خواهم خندید؟!...
آرزوها
اولین باری کـه از کوه بالا رفتم یـادمـه کـه خیلی ذوق کرده بودم، با دوستم یـهو هوس کردیم و رفتیم بالا اونم با کتونی فوتبال.. فکر مـی کردم اون بالا وقتی قله رو فتح کنم حتما حس فوق العاده ای دارم و دنیـا ازون بالا خیلی فرق مـی کنـه .. وقتی با مصیبت رسیدیم همـه جا مـه آلوده بود و عملا چیزی ندیدم.. اون جا بود کـه فهمـیدم حس خوب داشتن قرار گرفتن بر فراز قله نبود بلکه تو مسیری بود کـه با دوستم با زحمت اومدیم که تا به قله برسیم ....
یـاد خاطره مشق کلاس اول یکی ازاعضای خانواده کـه ازنظر خواندن وریـاضی خیلی بالاتراز حد کلاس اول مـیدونست وگل سر سبد بود.امافکر مـی کردمشقش هم حتما عین نوشته کتاب باشـه .وسبب مـی شدبرای نوشتن کلمـه مثلا " بابا "وقت زیـادی صرف کنـه. نظرش این بود الفش مثل نوشته کتاب درنمـی یـادومرتب پاک مـی کرددر حالی کـه مظلومانـه وبی صدا قطرات اشک مروارید گونـه اش روی دفتر مـی چکید واثر پاک کن رو برجا مـی ذاشت وکار بدتر مـی شدوهمـه ما کلافه بودیم.(ازنظم ومسئولییت پذیریش خوشمان مـی اومدولی ا ز عذابش نگران بودیم)تا اینکه یـه فکری بـه سرم رسید. پیشنـهاد دادم کـه الف کلمات را با خط کش بکشـه.خلاصه که تا حدودی همگی راحت شدیم .
حاجی جفرسون
07-31-2012, 04:16 PM
خاطره حج من و نامـیرا را دوباره بخوانید،در صفحه هشتم.یـادآوری دوستان.
فابیـان
05-29-2013, 01:20 PM
داشتم وضو مـیگرفتم کـه برم قضای نماز صبحم رو بخونم کـه تلفن زنگ زد. بخودم گفتم این وقت صبح کی مـیتونـه باشـه ؟ که تا اومدم دست و صورتم رو خشک کنم و به تلفن جواب بدم ، قطع شد. آفتاب تازه زده بود و هواشناسی گفته بود امروز درجه هوا بـه 30 مـیرسه. تلفن رو برداشتم ببینم کی زنگ زده؟ دیدم حاج خانم مادر ممدلی دوستمـه. بهش زنگ زدم کـه فوری گوشی رو برداشت و سلام و معذرت خواست کـه کله سحری زنگ زده. گفتم خواهش مـیکنم بیدار بودم داشتم وضو مـیگرفتم که تا اومدم جواب بدم شما قطع کردین. حالا چی شده؟ گفت فابی جون قربونتم پا شو بیـا این ممدلی دیوونـه شده . پرسیدم خوب چی شده مگه چکار کرده ؟ گفت زده بسرش مـیخواد بره ایران . گفتم چی ؟ مگه دیوونـه شده ؟ مـیگیرنش چوپ تو جونش مـیکنن. گفت خوب منـهم همـینو مـیگم. چمدوناشو بسته و همـین حالا مـیخواد بره. خنده ام گرفت و گفتم نـه حاج خانم الکی کـه نیست . همـینجوری کـه نمـیتونـه بره ایران تازه اونکه پاسپورت نداره . گفت بهش دادند. پرسیدم جدی ؟ کی ؟ مـیشـه گوشی رو بدین دستش ؟ ممدلی گوشی رو گرفت و بدون مقدمـه و سلام گفت خواهش مـیکنم تو کار من دخالت نکن. گفتم سلامت کو ؟ چرا مادرت رو اذیت مـیکنی ؟ آخه حالا موقع ایران رفتنـه ؟ گفت پاسم رسیده مـیخوام برم رأی بدم. پرسیدم رأی بدی ؟ تو بری رأی بدی ؟ بر فرض هم بخواهی بری هنوز بیست روز بـه انتخابات مونده . تازه همـین جا هم مـیتونی رأی بدی لازم نیست اینـهمـه راه بری ایران. گفت تو هیچی سرت نمـیشـه دخالت هم نکن. مادرش گوشی رو گرفت و گفت تو رو بخدا پاشو بیـا یـه سر اینجا این بچه رو سر عقل بیـاریم. گفتم باشـه حاج خانم یـه دو رکعت نمازم بخونم مـیام. گفت خدا خیرت بده وقطع کرد. نفهمـیدم چه جوری نماز خوندم و صبحونـه خوردم و دوش گرفتم و ریش زدم و حاضر شدم. یکهو دیدم پشت درون خونـه ممدلی هستم و دارم زنگ درون رو مـی. حاج خانم درون رو باز کرد و هق هق کنان با گریـه یـه چیزی زیرمـیگفت . پرسیدم ممدلی کو؟ همـینطور کـه مـیزد بـه پیشونیش گفت رفت. حالا چه خاکی بـه سرم بریزم. خدا خیرت بده ننـه برو این بچه رو پیداش کن و از خر شیطون بیـارش پائین و برش گردون. برو که تا دیر نشده . پرسیدم کی رفت؟ کجا رفت . گفت پیش پای شما با تاکسی رفت راه آهن . گفتم باشـه مـیرم خدا کنـه پیداش کنم. بهتون زنگ مـی نگران نباشید. اومدم بیرون و به سرعت رفتم طرف راه آهن . فرودگاه رو هم با اتوبوس مـیشـه رفت هم با قطار و خوشبختانـه ایستگاه اتوبوس به منظور فرودگاه هم درست بغل راه آهنـه . رسیدم و داشتم پارک مـیکردم کـه ممدلی رو از دور دیدم تو ایستگاه اتوبوس منتظر نشسته بود. یـه چمدون بزرگ هم روبروش بود. پارک کردم و خودمو بهش رسوندم . که تا منو دید گفت بیخود زور نزن من تصمـیم رو گرفتم . گفتم خیلی خوب . فقط یـه کمـی توضیح بده چی شده یـهو هوای ایران ورأی بسرت زده؟ اولش کمـی من و من کرد و بالاخره گفت : پولم تموم شده . حتما برم یـه کم پول بیـارم . پرسیدم از کجا ؟ تو کـه با اینـهمـه پول اومده بودی . تموم شد ؟ گفت خوب آره دیگه. خونـه خ ، زن و بچه رو آوردم. مادرجون رو آوردم چهار سال هم هست داریم مـیخوریم و مـیخوابیم. گفتم چشمت کور مـیخواستی واسه خودت یـه کار و کاسبی راه بندازی. گفت مـیخواستم ولی خوب تو کـه مـیدونی من یـه کم جون گشادم و بعدش طلاقه دهنم رو سرویس کرد. گفتم حالا مگه پول علف خرسه بری جمع کنی بیـاری ؟ گفت مـیرم همون بندری کـه بودم . عباس آقا کـه باش کار مـیکردم حالا شده سردار و رئیس بندر. همون هم کمک کرد پاسپورتم رو گرفتم ، آب از آسیـابها هم افتاده و دیگهی دنبال من نیست . وگرنـه پاس بهم نمـیدادند. گفتم مـیترسم یـه دامـی برات چیده باشـه ها؟ فکرشو کردی ؟ گفت نـه بابا ده سال باهم کار کردیم حق رفقا بزرگتر ها رو کـه بدیم واسه خودمون ماهی صد صدوپنجاه مـیلیون مـیمونـه. یـه شیش ماه کار مـیکنم و دوباره بر مـیگردم. گفتم همچی مـیگی کار انگار مـیخواهی بری کوه ی. قاچاق کـه نشد کار . گفت باور کن الان عباس آقا بیش از سه مـیلیون یورو پول گذاشته کنار . سه چهار ماه هم مـیشـه باهاش درون تماسم ان شاء الله کـه بخیر مـیگذره . فقط تو مواظب مادر جون باش . پرسیدم زن وبچه ات چی ؟ گفت بعد از طلاق رفته سر کار یـه بیست هزار که تا هم بهش دادم . خیـالم راحته. تازه قرار شده بـه حاج خانم هر روز سر بزنـه . پرسیدم بهش گفتی داری مـیری. گفت نـه نگفتم مـیرم ایران گفتم مـیرم سفر . فقط همـین. گفتم ممدلی جان مادرت اینجا تنـهائی دق مـیکنـه. گفت چکار کنم پول ندارم . نمـیشـه کـه سطح زندگیمو بیـارم پائین. من دیگه عادت کردم. گفتم باشـه برو فقط من یکی چشمم آب نمـیخوره حس مـیکنم عباس داره تورو مـیکشـه ایران تحویل مقامات بده خودشو تبرئه کنـه. گفت خدا نکنـه. واسه محکم کاری مـیرم اول دبی و بعدش بندر عباس . تو فرودگاه یـه مشت رفیق دارم اگه دیدم هوا پسه مـی بـه چاک. کـه اتوبوس رسید و مردم شروع د سوار شدن. ممدلی هم روبوسی و خدا حافظی کرد و چند دقیقه بعد رفت. ساعت نزدیکهای نـه شده بود و بد جوری گرم بود. خودم رو رسوندم خونـه حاج خانم . بنده خدا هنوز داشت گریـه مـیکرد . پرسید پیداش نکردی ؟ گفتم چرا دیدمش . پاشو کرده تو یـه کفش مـیخواد بره. گفت ننـه مـیترسم بچه مو اونجا بگیرن ونفله بشـه. گفتم خوب حقشـه. حرف حساب کـه سرش نمـیشـه. مفت خوری کرده بدهنش مزه کرده . شما هم ناراحت نباش لیلی خانم (زن سابق ممدلی) با بچه قراره بیـان بـه شما هر روز سر بزنن. هر کاری هم داشتین بمن زنگ بزنین . گفت خدا خیرت بده. گفت تورو بخدا عصری بیـا مـیخوام آش رشته بپزم کـه بچه ام سالم برگرده . بیـا ببر بده رفقا ثواب داره. گفتم باشـه ساعت سه مـیام خوبه ؟ گفت آره خوبه. با دلی گرفته زدم بیرون و رفتم خونـه ی خودم. امروز اسومپسیون مسیحی هاست و تعطیله . هوا دم کرده و آتیش مـیباره.
حوالی ساعت 15 رفتم خونـه حاج خانم . عجب آش رشته ای درست کرده بود . 5 که تا ظرف پلاستیکی هم پر کرده بود کـه ببرم بدم بـه دوستان . یـه پشقاب هم به منظور خودم ریخت کـه پر کشک با ولع مـیخوردم. با هر دوتا قاشق مـیگفتم ان شاء الله قبول باشـه. یکهو صدای درون اومد. گفت حتما لیلی خانمـه رفت درون رو باز کـه صدای جیغش بلند شد . هول شدم رفتم دم درون دیدم ممدلی برگشته . پرسیدم چی شد ؟ گفت فرودگاه کـه بودم قبل از تحویل اثاثیـه یـهو صبر اومد. پرسیدم صبر اومد؟ گفت آره عطسه کردم و دلم شور افتاد. یـه کم این پا و اون پا کردم و بالاخره برگشتم. لعنت بـه این شانس. حاج خانم داشت بمـیزد و قربون صدقه ی خدا و آش رشته مـیرفت . منـهم نیشم باز شده بود و از ته دل خوشحال بودم.
باران
05-29-2013, 02:06 PM
ای خدااااااااااااا خیلی جالب بود امان از دست شما ....
از فوروم اومدم بیرون داشتم مـی رفتم سر کارم کـه چشمم افتاد بـه تیتر خاطرات فورومـی ها گفتم ببینم فابیـان چی نوشته ای خدااااااا چقدر خندیدم :laugh3: حالا خوبه این دوست شما ممدلی نمـی دانست حقیقت صبر چیـه و گرنـه آش نذر حاج خانم مـی رفت زیر سؤال .
باران
06-04-2013, 10:09 AM
امروز تشیع جنازه ایت الله طاهری امام جمعه سابق اصفهان (نماینده سابق امام خمـینی و رهبری ) هست . خاطره ای از تظاهرات علیـه حکومت کـه به تبعیت از اکثریت حامعه ان موقع بود بـه یـادم امد .
مردم درون گوشـه و کنار شـهر درون دسته های کوچک و بزرگ ریخته بودند درون خیـابان ها و به حکومت شاه اعتراض مـی د پایـا هم کـه بچه بود درون یکی از همـین گروه های کوچک مردمـی بـه این طرف و آن طرف مـی رفت و دقیقا نمـی دانست چکار کند کـه مأموران انتظامـی بـه دنبال تظاهر کننده ها گذاشتند ، او هیجان زده و با تعداد زیـادی از تظاهر کننده ها وارد منزل شخصی اقای طاهری کـه رهبری و سازماندهی مردم اصفهان درون اعتراضات را داشت شد. درون منزل ایشان چند نفر سر این کـه چهی مردم را بـه منزل ایشان هدایت کرده و موقعیت شان را بـه خطر انداخته جر و بحث شان شد و در برابر همـه ان هایی کـه به منزل ایشان پناه آورده بودند دعوا مـی د آقای طاهری آمد و گفت اقایـان چرا دعوا مـی کنید بیـایید برویم بـه اتاق و صحبت کنیم پایـا هم با این سؤال درون ذهنش کـه چرا این ها کـه برای براندازی استبداد شاه شعار مـی دهند بـه جان هم افتاده و دعوا مـی کنند ، همراهشان رفت آن ها هم آن قدر درگیر خودشان بودند کـه متوجه او نشدند ...
آقای طاهری رو بـه چند نفری کـه دعوا را شروع کرده بودند کرد و گفت : ما حتما با هم متحد باشیم و از اختلاف دوری کنیم ، بزرگتر آن ها بـه اقای طاهری گفت اگر شما لو بروید چه مـی شود ؟ ایشان گفت تک تک مردم رهبر مبارزات هستند، آقای خمـینی گفته اند همـه مردم را کـه نمـی توانند زندانی و یـا بکشند مـهم آرامش و اتحاد ماست کـه منجر بـه پیروزی و رسیدن بـه هدف ما مـی شود بنابر این از هر گونـه رو درون رویی با همدیگر بـه هر عنوانی پرهیز کنید آرامش خودتان را حفظ کنید بیـایید برویم بـه حیـاط و در مقابل همـه از هم عذر خواهی و روبوسی کنید و اعلامـیه جدید آقای خمـینی را بین مردم پحش کنید و تا مـی توانید با اتحاد و دوستی های متقابل اقشار مختلف مردم را بـه خود جذب کنید این تنـها راه مقاومت مردم و پیروزی انقلاب هست .
هزارچهره
06-04-2013, 03:27 PM
پایـا جان امروز تشییع جنازه شلوغ بود. روحانی و کرباسچی و یـه عده دیگه ای کـه نمـی شناختم اومده بودند. مراسم با شکوهی بود. خدا
رحمتشون کنـه...
ارسال شده توسط تلفن همراه
صادق
06-04-2013, 03:45 PM
پایـا جان امروز تشییع جنازه شلوغ بود. روحانی و کرباسچی و یـه عده دیگه ای کـه نمـی شناختم اومده بودند. مراسم با شکوهی بود. خدا
رحمتشون کنـه...
ارسال شده توسط تلفن همراه
یعنی شما خودتون روحانی را درون مراسم تشییع جنازه دیدید؟
هزارچهره
06-04-2013, 04:31 PM
جناب صادق مردان ما از نزدیک ایشون رو دیدند وایشون خیلی زود هم رفتند.
ارسال شده توسط تلفن همراه
فابیـان
06-04-2013, 06:33 PM
فیلمـهای این مراسم تداعی فشار نـهفته ای مـیکند کـه فعلا با چند شعار کمـی آروم شده ، وای اگر یکی دیگه لبیک بگه !
فابیـان
06-04-2013, 07:20 PM
یـه جای پارکینگ پیدا کردم و ماشینو پارک کردم بیشتر شبها اگه دیر برسم خونـه جای پارک گیر نمـیاد. امشب شانس آوردم. که تا از ماشین اومدم بیرون صدای آواز یـه آشنا رسید ته دلم خوشحال شدم چند روزی بود جرارد رو ندیده بودم. یـه گوشـه روی چمنـهای کنار پارکینگ لم داده بود و یـه چیزی بـه ترکی عربی آلمانی زمزمـه مـیکرد. که تا منو دید گفت: های دا رفیق کجائی؟ گفتم: همـینجا تو چه طوری؟ گفت :عاشق شدم. گفتم: چی تو عاشق شدی؟ گفت: آره بـه آهورا مذداتون قسم. گفتم :مبارکه! اون بدبخت کیـه کـه تورو خوشبخت کرده. ؟ گفت: بیـا پهلوم بشین که تا برات بگم. گفتم: چرا رو چمنـها نشستی پا شو ببرمت خونـه، بعدبرام تعریف کن.( جرارد طبقه ی بالای ما مـیشینـه ) گفت نـه حرف دلمو فقط اینجا مـیشـه گفت. نشستم اونورش و دیدم دوتا بطری خالی بغل دستشـه . پرسیدم : این جنازه ها کار توست ؟ گفت: دوتا پر تو جیبم دارم، دستشو برد بالا و گفت های دا. بعد یواش یقه ی منو گرفت و تو چشام زل زد و گفت :تو کـه مـیگفتی عشق چیز خوبیـه. گفتم:مگه چی شده؟ معلومـه کـه خوبه. گفت: غلط کردی . هرچی مـیخورم باز هم تو دلمـه. نمـیاد بیرون. دل تنگشم و چند که تا فحش آبدار نثار نمـیدونم کی کرد. پرسیدم چرا پیشش نیستی عشق بدون وصل مشکله. گفت: حالا این رو بهم مـیگی پدر سوخته. گفتم: بگو کیـه؟ گفت :مثلا چه کار مـیخواهی ی ؟ مـیری برام مـیاریش؟ آره؟ گفتم شاید! بگو کیـه من مـیشناسمش؟ گفت آره مـیشناسیش . دیشب که تا صب خونش بودم. امروز هم سر کار نرفتم .دیگه نمـیرم . یـه بطری از جیبش درون آورد و گفت دوسه قلپ بزن که تا برات تعریف کنم. بعد خودش بطری رو رفت بالا. .نزدیک بودبطری از دستش بیـافته زمـین کـه تو هوا گرفتم. تلوخوران پاشد و روبروم ایستاد ولی قبل از اینکه چیزی بگه خورد زمـین. و رو چمنـها ولو شد.رفتم جلوتر و دیدم خیلی پاتیله . زیر بغلشو گرفتم و گفتم پاشو بریم خونـه یـه چرت بخوابی حالت جا مـیاد. گفت: من سوزان رو مـیخوام. گفتم سوزان کدوم سوزان ؟ پرسید مگه چندتا سوزان داریم؟ کورمال کورمال دنبال بطری مـیگشت کـه دست من بود ،دادم دستش تو سه قلپ رفت بالا و گفت سوزان دو لا موت. مثل پتک خورد تو سرم. گفتم:چی مگه دیوونـه شدی دو لا موت کـه شوهر داره. گفت: نـه بابا جدا شده. پرسیدم از کی که تا حالا؟ گفت: از دیشب . یـا شاید هم از پارسال. یـا ده سال پیش ولی دیشب با من بود و مـیگفت جداشده. گفتم مادام دو لا موت مدیر کودکستان محله ماست آدم محترمـیه .با تو چه کار داره؟ گفت: دیشب من عاشقش شدم احترامش رفت بالا و دیگه دیر شده منو ببر خونش . تورو بخدا .تورو بـه زرتشت تورو بـه مصدق تورو بـه داریوش تورو بـه مـهستی. خنده ام گرفت .جرارد مـیدونـه من ایرانیم و یـه چیزهائی از من شنیده . گفتم: باشـه فردا یـه کاریش مـیکنم حالا بریم خونـه. گفت: نـه. همـین حالا و بطری رو بمن تعارف کرد و گفت: های دا. یعنی بخور. گفتم :جرارد ساعت ییم بعد از نصف شبه مادام دو لا موت خوابه الان. گفت: اونـهم عاشق منـه و حالا داره از عشق من زجر مـیکشـه مارو بهم برسون جدم درون اون دنیـا بهت عوض مـیده. پرسیدم خونـه اش رو بلدی کجاست ؟ گفت: تو روز روشن بلدم ولی حالا نمـیدونم کجاست وگرنـه خودم مـیرفتم. گفتم :خوب منـهم بلد نیستم . مـیدونم همـین اطرافه ولی تو اینوقت شب نمـیشـه رفت مزاحمش شد. گفت: اگه تو بمن کمک نکنی کی ه؟ گفتم: تو بگو چکار کنم؟ از تو جیبش یـه کاغذ درون آورد و گفت این شماره شـه بهش زنگ بزن. منکه تلفن ندارم. تو داری بهش زنگ بزن. گفتم: بـه یـه شرط تو خودت باهاش صحبت کنی. گفت :تو شماره رو بگیر ببین اصلا جواب مـیده. شماره تلفن یـه موبایل بود .جرات نکردم آخه دیر وقت بود و دور از ادب .
دید دارم تردید مـیکنم. بطری رو کـه چیزی تهش نمونده بود بمن داد وگفت: یـه جرعه بزن آدم شی و به همنوعت برسی. بالاخره شماره رو گرفتم. زنگ دوم جواب داد گوشی رو دادم دست جرارد . گفت الو مون امور تو مـه مانک. و دو سه که تا جمله ی دیگه . بطری خالی رو داد دستم و گفت با دو تای دیگه بیـاندازم تو سطل شیشـه ها و یکی دیگه از جیبش کشید بیرون وگفت الان مـیاد دنبالم . حتما این رو زود بخورم کمک کن وگرنـه فکر مـیکنـه من مستم و دائم الخمر. گفتم: نـه بابا جرارد همـه تورو مـیشناسن و همـه مـیدونن کـه تو دائم الخماری. گفت: زودباش که تا نیومده تمومش کنیم. و قورت وقورت مـیخورد.تابزودی بطری خالی شد. این دیگه آخریش بود. ده دقیقه گذشت و جرارد گفت چرا دیر کرده من داره تشنـه ام مـیشـه. کـه یـه اپل وارد محوطه پارکینگ شد. گفتم: خودشـه پاشو برو و من قایم مـیشم شاید نخواد بدونـه. گفت : های دا. دوید طرف اپل و سوار شد و رفتند . خدا همـه ی عشاق رو حفظ کنـه
فابیـان
07-17-2013, 03:58 PM
ظهر با نادر قرار داشتم نـهار رو باهم بخوریم. نادر امسال حتما دکترا شو بگیره خیلی هم سعی مـیکنـه . پنج ساله داره جون مـیکنـه یـه دکترا بگیره ، تخصصش هم ارتباطاته . بقول فرانسوی ها کومونیکاسیون. ولی وقتی با یـه طرف مـیشـه بـه تته پته مـیافته. تو کافه تریـا ی دانشکده ادبیـات قرار گذاشتیم و من یـه نیم ساعت زود تر رسیدم . یـه جا خالی پیدا کردم و یـه قهوه هم از اتومات گرفتم و نشستم . بوی غذا از آشپزخونـه ی تریـا مـیرسید و دلم داشت ضعف مـیرفت. خدا خدا مـیکردم کـه نادر زودتر برسه . تلفن زنگ زد و نادر بود . مـیگفت کمـی تاخیر داره . گفتم بابا زود باش گشنمـه. گفت منتظر باش دیگه نمـیمـیری که. خنده ام گرفت و گفتم باشـه . که تا قطع کردم یـه خانم بـه مـیز من نزدیک شد و به فارسی پرسید شما ایرونی هستید ؟ گفتم بله بفرمائید. گفت من تازه از ایران اومده ام ، خیلی از دیدنتون خوشحالم. بـه صندلی اشاره کردم کـه بفرمائید. نشست و گفت درون واقع همـین امروز رسیدم گفتم بیـام دانشگاه شاید یـه ایرونی ببینم. گفتم کار خوبی کردین. دانشجو هستین؟ گفت نـه . پرسیدم نـه؟ گفت نـه مسافرم اومدم ببینم مـیشـه اومد اینجا درس خوند و اوضاع چه جوریـه. اطلاعات جمع کنم . هفته دیگه برمـیگردم ایران .پرسیدم درون چه مقطعی و چه رشته ای مـیخواهید.... کـه حرفم رو قطع کرد و گفت خودم لیسانس حسابداری دارم از پیـام نور نمـیدونم اینجا قبول دارند یـا نـه؟ پرسیدم بعد برای فوق لیسانس مـیخواهین ادامـه بدین هان؟ گفت آره اگه بشـه. گفتم چرا کـه قبول نداشته باشند. بعد از نـهار اگه بخواهین مـیریم پرس و جو مـیکنیم. لبخندی زد و گفت متشکر مـیشم راضی بزحمت شما نیستم. صورت گرد و چشمان سیـاه درشتی داشت لبهاش نسبتا تپل بود و موهاش سیـاه و نیمـه کوتاه یـه بلوز زرد رنگ تنش بود و شلوار جین . وقتی مـیخندید چشمـهاش هم پر از خنده مـیشد . قیـافه اش دلپذیر بود. گفتم من منتظر یکی از دوستان هستم بزودی مـیرسه ، رسید نـهار خدمتون باشیم گفت خوشحال مـیشم .پرسیدم چیزی مـیخورین ؟ من مـیرم یـه قهوه بگیرم. گفت مرسی برا منـهم یـه قهوه بیـارین با شیر و شکر .لطفا. دستگاه اتومات همـین بغل بود به منظور خودم یـه قهوه ی سیـاه و واسه خانم یـه با شیر و شکر انتخاب کردم و تا حاظر بشـه خانم رو برانداز کردم. کمتر از سی سال داشت و پول و پله دار بـه نظر مـیرسید. یـه گردنبد طلا با مزین بـه سنگهای آبی و قرمز هم دو گردنش آویزون بود. دو که تا گوشواره ی فسقلی هم لاله ی گوششو نقطه چین مـیکرد. قهوه ها حاظر شدن و من برگشتم سر مـیز. هنوز یـه قلپ بیشتر نخورده بودیم کـه سر و کله ی نادر پیدا شد. دست داد و روبوسی کـه منـهم خانم رو معرفی کردم گفتم یـه هموطن تازه رسیده .که خودش گفت سپیده . خوشوقتم. نادر هم دستشو دراز کرد و با سپیده دست داد و گفت نادر . نشست روبروش و زل زد تو چشام یعنی این خانم کیـه گفتم ایشان تازه از ایران اومدن نیشش باز شد واز سپیده پرسید تازه رسیدین از ایران چه خبر؟ سپیده گفت ایران جهنمـه و خبری نیست. همـه عبوسند و ...گفتم درست مـیشـه ، اینجوری نمـیمونـه. گفت کجا درست مـیشـه؟ من الان بیست و هفت سالمـه یـه روز خوش ندیدم. بعد پرسید شما ها کـه حزب الهی نیستید؟ نادر گفت نـه بابا ما اصلا حزبی نیستیم. سپیده دوباره تعریف کرد کـه واسه سه هفته اومده فرانسه یـه خانواده آشنا از نیس دعوتش کرده و دوشب گرونوبل مـیمونـه و بعد مـیره پاریس و بر مـیگرده ایران. دلش مـیخواد بیـاد اینجا و ادامـه تحصیل بده. نادر هم حد اقل بیست سال از من جوونتره ، مرتب از سپیده سوال مـیکرد اونـهم جواب مـیداد . من داشتم حس مـیکردم زیـادی هستم. دلم هم از گشنگی ضعف مـیرفت. دیگه بـه حرفهاشون گوش نمـیدادم . داشتن واسه هم زندگیشونو تعریف مـید. یکهو سپیده گفت این سفر براش چهارده مـیلیون تومن خرج برداشته . نادر پرسید خانواده تون وضعش خوبه پس؟ سپیده جواب داد. نـه بابا پدرم سالها پیش عمرشو داد بـه شما مادرم هم بیکار تو خونـه نشسته. نون آور خونـه فقط منم. پنج سال پیش لیسانسمو گرفتم ولی کار پیدا نکردم. نادر پرسید بعد چه جوری خرج خونـه رو درون مـیاوردی؟ گفت تو ایران به منظور مثل من فقط یـه راه مونده . قدیمـیترین حرفه ی دنیـا. کـه من و نادر هر دو تعجب کنان پرسیدیم نـه بابا ؟ گفت آره امروز بعد از پنج سال برام عادی شده ، خیلی ها مثل من تن فروشی مـیکنن که تا زنده بمونند و شاید بـه آرزوها شون برسند . نادر گفت یعنی شما..؟ گفت آره من روسپی بودم. که تا همـین هفته ی پیش .
نادر هاج و واج پرسید . توبه کردید ؟ سپیده داشت فکر مـیکرد من پرسیدم حالا چرا اینـهارو با این صراحت بـه ما مـیگی؟ گفت اولا نادر پرسید منـهم جواب دادم بعدش هم روی دلم بود . حالا یـه کم خالی شدم. ته مونده ی قهوه اش رو سر کشید و پاشد بـه ما دست داد وگفت از آشنائیتون خوشوقتم . مرسی واسه قهوه ... و رفت.
نادر پرسید تو حرفها شو باور کردی . گفتم پاشو برو دو که تا نـهار بگیر، که تا تموم نشده بیـار کـه مردم از گشنگی .
سه سال از ماجرا مـیگذره . امروز سپیده ( اسم مستعار) رو درون مرکز خرید دیدم کـه دنبال یک کالسکه ی بچه از روبرو مـیومد . منو دید ولی نشناخت و رد شد. توی کالسکه یـه بچه سه چهار ماهه بود .
رامـین
10-23-2013, 03:03 PM
سال 73 بود و منم یـه جوون . اون وقتا با بچه ها مـی رفتیم کوهنوردی و البته سنگنوردی اما من هیچ وقت آموزش سنگنوردی نرفتم چون با طبیعتم جور نبود. بگذریم مجید زنگ زد کـه رامـین مـیای صبح با علی و سارا بریم که تا پای دیواره اوسون یـه دوری بزنیم ؟ گفتم باشـه . صبح سوار ماشین شدیم و رفتیم تهران و مسیر اسون رو درون پیش گرفتیم و گپ زنان بالا مـی رفتیم و علی و سارا جلوتر از ما بودند. از کنار یـه هندونـه ای رد شدیم و مجید گفت چه هندونـه های خوبی و کمـی جلوتر رفت تو یـه سوپری کـه آب بخره . منم واسه اینکه خوشحالش کنم رفتم و بزرگترین هندونـه ای کـه داشت رو خ و انداختم تو کوله پشتی کوچولوم و با هم پیـاده روی رو ادامـه دادیم . رسیدیم بـه دیواره اسون کـه دیدیم علی و سارا رفتن بالا و علی داره داد مـیزنـه کـه بیـاین طناب رو براتون انداختم و ویژ یـه طناب اومد پایین ! همـین موقع مجید گفت رامـین بعد من سرطناب مـیرم و تو هم وسایل رو جمع کن بیـا بالا ! و رفت! دیگه اصلا نشد بگم بابا آخه من کـه سنگ نوردی حرفه ای بلد نیستم ! وسایل رو جمع کن بیـا بالا یعنی چی ؟ بعدم این هندونـه بابام رو درآورده بود. هیچی بـه طناب آویزون شدیم و شروع بـه بالا رفتن کردیم ترس و هندونـه و همـه چی قاتی شده بود و از طرفی هر چی کـه تو مسیر بود رو مـی کندم و مـی بردم از گیره و استینگ و کارابین که تا گیره ها و مـیخ های خود دیواره ! و خدا مـی دونـه کـه خود این وسایل و طنابی کـه باید با خودم مـیکشیدم اندازه یـه خاور پر بار سنگینم کرده بود ! حتما سردرگم مـی دونـه من چی مـیگم ! همش تو ذهنم بود آخ آخ این علی و سارا کـه بچه بالا شـهر تهران بودند الان چی فکر مـیکنند ! اون وقتا جو اینجوری نبود پسرای بالاشـهری تهرون با ما علافا خیلی فرق داشتند. هیچی رفتم و رفتم یـه دفعه دیدم یـه کلاهک جلو مسیرمِ ! ای مجید خدا بکشدت ! حالا هی ام اونا داد مـی زدن رامـین کجایی و من هم مـی گفتم دارم مـیام بابا ! ای مجید بمـیری ! بابات بـه عزات بشینـه و این هندونـه وسایل سنگنوردی بود کـه من رو تاب مـی داد. دوستانی کـه کلاهک رفتن مـی دونن تصور کنید کـه یـه سقف دارید و زیر پاتون دیگه هیچ جایی نیست کـه بخواید بـه اون تکیـه کنید به منظور همـین حتما یـا خیلی فنی باشید یـا جاهایی کـه راه نمـیده از یـه نردبون طنابی ریز استفاده کنید بنام رکاب و برای هر پاتون کـه تو فضا مثه خودتون معلقه ! داد زدم کـه مجید من اینجا رو چطوری بیـام بالا گفت از اون رکاب ها استفاده کن خوب ! گفتم بلد نیستم که تا حالا استفاده نکردم! چشتون روز بد نبینـه . همـین کـه اولین پام رو گذاشتم جفت پاهام رفت بالا و تابی بود کـه تو اون ارتفاع با پاهایی کـه از شدت باز شدن داشت قارچ مـی خورد مـی خوردم! هیچ کاری نمـی تونستم م . سر وته شده بودم و همـه چی بهم آویزون بود و هی داد مـی زدم مجید بمـیری ! تازه فکر مـی کردم این هنونـه کاش از توی اون کوله بیفته داشتم خفه مـیشدم . کلی مـیخ و گوه و چکش و گیره و استینگ و فرند و ... فکر کنم پاهام تنـها باری کـه تو زندگی ورزشی ام انقدر کشیده شده بود همـین بار بود ... فکر کنید مثه یـه رزمـی کار 180 درجه زده بودم رو هوا منتهی سرم پایین بود و پاهام هوا ! خلاصه مجید و علی دیدن یـه یـه ساعتی شده و من نمـیرم آخر سر کمک و با هر زخمتی بود ما کشیده شدیم بالا ! نشستم درون حالیکه همـه رگای صورتم نخ کش شده بود و سارا با همون تیپ شنگول تهرونیـای بالای شـهر اون موقع گفت خب مـی خوام سورپرایزتون کنم و یـه تیکه فویل درآورد و ازیـه کوچولو پیتزا درون آورد و چهار تیکه کرد و با لبخند و قهقهه بـه هر کدوممون یکی داد و مجید و علی هم کف زدند و کلی حال د و من هم لبخند زدم و گفتم اینجوریـه ! گفتند چه جوریـه ؟ مرتیکه حداقل بـه جای اینـهمـه چیز کـه از دیواره کندی یـاد مـی گرفتی و یـه خوردنی مـیاوردی ! منم گفتم همـین بود سورپرایزتون و هندونـه رو کشیدم بیرون و گفتم اینم سورپرایزتون ! خدائیش هر چند اینکار شـهرستانی بود مخصوصا تو سنگ نوردی اما چشاشون گرد شده بود و منم درون فکر کـه درسته کـه اون پایین شده بودم نمادی از قارچ سینا اما بـه کم روی این سه که تا مـی ارزید!
sismir
10-27-2013, 07:12 PM
سال 73 بود و منم یـه جوون . اون وقتا با بچه ها مـی رفتیم کوهنوردی و البته سنگنوردی اما من هیچ وقت آموزش سنگنوردی نرفتم چون با طبیعتم جور نبود. بگذریم مجید زنگ زد کـه رامـین مـیای صبح با علی و سارا بریم که تا پای دیواره اوسون یـه دوری بزنیم ؟ گفتم باشـه . صبح سوار ماشین شدیم و رفتیم تهران و مسیر اسون رو درون پیش گرفتیم و گپ زنان بالا مـی رفتیم و علی و سارا جلوتر از ما بودند. از کنار یـه هندونـه ای رد شدیم و مجید گفت چه هندونـه های خوبی و کمـی جلوتر رفت تو یـه سوپری کـه آب بخره . منم واسه اینکه خوشحالش کنم رفتم و بزرگترین هندونـه ای کـه داشت رو خ و انداختم تو کوله پشتی کوچولوم و با هم پیـاده روی رو ادامـه دادیم . رسیدیم بـه دیواره اسون کـه دیدیم علی و سارا رفتن بالا و علی داره داد مـیزنـه کـه بیـاین طناب رو براتون انداختم و ویژ یـه طناب اومد پایین ! همـین موقع مجید گفت رامـین بعد من سرطناب مـیرم و تو هم وسایل رو جمع کن بیـا بالا ! و رفت! دیگه اصلا نشد بگم بابا آخه من کـه سنگ نوردی حرفه ای بلد نیستم ! وسایل رو جمع کن بیـا بالا یعنی چی ؟ بعدم این هندونـه بابام رو درآورده بود. هیچی بـه طناب آویزون شدیم و شروع بـه بالا رفتن کردیم ترس و هندونـه و همـه چی قاتی شده بود و از طرفی هر چی کـه تو مسیر بود رو مـی کندم و مـی بردم از گیره و استینگ و کارابین که تا گیره ها و مـیخ های خود دیواره ! و خدا مـی دونـه کـه خود این وسایل و طنابی کـه باید با خودم مـیکشیدم اندازه یـه خاور پر بار سنگینم کرده بود ! حتما سردرگم مـی دونـه من چی مـیگم ! همش تو ذهنم بود آخ آخ این علی و سارا کـه بچه بالا شـهر تهران بودند الان چی فکر مـیکنند ! اون وقتا جو اینجوری نبود پسرای بالاشـهری تهرون با ما علافا خیلی فرق داشتند. هیچی رفتم و رفتم یـه دفعه دیدم یـه کلاهک جلو مسیرمِ ! ای مجید خدا بکشدت ! حالا هی ام اونا داد مـی زدن رامـین کجایی و من هم مـی گفتم دارم مـیام بابا ! ای مجید بمـیری ! بابات بـه عزات بشینـه و این هندونـه وسایل سنگنوردی بود کـه من رو تاب مـی داد. دوستانی کـه کلاهک رفتن مـی دونن تصور کنید کـه یـه سقف دارید و زیر پاتون دیگه هیچ جایی نیست کـه بخواید بـه اون تکیـه کنید به منظور همـین حتما یـا خیلی فنی باشید یـا جاهایی کـه راه نمـیده از یـه نردبون طنابی ریز استفاده کنید بنام رکاب و برای هر پاتون کـه تو فضا مثه خودتون معلقه ! داد زدم کـه مجید من اینجا رو چطوری بیـام بالا گفت از اون رکاب ها استفاده کن خوب ! گفتم بلد نیستم که تا حالا استفاده نکردم! چشتون روز بد نبینـه . همـین کـه اولین پام رو گذاشتم جفت پاهام رفت بالا و تابی بود کـه تو اون ارتفاع با پاهایی کـه از شدت باز شدن داشت قارچ مـی خورد مـی خوردم! هیچ کاری نمـی تونستم م . سر وته شده بودم و همـه چی بهم آویزون بود و هی داد مـی زدم مجید بمـیری ! تازه فکر مـی کردم این هنونـه کاش از توی اون کوله بیفته داشتم خفه مـیشدم . کلی مـیخ و گوه و چکش و گیره و استینگ و فرند و ... فکر کنم پاهام تنـها باری کـه تو زندگی ورزشی ام انقدر کشیده شده بود همـین بار بود ... فکر کنید مثه یـه رزمـی کار 180 درجه زده بودم رو هوا منتهی سرم پایین بود و پاهام هوا ! خلاصه مجید و علی دیدن یـه یـه ساعتی شده و من نمـیرم آخر سر کمک و با هر زخمتی بود ما کشیده شدیم بالا ! نشستم درون حالیکه همـه رگای صورتم نخ کش شده بود و سارا با همون تیپ شنگول تهرونیـای بالای شـهر اون موقع گفت خب مـی خوام سورپرایزتون کنم و یـه تیکه فویل درآورد و ازیـه کوچولو پیتزا درون آورد و چهار تیکه کرد و با لبخند و قهقهه بـه هر کدوممون یکی داد و مجید و علی هم کف زدند و کلی حال د و من هم لبخند زدم و گفتم اینجوریـه ! گفتند چه جوریـه ؟ مرتیکه حداقل بـه جای اینـهمـه چیز کـه از دیواره کندی یـاد مـی گرفتی و یـه خوردنی مـیاوردی ! منم گفتم همـین بود سورپرایزتون و هندونـه رو کشیدم بیرون و گفتم اینم سورپرایزتون ! خدائیش هر چند اینکار شـهرستانی بود مخصوصا تو سنگ نوردی اما چشاشون گرد شده بود و منم درون فکر کـه درسته کـه اون پایین شده بودم نمادی از قارچ سینا اما بـه کم روی این سه که تا مـی ارزید!
:laugh3::laugh3::laugh3:
آخـــــــــــــــــــــــ ـی ....بینوا هندونـه چی کشیده از دست شما...
:loudlaff::loudlaff::loudlaff:
هزارچهره
10-29-2013, 09:12 PM
دفتر خاطرات فوروم مثل آلبوم عکاسی مـی مونـه کـه وقتی ورق مـیزنی یـاد قدیم مـی افتی و مـیگی ...آخیییییییییییییی یـادش بخیر.....
خدا احد را آمرزیده کند....
اگه بگم دلم به منظور دوستان مجازیم تنگ شده چه اتفاقی مـی افته؟ .....
ارسال شده توسط تلفن همراه
namira
10-30-2013, 11:08 AM
دقیقا چهار سال پیش توی همچین روزی بود
توی این ساعت ها اصلا خبری از امدنش نبود
اما نیم ساعتی از هشت شب گذشته بود کـه سر و کله ش پیدا شد
حسابی خوشحال بودم از دیدنش
با اینکه اولین بار بود مـیدیدمش اما انگار سال هاست کـه مـیشناختمش
کمان اولین همفرومـی بود کـه از امدنت با خبر شد (مرسی کمان جان (http://www.iranamerica.com/forum/showthread.php?t=12792))
چهار سال با همـیم
هر چی کـه هست , تلخ و شیرین , با همـیم
ببخش کـه مثل بقیـه باباها , درون حقت انقدری کـه باید پدری نکردم
لمس بودنت مبارک دلبندم
nik
10-30-2013, 02:12 PM
توی این ساعت ها اصلا خبری از امدنش نبود
اما نیم ساعتی از هشت شب گذشته بود کـه سر و کله ش پیدا شد
حسابی خوشحال بودم از دیدنش
با اینکه اولین بار بود مـیدیدمش اما انگار سال هاست کـه مـیشناختمش
کمان اولین همفرومـی بود کـه از امدنت با خبر شد (مرسی کمان جان (http://www.iranamerica.com/forum/showthread.php?t=12792))
چهار سال با همـیم
هر چی کـه هست , تلخ و شیرین , با همـیم
ببخش کـه مثل بقیـه باباها , درون حقت انقدری کـه باید پدری نکردم
لمس بودنت مبارک دلبندم
مـهدی جان همان روز هشتم از ماه هشتم سال 88 یعنی 4 که تا 8 کنار هم کـه هر یکصد سال یکبار تکرار مـیشود.
یـادش بخیر چقدر شلوغ کردیم.
انشالله تولد یکصد سالگی.ممکنـه فروم هم که تا اون موقع مونده باشـه و نوادگان کاربران عزیز فعال بجای ما باشند.
رامـین
10-30-2013, 09:45 PM
تولدش مبارک باشـه و سالها لمس حضورش برات پر از عطری بهشتی باشـه.
Kaman
10-30-2013, 10:11 PM
واقعآ چه تصادف جالبی:
در ساعت 8 عصر روز 8 ماه 8 سال 88 همزمان با مـیلاد با سعادت امام هشتم, چشمـهای همگی خانواده بـه روی نوزاد نازنیبی بنام امـیر رضا شاد گردید. فراموش ناشدنی است!
نمـیرا جان, به منظور امـیر رضا و پدر و مادرش بهترین آرزوها را دارم. امـید هست که همواره سلامتی و موفقیت, همراه با آرامش دل درون تمامـی طول زندگی, نصیب همـه شما باشد.
از رویش ببوس.:40::40::40::40:
.
sismir
12-12-2013, 04:40 PM
وسایل رو جمع کردیم و ...
چند روز بعد دوباره رفتیم ساحل ، با ماشین یـه چرخی زدیم که تا یـه جای مناسب پیدا کنیم کـه چشممون بـه آلاچیق مخصوص غریق نجات ها افتاد بـه همدیگه نگاه کردیم و تصمـیم گرفتیم بریم داخل آن ....:sardonic:
آلاچیق فلزی بزرگی کـه پایـه های آن را از گوشـه با مـیلگرد بطور مورب ( درون قطر مربع مسطیل ) استحکام داده بودند و در قسمت جلوی آن سمت دریـا از سقف یک لوله گذاشته بودند به منظور پایین آمدن سریع غریق نجاتها و البته یک مشکل بزرگی کـه داشت این بود کـه ارتفاعش کمتر از 2.5 متر از سطح زمـین بود بدون پله .....:loosingitsm:با هزار زحمت و با کمک مـیله ای کـه در قطر بود رفتیم بالا و همـه وسایل رو بردیم توی آلاچیق ...جاتون خالی عجب منظره عالی بود ..بی خود نیست نجات غریق ها دلشون نمـیخواد از اونجا بیـان پایین ... خلاصه آنجا شد پاتوق ما ....
دو روز بعد بـه اتفاق دو م رفتیم ساحل ...از شلوغی جای سوزن انداختن نبود کلی چرخیدیم ولی جایی پیدا نکردیم بشینیم فقط آلاچیق خودمون خالی بود :innocentsmily:به همدیگه نگاه کردیم و گفتیم آخه سه که تا خانم موقر و سنگین کـه از مـیله و لوله بالا نمـیرن ..:evilgrin:
ولی طاقت نیوردیم و آروم که تا نزدیکش رفتیم و در یک چشم بـه هم زدن سه تاییمون پ رو مـیله ها و رفتیم بالا ..تقریبای متوجه نشده بود بـه جز یک نفر از یک چادر مسافرتی ... پسره هاج و واج ما رو نگاه مـیکرد.....مستقر شدیم و شرع کردیم بـه خوردن مـیوه و تماشای دریـا اما این تعجب و بهت آن پسر کم کم بـه همـه مردم سرایت کرد هرکسی کـه از دور مـیومد و به چند متری ما کـه مـیرسید با تعجب بـه ما و پایـه های آلاچیق نگاه مـیکرد و با همان تعجب بدون اینکه چشم از ما برداره یـا سرشو برگردونـه دور مـیشد ..:laughing:..عده ای کـه با ماشین توی ساحل دور مـیزدند مـیومدند و دقیقا دور آلاچیق یک دور کامل مـیزدند و با حیرت بـه پایـه های آن و ما نگاه مـید و مـیرفتند :loosingitsm: م مرتب با ورود و نگاه متعجب هر فرد یـا ماشینی کـه دورمون چرخ مـیزد مـیگفت:
پله نداشت ...!!!
پللللللله نداشت..!!!
و سه تایی مـی خندیدیم، من کـه دیگه فک و دهنم از خنده درد گرفته بود.
مردم تقریبا دریـا رو فراموش کرده بودند و تنـها بـه جواب یک سوال فکر مـید..؟؟؟؟
آلاچیق و ما رو بـه هم نشون مـیدادند و با هم پچ پچ مـید و رد مـیشدند که تا اینکه یـه خانمـه کـه چند بار از روبرومون رد شده بود طاقت نیورد اومد جلو و پرسید شما چطوری رفتید اون بالا!!!!!؟؟؟ م جواب داد پلللله نداشت و سه تایی گفتیم از روی این مـیله ها:laugh3:
اون روز عصر حداقل ده بیست که تا ماشین دورمون طواف د و کلی آدم به منظور دقاقی دریـا و ساحل رو فراموش کرده بودند اما یک سوال ذهنم رو درگیر کرده بود ..اینکه چرا این همـه تعجب ...؟؟
با دیدن این وضع تصمـیم گرفتم از اونجا بیـایم پایین اما دیگه نمـیشد چون کاملا زیر نظر افراد بودیم واسه همـین صبر کردیم هوا تاریک بشـه و بعد با استفاده از همون لوله مثل آتش نشانـها از آلاچیقمون اومدیم پایین...:scoutingf:
هزارچهره
12-14-2013, 12:06 PM
با اجازه شما ما هم يه خاطره بگيم...خاطره .. چه عرض كنم !
چند وقت پيش تولد م بود. امسال بر خلاف سالهاي گذشته اكثر دوستان و اطرافيان اين روز مـهم و يوم الام رو يادشون بود و تبريك گفتند. يكي از دوستانم حسابي شرمندم كرد و كارت بانكي 100 هزارتوماني بـه م هديه داد. م هم تصميم گرفت با اين كارت و پول هايي كه خودش داشت يه كفش خوب ورزشي بگيره. خلاصه مبلغي رو هم خودم روش گذاشتم و كفش رو خريديم و كارت بانكي رو درون ته كيفم گذاشتم براي روز مبادا...چند روز بعد تولد دوستم بود و گفتم يه جورايي از خجالتش دربيام. از آنجاييكه ميدونستم دانشجو هست و در صدد خريد MP3 هست تصميم گرفتم خودم براش MP3 بخرم. وقتي كادو رو بهش دادم كلي جا خورد و خوشحال شد...
روز مبادا فرا رسيد. زمان ثبت نام و شـهريه كلاس بچه ها فرا رسيد....كارت رو درون عابر بانك گذاشتم که تا مبلغ 100 هزارتومان رو برداشت كنم؛ روي صفحه مانيتور نوشت "موجودي شما كافي نيست". دوباره امتحان كردم و مجددا همان پيغام اومد. پشت سرم چند نفر ايستاده بودن که تا پول برداشت كنن. رفتم يه گوشـه اي كيفم رو زيررو كردم گفتم شايد كارت رو اشتباهي وارد كردم. يهو روي كارت رو خوندم و صفرهاي مقابل يك رو ديدم...بعله!!!! 5 که تا صفر مقابل يك ...يعني 100 هزار ريال...
پيام اخلاقي: هيچ وقت بـه اميد بخشش ديگران خزانـه رو خالي نكنيد.:mornincoffee:
sismir
12-21-2013, 06:27 PM
خاطرات یلداییتون را کجا مـی نویسید....:evilgrin:
sismir
12-23-2013, 06:57 PM
یلدای سال 91 را درون کنار خانواده و خدابیـامرز مادربزرگم بودم ولی امسال با م درون یک شـهر غریب ...اصلا حال و حوصله شب چله رو نداشتم ،حکمت این شبها و مناسبتها دور هم جمع شدن و گذران اوقات خوش کنار اقوام هست کـه امسال برام اون معنا را نداشت .
بعد از سه ماه آنتن تلویزیون را با صاحبخانـه نصب کردیم و به زور سه که تا کانال برفکی و پر سر و صدا را روی دکور تی وی مون آوردم که تا یلدامون خیلی سوت و کور نباشـه . م رفت بیرون و من موندم و بار تنـهایی کـه فقط صحبت با یک دوست خوب ؟؟؟؟ مـیتونست سنگینی آن را کم کنـه ، بهش زنگ زدم ولی بی پاسخ موند واسه همـین تصمـیم گرفتم برم کافی نت یک سری بـه فوروم و وب چند که تا دوست ب ، درون راه یکی از آنـها زنگ زد و بعد از تبریک یلدا و تسلیت اربعین حسینی مـیخواست ببینـه اگر تهرانم پنجشنبه به منظور صرف دیزی سنتی دعوتم کنـه-عجب دیزی بود هنوز طعم و بوش را فراموش نکردم خصوصا کـه همـه کارای آماده سازیش (تیکه و کوبیدن گوشت) رو خودش انجام داد و معتقد بود خانمـها بلد نیستند.
قبل از رسیدن بـه کافی نت م و دوستش را درحالی کـه یک هندوانـه دستشون بود دیدم با هم رفتیم کافی نت بعد از بیرون اومدن با یک دوست خوب ؟؟؟؟ کـه خیلی برام عزیز و ارزشمنده صحبت کردم (صداش گرمـی خاصی داره و هروقت باهاش صحبت مـیکنم انرژی مثبتی را حس مـیکنم کـه رنگ فضای روحیم رو تغییر مـیده ، داشتن چنین دوستانی به منظور هری ممکن نیست از این بابت شاکر خداوند هستم )
بعد از صحبت با دوستم تصمـیم گرفتم امشب رو به منظور م و خودم بـه یک شب خاص دونفره تبدیل کنم واسه همـین رفتم سه نوع مـیوه خاص (موز، نارگیل،توت فرنگی ) خ وبه خواست م بـه شیرینی فروشی پاسارگاد توی جاده دریـا رفتیم وبا کمـی شانس یک رولت خریدیم و برگشتیم خونـه.
کلی کار داشتم حتما شام وتنقلات رو آماده مـیکردم ساعت 8.30 شب بود و هیچی آماده نبود ،اول گردوها رو شکستم وبا بادام بو دادم ،خرد هندونـه و بعد بساط جوجه رو آماده کردم وپخت برنج ودان انار را سپردم بـه م و.......
http://www.iranamerica.com/forum/attachment.php?attachmentid=4153&stc=1&d=1387810960
نارگیل واااای کـه شکستنش چقدر دردسر داره وقتی پوستش رو مـیکندم یـاد یـه کارتون زمان بچگیم افتادم کـه مـیمونـه با انگشت نارگیلا رو مـیکرد و آبش رو مـیخورد –عجب قدرتی داشتند چون حقیر با گوشکوب و پیچ گوشی هم بـه سختی تونستم بشکنمش.
ساعت 9.30 تقریبا همـه چیز آماده بود یک گوشـه خونـه بساط کُرسی با لحافی کـه سنش از خودم بیشتر بود و حق سلام داشت راه انداختم و وسایل رو روی آن چیدیم وبعد هم سفره شام خصوصا با زیتون رستوران شالی جاده دریـا (داستان داره)کنار کُرسی فضای جالبی بود .
http://www.iranamerica.com/forum/attachment.php?attachmentid=4152&stc=1&d=1387810827
یلدای 92 و فال حافظ
یلدای امسال رو با موزیک ملایم و کلی عاز شیطنتهای م شروع کردیم و باتماس با خانواده وفال حافظ ...... آآآآخ آخ آخ سوتی وحشتناک من ......
خیلی جدی راجع بـه فال حافط و چگونگی گرفتن فالش به منظور م سخنرانی مـیکردم و بهش گفتم یک حمد و سه صلوات بفرسته و نیت کنـه که تا براش فال بگیرم و خودم هم به منظور محکم کاری همون دستور را اجرا کردم و بعد شعر مخصوص حافظ.....
ای خواجه حافظ شیرازی
تو کـه داننده هر رازی
تو رو بـه شاخه نباتت قسم
تورو بـه پیر مغانت قسم
.............
http://www.iranamerica.com/forum/attachment.php?attachmentid=4154&stc=1&d=1387811043
همـینکه حافط را با یک بسم الله الرحیم بلند و قوی باز کردم خشکم زد...!!! :loosingitsm:
چطور متوجه نشده بودم.!!
آخه مگه ممکنـه..!!!
خواستم بـه روی خودم نیـارم کـه نگام بـه چشمـهای مشتاق م افتاد و نتونستم جلوی خنده خودم رو بگیرم و .....
م گفت سیسمـیر حافظ مگه شعر طنز هم مـی سروده کـه اینطوری قهقهه مـیزنی !!!؟
سریع کتاب حافظ رو کـه برعدستم گرفته بودم:innocentsmily: برگردوندم و دوباره باز کردم ...که م تازه موضوع رو فهمـید وزد زیر خنده ....
مرتب مـیگفت بینوا حافظ ربع ساعت سفت کلاهش رو چسبیده و موهاش رو جمع مـیکرد کـه نیوفته زمـین و با هم کلی خندیدم.
راستش جایی به منظور خوردن تنقلات نداشتیم بـه یک پیـاله آنار و یک برش رولت بسنده کردیم و بقیـه رو گذاشتیم به منظور فرداشب.:evilgrin:
http://www.iranamerica.com/forum/attachment.php?attachmentid=4155&stc=1&d=1387811273
درکل شب خوبی را داشتیم و چشم پدرم رو دور دیدیم وبا موبایل یک تماس یکساعته با تهران داشتیم که تا برای بقیـه خانواده فال بگیرم و تلفنی براشون بخونم:evilgrin:نـه اینکه من خیلی وارد بودم:laugh3:
در مورد تنقلات
اینجا برنجک رو با نوعی شـهد درست مـیکنند و با چایی مـیل مـیکنن بد نیست خوشمزه است.
سوهان عسلی کنجدی هم مـیفروشند کـه خب اونم خوشمزه است.
آن خرما ها هم کـه روی ظرف آجیل سنتی بود از کربلا رسیده بود ..انشالله قسمت همـه شما بشـه ...کربلا رو گفتم ها نـه خرما ها...:laughing:
توت فرنگی زمستونی هم مالی نیست یـه وقت خدایی نگرده فریب رنگو لابش نشید کـه اصلا مزه نداره
پیشنـهاد....زیتون شالی رو حتما تست کنید...اما درمورد غذا زیـاد دست و دلبازی نکنید کـه خیلی پیـاده مـیشید...از ما گفتن بود حالا خود دانید.. ما کـه یـه شب رفتیم فقط کوفته خوردیم و زیتون پنجاه هزار تومن پیـاده شدیم:sardonic:
البته با کمک وهمت دوست م منبع زیتونـها رو پیدا کردیم و از تولید کننده ی بابلیش با کلی منت کـه خرده فروشی ندارم خریدیم.:innocentsmily:
خلاصه از محضر حافظ بزرگ خاندان شعرا هم عذرخواهی مـیکنم کـه حدود نیم ساعت وارووو نگهش داشته بودم و تنش رو حسابی توی گور ویبره دادم.
آقا یـه سوال فنی
آخرش ما نفهمـیدیم فال حافظ رو چجوری حتما بگیریم و جواب فالمون غزل سوم بیت هفتمـه یـا غزل هفتم بیت سوم یـا فقط خودشونن:evilgrin:
شب غریبانـه ی خوبی بود از بابت خوراکیـها جاتون خالی ولی امـیدوارم کنار خانواده هاتون اوقات خوشی را گذرانده باشید.
یلدای همگی مبارک
رامـین
12-23-2013, 09:09 PM
خیلی خیلی دیرم شده بود . زنگ رو زدم و م گفت کیـه ؟ گفتم رامـینم . درون رو باز کرد و من بدو رفتم داخل . با نگاهی بـه آ دویدنم رو ادامـه دادم حوصله ایست و زمان باز و بسته شدن درون آ و آهنگ مسخره اش رو به منظور دو طبقه نداشتم . پله ها رو مثه همـین الان دو که تا یکی مـیکردم و در حال فکر بـه کارهام بدو مـی رفتم بالا . خونشون طبقه دوم و واحد اول سمت چپ بود . م چقدر ماه بود درون رو باز کرده بود فهمـیده بود من عجله دارم . رسیدم و با همون سرعت رفتم تو . اوه این کی بود کـه رفتم تو بغلش ! خونـه همون خونـه بود اما اسباب و اثاثیـه اش تفاوت داشت . سرم رو بالا آوردم و به خانمـی کـه تو بغلم بود نگاه کردم ! نـه م نبود .... پت،پت... بـه خدا خانم ... باورکنین ... چیزِ! خانم فلانی درون حالیکه مثه من هول کرده بود و تلاش مـی کرد خودش رو از بغل من بکشـه بیرون ، مـی گفت مـی دونم مـی دونم و من مونده بودم کـه اون چی رو مـی دونـه ! ... تازه متوجه موقعیت شدم و ولش کردم و فاصله گرفتم و با حالتی شرمنده عذر خواهی کردم و قضیـه ختم بـه خیر شد و دمم رو گذاشتم رو کولم و خجالتزده رفتم طبقه پایین و صدر بار بـه این عجله کـه من رو بود طبقه سوم لعنت فرستادم البته بـه اضافه این معمار ها و مـهندسینی کـه دستشویی ساختمون رو دم درون واحد طراحی مـیکنند ! و اصلا نفهمـیدم چرا درون همون لحظه حتما در باز باشـه... من برسم ... اون خانم از دستشویی بیـاد بیرون ... و از همـه مـهمتر بـه خودم مـی گفتم مـی مـیری یـه کم سر بـه هوا باشی و سرت رو بالا بگیری:innocentsmily::laughing:
nik
12-24-2013, 01:31 PM
همـینی کـه رامـین زنده از این ماجرا بیرون آمده و برای ما خاطره اش را نوشته،خودش خاطره انگیز است.
فابیـان
12-24-2013, 03:17 PM
وقتی هر چی تموم شد ، همـه چیز تموم شد. ناز نورا قابل خ نبود و نشد و افتادم اونوری...
ریش و پشمـی کـه ندارم ولی هر چی بود زدم. صاف و پوسکنده شدم ، فقط مـیخواستم بدونم باز مـیتونم یـا کـه دل خسته شده. فکر مـیکردم نورا مثل اونروزا سر حال و بیخیـال آمده و خجل شده.
قبل از ساعت هفت و رسیدن دوستم دعا خوندم و به خودم فوت کردم، غسل کردم و ز هر گناه صد ها توبه با عطر و لباس شیک و یک شاخه ی گل
شیش و پنجاه رفیقم آمد منکه حاظر بودم .تو ی راه گفت کـه امشب همـه را حتما دید. گفتمش یعنی چه ؟ گفت شاید بـه تو امـید فراوان دارد .
دوستم بـه محض ورود کنده ای درون شمـینـه انداخت و من درون حال روبوسی با همسرش ، ش ، دامادش ، عروسش و بالاخره نورا بـه جمع ملحق شدیم. ولی نورا ، نورای بیست سال پیش نبود. شکمـی براورده داشت چون نـه ماهه زائو و این شگفت انگیز بود. از همان لحظه ی اول پرسیدم این چیست ؟ گفت بنشین قصه دراز است.
آری قصه دراز هست وما بقی قابل درج نیست که تا اینجایش هم زیـادیست .
مابقی درون وبلاگ
nik
12-24-2013, 09:42 PM
کربلایی جان-دوست شما نورا ظاهرا درون همان عهد پژو 504 زندگی مـی کند عین من کـه در عهد بی ام و 518 مانده ام.امًا قضیـه ریش پشم زده نیست،سن کمتر،زندگی بهتر و...... الخ
sismir
01-14-2014, 08:02 PM
همـین کـه این جمله رو شنیدم خون جلوی چشمام رو گرفت (پیرمرد 50-60 ساله با موهای سپید داشت مسخره ام مـیکرد ) با تمام قدرتم عصبانیتم رو مـهار کردم و با خنده گفتم من مادر شما نیستم شما فقط محبت کنید زودتر کارتون رو تموم کنید کـه صداش بدجوری اذیت مـیکنـه ....
بعد با عذر خواهی از مغازه بیرون اومدم و داشتم از گنجینـه فحشـهای خانوادگی (سه چهارتا بیشتر نیست) چندتاییش رو نثار خودم مـیکردم چرا اینجا خونـه اجاره کردم .....که با صورت خندان پسر صاحبخونـه روبرو شدم .
گفت خانم ...سیسمـیر .. چرا عصبانی هستید ..؟؟؟
گفتم نـه بابا فقط ناراحتم ، این پیر مرد کـه سنش دوبرابر سن منـه :evilgrin:بهم مـیگه مادر..آخه من مادرشم ..!!؟؟ :3ztzsjm:
من سن ش رو دارم نـه...؟؟ (شک داشتم تایید کنـه :loosingitsm:)
نـه دیگه آخرش نـهایتا سن کوچکترش هستم ... چرا مسخره مـیکنـه....؟؟یک هفته هست روزی دو بار هربار دوساعت مـیاد اینجا مثلا کار مـیکنـه از صدای اره و تیشـه و دریل کاریش خواب و خوراک نداریم حالا بماند کـه فصل امتحانات دانشگاهه ...یکی نیست بگه آخه بابا دو روز بچسب بـه کار ، قفسه بندی مغازه ات رو تموم کن... باطری قلبم ترکید از بس با صدای دریل پ هوا....:innocentsmily:
یکهو صدای قهقهه اش بلند شد و گفت بابا چه خبره ..؟؟
چرا تند مـیری؟؟ حق با شماست ولی حتما یـه مطلبی رو بهت بگم ..
توی اینجا بـه خانمـهایی کـه نمـیشناسند به منظور احترام بهشون مـیگن یـا خیلی احترامشون ویژه باشـه مـیگن مادر.....
یک دفه ساکت شدم انگار با بتک کوبیده باشن توی سرم مات نگاش کردم و گفتم جددددی...!!!؟؟
گفت: بـــــله ولی دیدم کـه تا کلمـه مادر رو شنیدی خونت بـه جوش اومده و الانـه هست که .....نـه خوشم اومد خیلی خودت رو کنترل کردی:laugh3:
آقاااا چرا اختلاف فرهنگ شـهرها رو مکتوب نمـی کنند کـه امثال ما دچار سوء تعبیر نشیم ..هااا:surrender:
FarShir
03-05-2014, 01:06 PM
به خودم مي گم اينقدر تنبل نباش. وبلاگ خودتو درست كن و اونجا خاطرات بنويس. ولي دلم مي خواهد كه اول با شماها "ما" باشم که تا بعدا اگر فرصت شد براي بقيه "من" باشم. چه عيبي داره. اول اينجا بنويسم بعد مي برم جايي ديگه ميزارم كه بقيه هم نيم نگاهي بندازند.
سال ١٩٧٨ با ماشين نو دودري كه تازه خريداري شده بود ، جمعه شب از شمال كاليفرنيا، با دوستان درون خيابانـهاي مرده شـهر كوچكمان گشتي مي زديم كه خسته شديم و كنار يك خيابان پارك كرديم . بعد از مدتي حرف زدن كه حالا كجا برويم، چهار نفري بدون برنامـه تصميم گرفتيم بريم پارك ديزني لند درون جنوب كاليفرنيا. من بودم ، مارك ايتاليايي تبارتازه مـهاجر از شرق امريكا، جونكو از ژاپن كه تازگي بـه امريكا مـهاجرت كرده بود و كريستي از سوئيس دانشجوي زبان انگليسي. دوستاي دانشكده ، كه ما سه نفر دانشجو از كلاس زبان انگليسي 1B و مارك هم همينطوري مي شناختيمش چون اونـهم از نيويورك اومده بود و توي دانشكده ، مثل ماغريب بود. خلاصه با باك بنزين پر، و يكبارديگر پر كردن باك ، فاصله ششصد كيلومتري را شب که تا صبح طي كرديم و صبح دم دريا، قبل از طلوع كامل خورشيد ، قبل از رسيدن بـه انـهايم aneheim درون رستوراني كه اقيانوس اطلس را بـه خوبي از پنجرها يش مي شد ديد، صبحانـه خورديم و طلوع زيباي افتاب را ديديم. چون از جاده اي بـه جنوب كاليفرنيا نرفتيم كه شبها دچار مـه شديدي مي شود كه بماند كه از اونـهم خاطره ديگري دارم. صبح ساعت ٨ رسيديم بـه دم پارك ديزني لند ، صبر كرديم که تا پارك باز كرد، بليط خريديم و تا ساعت شش شب ، بعد از ايستادن توي صفهاي اخر هفته روز شلوغ شنبه هر بازي و رايدي را امتحان كرديم و بهمون خيلي خوش گذشت. هيچي مثل ريختن دل نيست وقتي از ارتفاع بـه پايين با سرعت مي ايي پايين از شيب ٧٥ درجه. خلاصه وقت زود كذشت و هوا داشت كم كم تاريك مي شد كه مار ك گفت من بـه پدرم نگفتم كه كجا هستم ، و بايد سريع برگرديم خونـه ، كه مطمئنم پدرم با كمربند منتظرمـه. مارك با پدر ايتاليايي كه شغلش نجار بود براي كار از نيويورك مـهاجرت كرده بودن كه بعدا بقيه خانواده درون كاليفرنيا بـه انـها ملحق بشوند. بدون حرف ، سوار ماشين شديم و زديم توي ازاد راه براي برگشتن بـه خانـه و من هم چون ماشين را تازه خريده بودم، فقط خودم رانندگي مي كردم كه شب طرفهاي ساعت يك ديگه با اصرارمارك بـه خاطر خستگي زياد و يك ساعت مانده بـه مقصد، ماشين را بـه كنار جاده اوردم و جاي خودمان را عوض كرديم. كريستي و جونكو هم درون صندلي عقب خواب بودند. بـه خاطر خستگي مفرط ،من سريع روي صندلي مسافر جلو دست راست خوابم برد كه بعد از مدتي كوتاه احساس كردم كه خودم را ، خيلي ببخشيد ، خيس كرده ام. با تعجب با اين احساس واقعي بيدار شدم كه ديدم :ماشين بـه طرف راست جاده دارد كشيده مي شود . اي داده بيداد ، جلوي ماشين درون ١٠٠ متر كمتر ديوار يك پل رو گذر از اتوبان قرار دارد. سريع بـه مارك راننده نگاهي انداختم كه بهش يك زمختي بگم ، و لي ديدم سر مارك بـه طرف شانـه راستش خم شده و پلكهاي چشمـهايش تقريبا ديگر درون حال بسته شدن هستند. سريع و بدون اراده ، دست چپم بلند شد و به طرف فرمان رفته ، فرمان را بـه طرف راست چرخاند . چرا بـه طرف راست خدا ميداند و بس. از بخت ما بـه خاطر تپه اي بودن طرف راست ماشين راحت بـه سربالايي رفت كه اين سربالايي ٤٥ درجه سرعت ماشين را كاهش داد و در همين لحظه مارك بيدار شد و چون سربالايي رفتن بدن مارك را بـه عقب كشانده بود و قوه جاذبه هم انگشتان پايش را از پدال گاز كشيده بود عقب ، ماشين باز هم سرعتش كمتر شده بود و مارك هم بدون هيچ مكثي كار صحيح را كرد و پايش را گذاشت روي ترمز ولي با تعجب متوجه شديم كه ديگر بـه ان احتياجي نبود چون سر بالايي تپه نـه تنـها كنتيك انرژي ماشين را بـه انرژي پتانسيل تبديل كرده بود، خلقت خداوند بزرگ، اون پيچك هاي بسيار زيباي سبز، زير نور ماه ، بـه دور تاير ها پيچيده بودند و ماشين را ساكن درون سر بالايي نگاه داشته بودند. جل الخالق ، من و مارك با سرعت و مات و محبوت از ماشين پیـاده شديم و زل زل بـه همديگر نگاه مي كرديم و نمي دونستيم چي بگيم. من فقط چك كردم و ديدم نـه ، شلوارم خيس نيست. انگشت بـه دهن ، فقط تعجب كردم كه واقعا فرق بين واقعيت و رويا چيست؟ چه كسي من را بـه اين طريق ازخواب بيدار كرده؟ چطور من اين خطر را با چشم بسته حس كرده ام؟ سالها بعد بـه وجود غده صنوبري پي بردم كه از زمان سوسماري درون تكامل بشر بـه جا مانده و گيرنده ارتعاشات هست و گيرنده هاي نوري دارد. امروزه پي ام كه يك جسم جامد مانند ديوار پل هم ارتعاش مي كند!
جمله ذرات عالم درون نـهان
با تومي گويند روزان و شبان
ما سميعيم و بصيريم و هشيم
با شما نامحرمان ما خامشيم.
پس زمين و چرخ را دان هوشمند
چون كه كار هوشمند مي كنند
خلاصه بگذريم كه خواهد گذشت. حالا، كريستي و جونكو هم كه از خواب بيدارشده بودند نميدانستند اصلا چطور شده چهار نفري هر كدام ، پهلوي يك چرخ و تاير نشسته و پيچك ها را از انـها با سختي باز كرديم. ماشين نو خش نيافتده بود! نكاه كرديم ديديم كه با ديوار پل پنج متر بيشتر فاصله نداشتيم.اگر تپه نبود، هر اتفاقي برامون مي تونست بيافته. فهميديم كه وقتش نبوده و يكي درون اسمانـها بهمون علاقه داشته بـه علاوه دعاي خير پدر و مادرها. درون طول بقيه راه سكوت محض حكم فرما بود هفته قبلش چهار نفر از شـهرمان با ماشين زي تونتي ايت كامارو هشت سيلندر بـه يكي از همين كناره هاي پل ها خورده بودند و جابجا همـه كشته شده بودند. خلاصه ، اونشب كه بر حسب قضا مـهتاب شب هم بود ، شانس همـه ما چهار نفر جمع شد و برخلاف قانون مورفي عمل كرد .بر عكس قانون مورفي، هرچه مي توانست درست اتفاق بيافتد ، درست اتفاق افتاد!
اين اتفاق را براي هيچ كس نقل نكرده بودم که تا امسال. و اين اخرين دفعه اي نبود كه جان سه نفر ادم ديگر را نجات داده ام.
ارسال شده توسط تلفن همراه
sismir
08-24-2014, 12:27 PM
من و م حتما از شمال مـیومدیم تهران که تا با خانواده عازم سفر بشیم ..از اونجاییکه تصمـیماتم اکثرا دقیقه 90 هست یـه دفه دلم خواست به منظور عروسی یـه لباس جدید داشته باشم نیگاه بـه ساعت کردم 6 بعد از ظهر بود و فردا حتما مـیرفتیم تهران :innocentsmily:فرصت اندک ..دیدم تهران نمـیتونم برم لباس تهیـه کنم ..مجبور شدم با اون سواد اندکم ،خودم یـه لباسی دست و پا کنم واسه همـین دست بکار شدم .درطول مدت خیـاطی مرتب بـه م سفارش مـیکردم پاشو وسایلت رو جمع کن صبح حرکت کنیم .اونم اطمـینان مـیداد کـه حاضره و داره کاراش رو مـیکنـه.بعد از چند ساعت کـه کار دوخت و دوز و اتو کشی تموم شد از م پرسیدم :
همـه وسایلت رو گذاشتی ؟
گفت : آره بابا چقدر سفارش مـیکنی ..من آماده ام.
گفتم چیزی جا نزاری ؟ حواست رو جمع کن .
گفت خیلی خب بابا ...مطمئن باش.
پرسیدم توی چمدان چی گذاشتی ؟
گفت: همـه چی مرتبه ..
تکرار کردم چی گذاشتی ؟
گفت: لباس زمستونیـا و لباس چرکام:3ztzsjm:
خدااااا منو با اینا محشور نکن:nevermind:
vBulletin v3.8.7, Copyright ©2000-2018, Jelsoft Enterprises Ltd
[دفتر خاطرات فورومـی ها! [آرشیو] - فوروم ایران آمریکا قدیمی ترین وافور کشف شده در جهان متعلق به چه زمانیه]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Mon, 09 Jul 2018 15:10:00 +0000